--پارت نهم--

《خیلی دوستت دارم. نمیتونم از چشات دست بکشم...نمیتونم بدون ریتم نفسات که لالایی شبای منن بخوابم. تو همه چیز منی!》

 

بفرمایید براتون به اصرار زیادتون پارت آوردم☺

حالا که گذاشتم، یه لایکمون نشه زیبای خواستنی؟حتی اگر نمیخونیش با لایکت چیزی ازت کم نمیشه اما ذوق من دیدنیه🥲🎊

 

 

 

آروم چشمایی که از شدت زیاد نور چیزی نمیدیدن رو باز کردم .

 

توی فضا نور زیاد بود، به همین خاطر چندین بار چشمام رو لاز و بسته کردم تا تونستم عادت کنم .

 

بلخره چشمام موفق به دیدن شدن ولی اون چیزی که انتظار داشتم ببینم رو ندیدم .

 

 

روی یه تخت توی یه اتاق نا آشنا بودم .

 

تا به حال اینجا نبودم به خاطر همین آشناییتی با محیطش نداشتم .

 

 

هر طرف که سر می چرخوندم پر بود از وسایل پزشکی ..

 

گیج و منگ خواستم از جام بلند بشم که به محض اینکه خودم رو از روی تخت بالا کشیدم حس کردم چیزی توی رَگَمه و دستم درد گرفت .

 

 

به دست چپم نگاه کردم . 

 

سوزن سِرُم توی دستم بود و تکون خوردن من باعث شده بود جا به جا بشه و درد بگیره .

 

 

با دیدن سِرم بالای تخت تازه متوجه شدم توی بیمارستانم .

 

 

چرا من اینجام؟ کی منو اینجا اورده بود؟ اصلا ...

 

 

یهو از اتفاقایی که افتاد یادم اومد .

 

انگار هوش و حواسم تازه اومدن سر جاشون .

 

حامد ... حامد ... حامد ...

 

 

خودش الان کجاست؟

 

 

اَه اصن به من چه که کجاست . مهم نیست کجاست .

 

ولی خودمم میدونستم دارم به خودم دروغ میگم . 

 

دارم خودمو گول میزنم که دوستش ندارم .

 

هنوزم دارم . 

 

شاید هم اصلا بخشیدمش!شاید بخشیدمش و الان نمیخوام قبول کنم.

 

سرم درد گرفت .

 

خودمو پایین کشیدم و سرم رو روی بالشت گذاشتم ..

 

 

در اتاق آروم باز شد ..

 

ناخودآگاه چشمام رو بستم .

 

بعد صدای برخورد کفش پاشنه بلند به زمین و بعد هم پشت سرش حرکت شخص دیگه ای .

 

لای چشمام رو کمی باز کردم . 

 

صدای اول متعلق به پرستاری بود که اومده بود وضعیتمو چک کنه .

 

و فرد دوم رو چون روی صندلی کنارم نشست نتونستم ببینم کیه ..

 

پرستار بعد انجام کارش بیرون رفت و یه سری حرف زد که متوجه شون نشدم .

 

داشتم تمرکز میکردم تا متوجه بشم چی شنیدم، 

اما یهو نشستن دستی رو روی دستم احساس کردم .. 

 

باز هم ناخودآگاه چشمام رو باز کردم و با چهره ی غمگین و نگران حامد مواجه شدم .

 

خواستم تظاهر کنم خواب بودم ولی دیر شده بود و حامد متوجه شده بود .

 

 

صورتم رو برگردوندم اون طرف تا نبینمش .

 

نمیخواستم ببینمش ..

 

 

با صدای آروم و گرفته ای گفت :"آرزو جانم ... حالت خوبه ...؟؟ وقتی از اتاق بیرون اومدی حالت دوباره بد شده بود .. منم به سرعت آوردمت بیمارستان ."

 

با گوشه ی چشم یواشکی نگاهش کردم .

 

با لبخند ادامه داد :"ایندفعه به هوش اومدنت بیشتر طول کشید ها ... تو چهار ماهه چشمات رو ازم گرفتی . محروم شدم از دیدن لبخندات ."

 

چشمام گرد شد ... !!!

 

چییـی؟

 

چهار مااااهـــ ......؟!؟!؟!؟؟

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

آنچه خواهید خواند:

  • یه لحظه دلم براش قنج رفت..
  • چرا باید از چشاش دست میکشیدم؟!
  • سرش رو اروم نزدیک گوشم آورد و با صدایی که خستگی توش موج میزد ولی هنوز بم و جذاب بود گفت...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

اینم از این.

پارت قبل رو هم اگر نخوندید بخونید و لایک و کامنت بذارید👀(برای خوندن پارت قبل کلیک کن)

●قشنگای من به نظرتون چه اتفاقی در آینده ی نزدیک رخ میده؟

کم کم داریم به پارت های آخر نزدیک میشیم😭✋🏻

ولی نگران نباشین... پایانش تقریبا خوبه. یعنی نه خیلی خوب نه خیلی بد.👥

میشه لایک منو فراموش نکنی؟

یا اگر نمیتونی یه کامنت کوچولوی تو منو خیلی خوشحال میکنه...حتی اگر کاربر نیستی بازم میتونی کامنت بذاری🥲🦋

راستی پروفم چطوره خوشگلام؟

تا پست های بعدی، بایی باییییی🎀