خطر کنار من🖤⚡️ | پارت 1

بیا ادامه...
بارون با تمام قدرت میبارید و خیابونها مثل یه آینهی کثیف خیس، چراغا و مغازهها رو چندبرابر نشون میدادن. من وسط پیادهرو ایستاده بودم، موهام چسبیده بود به صورتم و ژاکتم خیس بود، و داشتم با خودم فکر میکردم: «خدایا چرا هنوز خونه نرفتم؟» یه ماشین مشکی با صدای وحشی موتور جلوی پام ترمز زد. شیشه پایین اومد و یه پسر با کت چرمی و موهای ژولیده، نگاه سرد و لبخند شیطنتآمیز، گفت: پسر: خب خانوم! میخوای سوار شی یا همینجا همونجوری شُدی مثل موش خیس؟
یه لحظه خشکم زد، ولی با غرور گفتم: من: خب، ترجیح میدم خیس شم تا به غریبهها اعتماد کنم. اون خندید، یه خندهی تهدیدآمیز و جذاب: پسر: خیالت راحت… من اون غریبهای نیستم که بعدش حسرت بخوری چرا ندیدیم همو. با تعجب درو باز کردم، ولی مغزم هنوز غر میزد: «این کیه؟ قیافهش مثل شخصیت بد فیلمهاست!» وقتی سوار شدم، بارون روی شیشه میخورد و هر قطره مثل یه گلوله کوچیک سرد بود. سکوت بینمون سنگین بود، مثل قبل از یه طوفان واقعی. پسر: تو همیشه اینقدر شجاعی یا فقط وقتی بارون میاد دلت میخواد با مرگ بازی کنی؟ من: هر وقت دیدی یه آدم عجیب مثل تو، آدم عقلانی بودن سخت میشه. ماشین حرکت کرد و حس کردم هر لحظه ممکنه وارد یه داستان دیوانهکننده بشم. نگاهش یه جوری بود که انگار همه رازای دنیا رو میدونه، و من هنوز حتی اسمش رو نمیدونستم. پسر: اسم من؟ من: مگه مهمه؟ – جواب دادم، کمی لجبازانه. پسر: تا وقتی نمیدونم، نمیتونم تصمیمی
درباره تو بگیرم. من: خب، پس تا وقتی نمیدونی، منم هیچ کاری نمیکنم. یه لحظه سکوت شد، بعد اون با یه لبخند شیطنتآمیز گفت: پسر: میدونی، تو یه جوری حرف میزنی که آدمو هم عصبی میکنه هم جذب میکنه… خطرناکترین ترکیب دنیاست. من: (با چشمغره) خب، خوشبختانه من استاد ترکیبای خطرناکم. ماشین پیچید و وارد یه کوچه تاریک شد، چراغای خیابون مثل نقطههای نور روی آسفالت خیس میرقصیدن. قلبم میزد و مغزم مشغول غر زدن بود: «این دیگه کیه؟ چرا یهجوریه که هم ترسناک هم جذابه؟!» پسر: امشب یکی از اون شباییه که ممکنه زندگیت رو زیر و رو کنه. من: (با لبخند عصبی) خب، حداقل من آمادهم… فکر کنم! پسر: آماده؟ امیدوارم آماده باشی، چون قراره وارد یه دنیای پر از خطر، خنده، و یه کم… شیطنت بشی. من: (با لحن نیمه جدی، نیمه شیطنتآمیز) خب، اگه قراره بترسم، حداقل با کسی بترسم که جذابه! اون خندید، یه خندهی عمیق و دیوونهکننده، و من فهمیدم که امشب، امشب فرق میکنه. این فقط یه برخورد ساده نبود؛ شروع یه ماجرای پر از خطر، طنز تلخ، و شاید… عشق ممنوعه بود
این رمان در مسابقه نویسندگی شرکت کرده : https://monharefan2.blogix.ir/post/3144/%D9%85%D8%B3%D8%A7%D8%A8%D9%82%D9%87-%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C
با لایک کردن و کامنت گذاشتن از این پست حمایت
نویسنده : https://blogix.ir/@elhammm