
رمان آواز تاج دار پارت ۲۷

این پارت هم تقدیم به دوستان معما پسند و کارآگاه 🫠🤫
نظرتون دربارهیکم پارت ممنوعه چیه ؟ 😉 چون قراره به زودی معماشو بیرون بدم و شمارو وارد یه بازی خفن کنم 😁🫡
امیدوارم خوشتون بیاد از این پارت جنجالی ...🫶
از زبان مرینت :
به هر سختی بود خودمو به دم در اتاقم رسوندم .
پاهام حسابی سست بود و به سختی گردنم وزن سرمو تحمل میکرد ... انگار یه مشت سنگ توی سرم خالی کرده بودن
درو باز کردم و خودمو توی اتاق کشیدم ... در عرض چند ثانیه نتونستم خودمو نگه دارم و با سر خوردم زمین ...
حس کوبیده شدن تنم به کاشی های سرد اتاق تنها چیزی بود که فهمیدم
_بانو ... بانو .. حالتون خوبه ..؟
آروم چشمامو باز کردم که دیدم کاترین وحشت زده بالا سرم وایستاده و داره جیغ و داد میکنه
_بانو ... صدامو میشنوید...
با صدای خفه ای که به سختی خودمم میشنیدم گفتم
_خوبم ... خوبم ...
دستامو تخت کف اتاق کردم و سعی کردم که خودمو بالا بکشم ... کاترین خم شد و بازومو گرفت و کمکم کرد تا بلند شم
به کمک کاترین روی تخت دراز کشیدم
_بانو ... میخواید برم دکتر بیارم . رنگ از صورتتون پریده
چیزی نگفتم و سعی کردم تنمو آروم کنم که کاترین خواست به سمت در بره که گفتم
_نه ... لازم نکرده ... چیزیم نیست ... فقط یکم تنم گرفته ... بهتره بری حموم آب گرم آماده کنی
کاترین تند سری تکون داد و سمت حموم رفت
با رفتن کاترین نفس راحتی کشیدم و سرمو راحت روی بالشت گذاشتم ... درسته که کاترینو فرستاده بودم دنبال نخود سیاه ولی یه حموم آب گرمم چیز بدی نبود
سعی کردم به تاج تخت تکیه بدم که درد بدی بین پام پیچید ... لعنتی
لبمو با نهایت قدرتی فشار دادم جوری که طعم خون توی دهنم پیچید
با یادآوری اتفاقات دیشب از خودم خجالت کشیدم ... از ادوارد...از عشقم ... از احساساتم ...
چطور میتونستم انقدر بیخیال شده باشم ... چجوری گذاشتم تنم بهم خیانت کنه ... چجور تونستم اون کارهارو بکنم وقتی ذره ای احساس ندارم
سرمو محکم به بالشت کوبیدم و به زخمت خودمو به تاج تخت تکیه دادم
صدای خش خشی از زیر بالشتم اومد کنجکاو بالشتمو برداشتم که نامه دیدم زیر بالشتم
شوکه به اطرافم نگاه کردم و نامه رو برداشتم
نامهرو پشت و رو کردم ولی ننوشته بود از طرف کی هست
ممکن بود برای کاترین باشه ... اما ..اما زیر بالشت من چیکار میکرد
تردید داشتم برای باز کردن نامه ...
اگه هم مال کاترین بود میگم حق نداشت وسایلشو لای به لای وسایلم بزاره
دوباره تردید کردم و خواستم نامه رو بزارم سر جاش
ولی آروم بازش کردم
نامه رو از پاکت در آوردم و بازش کردم
نوشته بود ؛
"دوشیزه ساده دل ...
فکر میکنی در پناه نگاه شاه میتونی آسوده بخوابی ؟ خیر.
سایه ها همیشه زودتر از تو قدم برمیدارند.
اگر حقیقت را میخواهی بدانی، صبح، پیش از به صدا در آمدن ناقوس های ساعت به کتابخانه حیاط پشتی بیا . نه خدمتکاری، نه نگهبانی، و نه حتی زمزمه برای شاه یا کسی .
چون اگر کسی جز تو از این وعده خبر دار شود، آن وقت است که خونت روی همان کتابی که پنهانی برداشتی خشک خواهد شد.
یادت باشد ... دیوار ها در اینجا از همه چی باخبرند ...
این یک دعوت نیست، یک هشداره ..."
با خوندن هر جمله از نامه بیشتر میترسیدم ... اولش فکر میکردم فقط قراره یه سرگرمی کوچیک و هیجان انگیز از حضورم توی این قصر بی صاحب باشه
ولی حالا تبدیل شده بود به یه کابوس ... آب دهنمو قورت دادم و نامه رو روی پام گذاشتم
یعنی واقعیت داشت ؟
با صدای کاترین تند نامهرو داخل پاکت گذاشتم و زیر بالشت پنهانش کردم
_بانو ... حموم آمادست
آروم از روی تخت بلند شدم و گفتم
_باشه ... تا من حمومم توام برو یه چیزی برای صبحونه بیار
کاترین چشمی زیر لب گفت و سمت در رفت
داشت از اتاق خارج میشد که گفتم
_آااا...کاترین .. یه سوال
_بله بانو
لبمو تر کردم و گفتم
_قبل از من کسی توی اتاقم بوده ؟
کاترین متعجب نگاهی به اتاق انداخت و گفت
_نه بانو ... چیزی شده ؟
_نه ... برو به کارت برس
تعظیمی کرد و در اتاقو بست
وارد حموم شدم و بعد از در آوردن لباسام داخل وان رفتم
توی کل موقعی که داشتم حموم میکردم ذهنم درگیر اون نامه بود ... یعنی از طرف کی بود ... نمیدونم چرا ولی حس میکردم از طرف سوفیاست
شاید داره بازیم میده ... شایدم داره تلاش میکنه بهونه ای پیدا کنه برای خروجم از این قصر
هرچند از این قصر و دیوارهاش و مردمش متنفر بودم ولی خیلی دوست داشتم تا موقعی که اینجام به جواب سوالام برسم
زود خودمو شستم و از حموم خارج شدم
کاترین میز صبحونه رو آماده کرده بود و منتظر من بود
با کمک کاترین تنمو و موهامو خشک کردم و لبسامو پوشیدم و نشستم سر میز صبحونه
حسابی گشنم بود ولی توی سرم پر از فکر و خیال بود
حیاط پشتی ؟ قبل از ظهر ؟ کتابخونه قدیمی ؟
یعنی کی میتونست پشت این ماجراها باشه ... وقتی اینو نامه رو توی اتاق به راحتی گذاشتن یعنی کشتن من براشون کاری نداره ...
لقمه ای گرفتم و داخل دهنمگذاشتم ... کاترین توی فنجون برام چایی ریخت و مقابلم ایستاد
لقمهرو قورت دادم و گفتم
_میگم کاترین ... حیاط پشتی قصر کجاست ؟ یعنی از کجا میشه واردش شد ؟
_حیاط پشتی ؟
سری به نشونه تائید نشون دادم که کاترین سرشو پائین گرفت و چیزی نگفت
سوالی نگاهش کردم و گفتم
_چیزی شده ؟
آب دهنشو قورت داد و آروم گفت
_نه ..یعنی ... آااا ...
_درست بگو ببینم چی میگی کاترین
_متاسفم بانو .. ولی فقط اشراف زاده ها و افراد ویژه اجازه ورود به حیاط پشتی رو دارن ...
کلافه خیره شدم به سینی صبحونه ...
پس کسی که باهاش قرار داشتم یه اشراف زاده بود ... همین باعث شد بیشتر مطمئن شم این ماجراها همش سر سوفیاست
_کسی دربارهی حیاط پشتی بهتون گفته ؟
_نه ... موقعی که داشتم میومدم از زبون ندیمه ها شنیدم و برام جالب شد
_متاسفم بانو ...
لقمه ای گرفتم و شروع به خوردنش کردم
از زبان آدرین :
کلافه روی مبل نشستم و به امیلی خیره شدم
سری برام خم کرد و بعد لبخندی زد ... دلیل حضورش رو اینوقت روز اینجا میدونستم ... سوفیا
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
_خب ... مادر جان بگید ببینم دوباره سوفیا چش شده
_مثل اینکه شاه ما امروز حال خوشی نداره
پوزخندی زدم و گفتم
_اگر بانو سوفیا اجازه بدن هر روز هفته برای ما خوشه
امیلی ریز توی گلوم خندید و گفت
_خودت بهتر میدونی آدرین ... سوفیا خیلی حساسه
_بله ... مخصوصا از وقتی شما بیش از حد بهش دارید اهمیت میدید
_اهمیت ؟ اهمیت دادن به یه نجیب زاده و اشراف زاده بهتره یا به یه رعیت زاده و روستا زاده
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم چیزی نگم
خدای من ... داشتم دیوونه میشدم ...از جام بلند شدم و گفتم
_یعنی شما میگید که من اختیار تخت خوابمم ندارم که بگم کی باهام باشه و کی نه ؟
_اتفاقا چرا ... ولی باید محتاط عمل کنی پسرم ... اینکه تو داری یه رعیت رو ترجیح میدی به یه اشرا...
_من هر کاری که دوست داشته باشمو انجام میدم ... به هیچ کسی هم ربطی نداره ... اینو ام بهتره به سوفیا بگید
امیلی خواست چیزی بگه که گفتم
_الانم بهتره به جای مسائل زناشویی بین منو و زنم درباره ی تدارکات جشن عروسی بگید
امیلی نفس عمیقی کشید و با لحن جدی گفت
_همه چیز طبق رواله... فردا قراره خیاط بیاد و آنا لباس عروس رو انتخاب کنه ... هفته آینده هم قرار شده جشن جشن نامزدی رو بگیریم
_تدارکات چی ؟
_سپردم حیاط پشتی رو کم کم آماده کنن ... به خاندان های سلطنتی هم دعوتنامه رو فرستادیم و احتمالا تا چند روز دیگه به دستشون میرسه
سری تکون دادم که امیلی از جاش بلند شد، لبخندی زدم و گفتم
_ممنون ... میتونید برید
تعظیمی کرد و از اتاق خارج شد
از زبان مرینت :
دیگه تقریبا کل قصر خواب بودن و همه جا تاریک شده بود
اما من همچنان روی تخت نشسته بودم و به فکر فردا بودم ... واقعا نمیدونستم واقعا باید چیکار کنم
اگه تله سوفیا باشه چرا پس داخل همون کتاب اینو ننوشته بود و اصلا داخل کتاب چرا انگار داشت پیامی رو به کسی میداد
اگه از طرف سوفیا نیست پس کیه که انقدر از حضور من تو اینجا زخمیه
_بانو ... چیزی لازم دارید ؟
نگاهی به کاترین کردم که طبق معمول روی صندلی نشسته بود ... از چشم هاش معلوم خیلی خوابش میاد
_نه ... فقط خوابم نمیبره
_میخواید براتون دمنوشی یا ...
وسط حرفش پریدم و گفتم
_نه ... چیزی لازم ندارم ... توام میتونیم بخوابی
سرمو روی بالشت گذاشتم و سعی کردم به خوابیدن فکر کنم
اگه از طرف سوفیا باشه بهتره که نرم ... حتی اگه این باعث بشه از قصر بندازنم بیرون ... ولی از کجا معلوم که زندانی نشم یا طرد نشم
تو همین فکر ها بودم که خوابم برد
با صدای باز شدن در بیدار شدم ... هنوز شب بود و همه جا تاریک ...
_______________________________________________
اینم از این پارت 😁🫶
نظرتون چیه کارآگاه های عزیز ؟ 🤫
اونی که پشت این اتفاقاته کیه ؟ ممکنه سوفیا باشه؟ به نظرتون مرینت فردا به دیدار این شخص ناشناس میره یا نمیره و براش اتفاقات بدی میوفته ؟
راستی ... توی پارت های آینده قراره با یکی از شخصیت هایی که نقشش خیلی کم رنگ شده بود دوباره روبهرو بشیم !؟ میدونید کیه دیگه ؟! یا یادتون رفته ؟
نظراتون رو حتما کامنت کنید و امشبم منتظر پارت جدید اسیر دزدان دریایی باشید
شرط پارت بعد :
❤️۲۵ لایک
💬۴۵ کامنت