عشقی که از ازدواج شکل گرفت P11

سلاممممم پارت جدید اوردم
حرفی ندارم ادامه
____________________________________________
#مایا
بعد از اونجا رفتم دنبال سولی و لوکاس توی پارک
L:خوب پیش رفت؟ M:پوففف....کدومش کار یا....
L:ولش کن سوال درستی نپرسیدم.....شرمنده
M:عب نداره تو فقط نگرانی
L:بعد این همه سال برگشتی پیشش اونم با بچش حتما خیلی حس مزخرفی داری
Y:مامانیییی M:جان مامان Y:بریم خونه من خستم
M:باشه بیا بریم خونه Y:میشه بیام بغل تو
L:مامانی خستس بیا بغل من M:نه بغلش میکنم
#لوکاس
مایا واقعا بهترین مادر دنیا بود.....تنهایی بچش رو ۵ سال بزرگ کرد
حتی در مواقع سخت اون تنهایی از پسش بر اومده
و من سعی داشتم به عنوان دوست براش مفید باشم و امیدوارم اینطور بوده باشم چون یک حسی بهم میگه قراره اتفاق های خوبی بیوفته بینشون
M:لوکاس بیا بریم L:باشه بریم
وقتی رسیدیم خونه رفتم و لباسم رو عوض کردم و رفتم سمت اشپز خونه تا شام درست کنم
وقتی مایا و سولی اومدن بیرون و رفتن روی مبل نشستن من متوجه چیزی شدم که تا الان نشده بودم
L:اممم میگم مایا M:بله
L:رد زخم روی دستت چیه؟
M:اون مال یک درگیری بود که یکی میخواست بهم دست درازی کنه که سیلا جلوشو گرفت ولی بازم اون دستم رو زخم کرد
Y:مامان دست درازی یعنی چی؟
M:هیچی مامان جان فقط بدون این کلمه خوبی نیست باشه؟
Y:چشمممم
L:سیلا نجاتت داده؟پس اتفاقای زیادی افتاده که من نمیدونم
M:همه چیز قرار نیس اشکارا باشه
Y:مامانی اون اقاهه بابام بود؟
#مایا
این بچه خیلی وقته فهمیده باباش سیلا عه پس باید بهش راستشو بگم
M:اره باباته.....ولی عزیزم منو بابات جدا شدیم از هم پس....
Y:چرا جدا شدین؟
M:چون بابایی مامانی رو نمیخواست
Y:ولی اون اقاهه گفت اینگدر دوست داله نمیدونه چیکا کنه
M:اون الان دوسم داره قبلا دوسم نداشت......موقعی که بهش بیشترین نیاز رو داشتم نبود و پیش یکی دیگه بود
حرف های اخرم رو غم میزدم ولی اخرش لبخند ظاهری به سولی زدم و گفت
M:ولی الان دیگه مهم نیست
Y:پس تو و بابا بهم برمیگردین
M:فکر نکنم Y:ای باباااااا
خندیدم و بهش گفتم M:پاشو بریم شام بخوریم
Y:باشه
رفتیم شام رو خوردیم و سولی رو خوابوندم و با لوکاس رفتیم پذیرایی و دیدم یک بطری مشروب اورد و با دو تا جام شیشه ای
L:میدونم الان بشدت نیاز داری
M:ولی من نمیتونم..... L:دزش پایینه نگران نباش
M:باشه
همینجوری داشتم لیوان هارو پر میکردم که لوکاس دهن باز کرد و چیزی که تمام مدت میخواست بپرسه رو پرسید
L:هنوز دوسش داری M:راستشو بگم؟
L:اوهوم
M:اره دوسش دارم و میخوام بازم باهاش باشم با اینکه میدونم اشتباهه
L:میدونی....بعضی اوقات چیزایی که اشتباهن.....درست در میان و میبینی تو اون کار اشتباه رو باید برای یک چیز درست انجام میدادی
M:هه حالا شاعر هم شدی......من دیگه میرم...شب بخیر
L:شب بخیر
فردا صبح با زنگ خونه بیدار شدم و دیدم سولی کنارم نیست و سریع رفتم دنبالش و دیدم با لوکاس بیرونه و زنگ در که خورد سولی رفت سمت درو پرسید
Y:کیههه S:من باباتم
سولی با ذوقی که حد نداشت در رو براش باز کرد و پرید بغلش
Y:مامان نگاه کن بابایی اومده
با دیدن سیلا که سولی رو بغلش کرده حس خوبی داشتم
اول بهش سلام کردم و بعدش رفتم و سر و صورتم رو درست کردم وقتی رفتم بیرون و با دیدن صورت خندون سولی و سیلا منم خنده ی بی اختیاری کردم و رفتم سمتشون
M:خوش میگذره بدون من؟ S:امروز لوکاس نیس
M:امروز خودم هستم حواسم به سولی باشه
S:منم هستم M:تو مگه نباید بری سر کار؟
S:امروز کارا رو سپردم دست کسی
یهو دیدم سولی به سمتم دوید و پرید بغلم
Y:مامانیییی
#سیلا
از طرفی ناراحتم از مایا که بچه رو پنج سال ازم دور کرد ولی از طرفی برای خودم متاسفم که کاری کردم اون بشکنه
وقتی به سولی و مایا نگاه کردم تازه متوجه شباهتشون شدم متوجه شدم هردوشون چقدر خوشگلن
S:منو بخشیدی؟
M:اره تصمیم گرفتم اینکارو بکنم ولی باید با کارات خودتو ثابت کنی
Y:مامانی و بابایی دارن اشتی میکنن
با خوشحالی بغلش کردم و چرخوندمش و گفتم
S:ارهههه.....مامانی داره منو میبخشه......دوباره باهم اشتی میکنیم
M:بسه بچه الان سرگیجه میگیره
Y:مامانی من باید برم سرویس الان میام
M:باشه برو
بعد از اینکه سولی رفت سیلا اومد نزدیکم میدونستم چه نقشه ی پلیدی داره واسه همین خواستم ازش فاصله بگیرم که کمرمو گرفت و به خودش چسبوند
M:سیلا نکن الان بچه میاد S:هنوز که نیومده
گردنم و گرفت لباش رو لبام گذاشت
5043 کاراکتر
امیدوارم خوشتون اومده باشه
برای پارت بعدی
۴۰ کامنت ۲۶ لایک