سلاممممم پارت جدید اوردم

حرفی ندارم ادامه

 

   ____________________________________________

#مایا 

بعد از اونجا رفتم دنبال سولی و لوکاس توی پارک 

L:خوب پیش رفت؟    M:پوففف....کدومش کار یا.... 

L:ولش کن سوال درستی نپرسیدم.....شرمنده 

M:عب نداره تو فقط نگرانی    

L:بعد این همه سال برگشتی پیشش اونم با بچش حتما خیلی حس مزخرفی داری 

Y:مامانیییی   M:جان مامان   Y:بریم خونه من خستم

M:باشه بیا بریم خونه     Y:میشه بیام بغل تو 

L:مامانی خستس بیا بغل من     M:نه بغلش میکنم

#لوکاس

مایا واقعا بهترین مادر دنیا بود.....تنهایی بچش رو ۵ سال بزرگ کرد 

حتی در مواقع سخت اون تنهایی از پسش بر اومده 

و من سعی داشتم به عنوان دوست براش مفید باشم و امیدوارم اینطور بوده باشم چون یک حسی بهم میگه قراره اتفاق های خوبی بیوفته بینشون 

M:لوکاس بیا بریم     L:باشه بریم

وقتی رسیدیم خونه رفتم و لباسم رو عوض کردم و رفتم سمت اشپز خونه تا شام درست کنم 

وقتی مایا و سولی اومدن بیرون و رفتن روی مبل نشستن من متوجه چیزی شدم که تا الان نشده بودم 

L:اممم میگم مایا            M:بله   

L:رد زخم روی دستت چیه؟ 

M:اون مال یک درگیری بود که یکی میخواست بهم دست درازی کنه که سیلا جلوشو گرفت ولی بازم اون دستم رو زخم کرد 

Y:مامان دست درازی یعنی چی؟ 

M:هیچی مامان جان فقط بدون این کلمه خوبی نیست باشه؟ 

Y:چشمممم        

L:سیلا نجاتت داده؟پس اتفاقای زیادی افتاده که من نمیدونم 

M:همه چیز قرار نیس اشکارا باشه 

Y:مامانی اون اقاهه بابام بود؟ 

#مایا

این بچه خیلی وقته فهمیده باباش سیلا عه پس باید بهش راستشو بگم

M:اره باباته.....ولی عزیزم منو بابات جدا شدیم از هم پس.... 

Y:چرا جدا شدین؟      

M:چون بابایی مامانی رو نمیخواست

Y:ولی اون اقاهه گفت اینگدر دوست داله نمیدونه چیکا کنه 

M:اون الان دوسم داره قبلا دوسم نداشت......موقعی که بهش بیشترین نیاز رو داشتم نبود و پیش یکی دیگه بود 

حرف های اخرم رو غم میزدم ولی اخرش لبخند ظاهری به سولی زدم و گفت 

M:ولی الان دیگه مهم نیست    

Y:پس تو و بابا بهم برمیگردین

M:فکر نکنم        Y:ای باباااااا

خندیدم و بهش گفتم      M:پاشو بریم شام بخوریم

Y:باشه 

رفتیم شام رو خوردیم و سولی رو خوابوندم و با لوکاس رفتیم پذیرایی و دیدم یک بطری مشروب اورد و با دو تا جام شیشه ای 

L:میدونم الان بشدت نیاز داری

M:ولی من نمیتونم.....   L:دزش پایینه نگران نباش

M:باشه 

همینجوری داشتم لیوان هارو پر میکردم که لوکاس دهن باز کرد و چیزی که تمام مدت میخواست بپرسه رو پرسید 

L:هنوز دوسش داری     M:راستشو بگم؟ 

L:اوهوم     

M:اره دوسش دارم و میخوام بازم باهاش باشم با اینکه میدونم اشتباهه

L:میدونی....بعضی اوقات چیزایی که اشتباهن.....درست در میان و میبینی تو اون کار اشتباه رو باید برای یک چیز درست انجام میدادی 

M:هه حالا شاعر هم شدی......من دیگه میرم...شب بخیر 

L:شب بخیر 

فردا صبح با زنگ خونه بیدار شدم و دیدم سولی کنارم نیست و سریع رفتم دنبالش و دیدم با لوکاس بیرونه و زنگ در که خورد سولی رفت سمت درو پرسید

Y:کیههه     S:من باباتم 

سولی با ذوقی که حد نداشت در رو براش باز کرد و پرید بغلش 

Y:مامان نگاه کن بابایی اومده 

با دیدن سیلا که سولی رو بغلش کرده حس خوبی داشتم 

اول بهش سلام کردم و بعدش رفتم و سر و صورتم رو درست کردم وقتی رفتم بیرون و با دیدن صورت خندون سولی و سیلا منم خنده ی بی اختیاری کردم و رفتم سمتشون

M:خوش میگذره بدون من؟      S:امروز لوکاس نیس

M:امروز خودم هستم حواسم به سولی باشه 

S:منم هستم      M:تو مگه نباید بری سر کار؟ 

S:امروز کارا رو سپردم دست کسی 

یهو دیدم سولی به سمتم دوید و پرید بغلم 

Y:مامانیییی 

#سیلا 

از طرفی ناراحتم از مایا که بچه رو پنج سال ازم دور کرد ولی از طرفی برای خودم متاسفم که کاری کردم اون بشکنه 

وقتی به سولی و مایا نگاه کردم تازه متوجه شباهتشون شدم متوجه شدم هردوشون چقدر خوشگلن 

S:منو بخشیدی؟        

M:اره تصمیم گرفتم اینکارو بکنم ولی باید با کارات خودتو ثابت کنی

Y:مامانی و بابایی دارن اشتی میکنن

با خوشحالی بغلش کردم و چرخوندمش و گفتم

S:ارهههه.....مامانی داره منو میبخشه......دوباره باهم اشتی میکنیم 

M:بسه بچه الان سرگیجه میگیره 

Y:مامانی من باید برم سرویس الان میام 

M:باشه برو 

بعد از اینکه سولی رفت سیلا اومد نزدیکم میدونستم چه نقشه ی پلیدی داره واسه همین خواستم ازش فاصله بگیرم که کمرمو گرفت و به خودش چسبوند 

M:سیلا نکن الان بچه میاد     S:هنوز که نیومده

گردنم و گرفت لباش رو لبام گذاشت 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

5043 کاراکتر 

امیدوارم خوشتون اومده باشه 

برای پارت بعدی

۴۰ کامنت      ۲۶ لایک