unmarked mourning🖤🫀

پارت ۳
لایکو بزن برو ادامه😉
_چند ساعت بعد(شب) صدای زنگ در
_چادر مشکی با گلای صورتی کم رنگم رو سر کردمو تند تند به سمت در رفتم درو باز کردم یه پسر نسبتاً خوشتیپ با یه پیراهن و شلوار مشکی اومد توی حیاط...داشت واسه خودش میرفت...
_ماهی:اولا علیک سلام دوماً کجا؟! سوماً شما؟!
_وایساد برگشت سمتم دستش رو برد توی جیبش
_:سلام،اومدم برای عرض تسلیت...
_با این حرفش یهو دلم اتیش گرفت...داییم😢 با تمام غرورم طوری که لرزش صدام مشخص نشه دستامو مشت کردمو گفتم
_ماهی:ممنون.شما؟!
_چند قدمی بهم نزدیک شد و با پرویی گفت
_:عمانی...هوشنگ عمانی.
_عمانی!!!!همونی که میخواست خونه داییمو خراب کنه.بدون هیچ حرفی از کنارش رد شدم به سمت در کلبه رفتم...پشت سرم، با تحکم خاصی لب زد.
_هوشنگ:وایسا...
حمایتا کم نباشه که امروز یه رمان دیگم میزارم و پارت بعدیه رمان قراره یه اتفاق جالب و پشم ریزون بیوفته و البته پارت بعد خیلی بلنده پس بترکونین لایک و کامنتا رو