بچه هاتون 

مرسی واقعا از حمایت ها....خیلی زود رسوندین❤️‍🩹

سلامممممم

بچه ها واقعا میخواستم تشکر کنم از اینکه اینقدر زود رسوندین حالا اومدم با یک پارتی که شاید خیلیییی حرص بخورین شاید هم خوشحال بشین.....بستگی داره طرفدار کدوم شخصیت باشین

خب دیگه بریم سراغ رمان

 

    ___________________________________________

#مایا

از اون موقع سیلا برام تموم شد 

ولی شدت ناراحتی هیچ کاری نتونستم بکنم و روی پاهام افتادم زمین و گوشیمو برداشتم و زنگ زدم به لوکاس و ایلا و اونا سعی کردن سریعترین زمان ممکن برسن و منو درحالی که روی زمین افتاده بودم پیدا کردن

I:واییی مایا پاشو از رو زمین

زیر بغلم رو گرفتن و بلندم کردن و رفتیم همه توی یک ماشین نشستیم 

M:بچه ها من حاملم 

هردو با چشمای گرد برگشتن به سمت منی که صندلی عقب نشسته بودم که با عجله گفتم

M:سیلا نمیدونه پس چیزی بهش نگین 

I:من یک سوال دارم.....شما دوتا کی باهم.... 

M:شبی که با انا رف هتل تجملی مست برگشت 

L:هوی هوی وایسا اینش اوکی ولی الان چی شده؟ 

من ماجرا رو براشون تعریف کردم که ایلا نگاهی به لوکاس کرد و بهش گف

I:دوستت خیلی نکبته      

L:با حرف های مایا....خودمم پی بردم

M:بچه ها من میخوام برم از این شهر.....میخوام کلا برم و هیچوقت نیام 

L:ولی پس بچت چی؟ نمیخوای بزاری پدرشون رو ببینن؟ 

I:پدری که به مادر بچه ها اهمیت نده پدر نیست 

M:من باید برم از این شهر ولی زیاد دور نمیشم فقط میخوام یکی تون باهام بیاد 

که یهو همزمان هردوشون گفتن

L و I:من میام       

پقی زدم زیر خنده که دعوا کردنشون شروع شد و من پریدم اون وسط

M:بچه ها بچه ها اروم باشین.....اصلا هردوتون بمونین فقط هر از گاهی خواستین بیاین سر بزنین قبلش بهم خبر بدین 

L:قبوله.....و اینکه اگر هممون باهم بریم سیلا شک میکنه و میفهمه با تو در ارتباطیم 

M:مگه قراره واسه برگشتم تلاشی بکنه؟ حالا ایلا سریع برو خونه که من وسایلم رو جمع کنم تا سیلا نرسیده خونه

سریع رفتم خونه و یک ساک وسیله جمع کردم و برگه ی امضا شده ی طلاق و قرارداد و با پول نقد ۱٬۰۰۰٬۰۰۰٬۰۰۰ دلار رو گذاشتم رو میز کار سیلا و رفتم 

ایلا و لوکاس جلو در منتظرم بودن 

I:میخوای بری خونه پدر و مادرت؟ 

M:نه میام خونه تو فعلا فردا برای صبح بلیط میگیرم و میرم نیویورک فقط به هیچکس نباید بگین لطفا بهم قول بدین 

یهو گوشی لوکاس زنگ خورد و گوشی رو گذاش رو اسپیکر

L:جانم داداش      S:مایا رو ندیدی؟ 

L:زن تو من باید ببینمش؟     S:اوکی 

L:حالا مگه چیشده؟      

S:نیستش گوشیش هم خاموشه پدر و مادرش هم میگن اونجا نیست 

L:باهم دعوا کردین؟ چون چند روزه کلا مایا احساس میکنم میخواد بگیره بزنتت 

S:راستش یک چیزی گفتم که نباید میگفتم 

L:هروقت دیدیش عذر خواهی کن     S:اوکی....بای

بعد گوشی رو قطع کرد 

L:میگم....الان که خودش فهمیده اشتباه کرده بهتر نیس بهش بگی؟ 

I:نهههه تو چقد زود خر میشی 

لوکاس مارو رسوند و رفتم تو خونه ایلا و با لپتابم یک بلیط گرفتم برای فردا ساعت ۱۰ صبح 

 

فردا قبل از پرواز 

I:من هر از گاهی میام بهت سر میزنم 

L:من وقت خالی زیاد دارم اخر هفته میام بهت سر میزنم 

M:واقعا مرسی بچه ها 

بعد هردوشون رو بغل کردم و رفتم سوار شدم دستمو روی شیشه هواپیما گذاشتم و زیر لب زمزمه کردم

M:خدافظ سیلا 

 

#سیلا 

رفتم خونه و لباسام رو عوض کردم و هنوز مایا رو پیدا نکرده بودم و رفتم تو اتاقش و دیدن صحنه ی روبروم خشکم زد 

کل اتاق خالی و تمیز بود.....لباسای مایا نبود وسایل اش نبود 

ترسیده رفتم تو اتاقم که محض احتیاط به ورقه ی طلاق بر نخورم و دیدم تو اتاقم چیزی نیس پس رفتم توی اتاق کارم و دیدن هردو ورقه فهمیدم چ گندی زدم سریع زنگ زدم به پدر و مادرش مایا 

S:مادر جان مایا به شما چیزی نگفته کجا میره؟ 

K:فقط اینو بدون که دیگه سراغش رو نگیر 

با شنیدن این جمله دیگه هیچ صدایی رو نشنیدم و بعد از چند دقیقه گفتم حتما فردا صبح میاد ولی نیومد 

فردا صبح با اومدن پدر و مادرم به خونمون بیشتر روانم بهم ریخت

پدرم اومد داخل و با دیدن وضعیتم گفت

B:عروسم کجاس؟سیلا بهم جواب بده؟مایا کجاس؟ 

که مامانم افتاد رو زمین و لب زد 

G:دختر به اون صبوری باهاش چیکار کردی که اینطوری ولت کرد؟چیکار کردی که اینطوری رفت؟ 

دیگه نکشیدم و خودمم ناامید تکیه به دیوار کردم ولی لیز خوردم پایین که خواهر کوچیکم که همیشه با مایا خوب بود و ۲۵ سال سن داشت اومد جلو اومد و با عصبانیت و گریه گفت

H:داداش دقیقا با زنت چیکار کردی؟چرا؟چرا باید اینقدر مزخرف باشی؟ 

 

 

۵ سال بعد 

#مایا 

الان پنج سال و خورده ای از اون اتفاق ها میگذره و من دخترم رو به اسم سولی به دنیا اوردم 

(سولی:Y) 

Y:مامانیییی پاشو        M:جانم مامان

Y:حوصلم سر رفته امروز تعطیل چرا عمو لوکاس نمیاد؟ 

M:عمو لوکاس که علاف نیس بیاد همش تورو ببینه 

Y:پس خاله ایلا چی؟      

M:اونم نمیشه خاله این هفته کلی کار داره

Y:مامانی پس برو بابام رو بیار 

با شنیدن کلمه بابا از دهنش تعجب کردم و پرسیدم

M:تو از کجا میدونی بابات چ شکلیه؟ 

Y:داشتم بازی میکردم که یک دفتر دیدم که کلی عکس توش از تو و یک اقاهه بود.....حتما اون بابامه

اون دفتری بود که برای نشون دادن عشق واقعیمون درس کرده بودیم 

M:مگه نگفتم دست به وسایل مامانی نباید بزنی؟ 

یهو زنگ در زده شد 

سولی دوید سمت در و مث همیشه پرسید

Y:کیه     L:منم عمو لوکاس 

سولی جیغی زد و سریع در رو باز کرد منم رفتم بیرون از اتاق 

L:سولی چ مامان تنبلی داری.....تازه الان از خواب پا شده 

Y:نههه مامانم خستس دیشب هرچی گفتم بیا بغلم بخواب گفت کار دارم 

عاشق این بچه بودم که این قدر فهمیده بود 

لوکاس سولی رو بغل کرد 

Y:عمو       L:جان عمو     

 Y:امروز عکس بابام و مامانمو پیدا کردم

لوکاس هم مث من با تعجب پرسید 

L:از کجا      Y:از توی یک دفتره     

L:باز دست زدی به وسایل مامانت؟ 

سولی ناراحت از بغل لوکاس پایین اومد و گفت 

Y:ینی من نمتونم؟عکس بابام رو ببینم؟ 

با این حرفش یاد سیلا افتادم اشک توی چشمام حلقه زد که یهو سولی برگشت سمت من

Y:مامانی چرا گریه میکنی؟بخاطر من؟ قول میدم دیگه دست به وسایلت نزنم فقط گریه نکن

خندیدم و گفتم

M:نه فقط یک چیزی رفت تو چشمم بعدش سریع پرید بغلم منم بغلش کردم و لوکاس با خوشحالی مارو نگاه میکرد که یهو قفل در باز شد و ایلا اومد 

I:خب من اومدم      Y:خاله ایلاااااا

ایلا بیشتر از سولی ذوق داشت واسه همین اومد اومد و سولی رو بغل کرد و رفتن بازی کنن منو لوکاس هم رفتیم خونه رو تزئین کنیم چون امروز تولد سولی بود و من میدونستم این دوتا میان واسه همین بهش نگفتم که سوپرایز بشه 

وقتی اخرین شرشره رو گذاشتم و کیک رو از توی یخچال دراوردم 

M:مرسی که اومدین  

L:امروز تولدشه باید جشن بگیریم 

بلند ایلا و سولی رو صدا زدم 

که یهو سولی دوان دوان اومد و وقتی کیک و شرشره هارو دید از شدت خوشحالی جیغ زد و پرید بغلم 

Y:مرسی مامانیییی  M:باید از عمو خاله هم تشکر کنی 

Y:مرسی عمو مرسی خاله      L.I:خواهش میکنیم 

یهو گوشیم زنگ خورد و برش داشتم و رفتم توی اتاق و جواب دادم

M: سلام رییس کاری داشتین؟ 

(U:رییسش) 

U:مایا عزیزم ما قرار بود یکی فردا بره لس انجلس ولی متاسفانه تصادف کرد و الان بیمارستان و کسی بجز تو نبود.....میخواستم بگم میتونی بری؟ 

M:خب من راستش راستش...... 

به این فکر میکردم اگر سیلا منو اونجا ببینه چیکار کنم بدتر از همه این بود قرار بود با شرکت اون همکاری کنیم و واسه همین قرار بود اون شخص بره ولی تصادف کرده واسه همین میخواستم رد کنم که رییس ادامه داد

U:تو اخرین امید منی.....لطفا

ناچارا جواب دادم      M:چشم     U:واقعا ممنون

 

 

 

 

 

7878 کاراکتر

امیدوارم خوشتون اومده باشه 

برای پارت بعد

۳۴ کامنت       ۲۲ لایک