عزیزای من خوش اومدید به پارت ۲۴

طبق چیزی که توی پارت قبلی شنیدید، این پارت مخصوص کارآگاه و کسایی که عاشق معما هستن.. و همچنین پارت خیلی بدیه برای کسایی که از خماری بدشون میاد 😉🩸

این تازه شروع یه ماجرا بزرگه...

شما رو دعوت میکنم به پارت ۲۴ 

از زبان مرینت : 

از طرز تابیدن خورشید مشخص بود که نزدیک های ظهره.

توی این چند هفته ای که به این قصر اومده بودم، تنها سرگرمی و تفریحی که داشتم همین حیاط بود.. اونم تازه فقط دو بار در روز میتونستم بیام 

دلم برای قدم زنان و دویدن توی جنگل تنگ شده بود، پابرهنه راه رفتن روی چمن ها و بالا رفتن از شیب های تند و گرفتن ریشه های درخت ها

زندگی توی قصر زیبا بود ولی آزادانه نبود.. حتی برای شاهش... باید سر وقت غذا میخورد و سر وقت می‌خوابید... همه چیز رو نظم و تقارن بود..

چیزی که من ازش متنفر بودم...

خاطرات ادوارد هنوز توی ذهنم بود ولی دیگه اون مرینت قدیم نبودم که به خاطرش گریه کنم.. خاطرش عزیز بود ولی باید دووم می‌آوردم و تحمل میکردم تا این روزگار سخت تموم بشه..

نگاهی‌به کاترین کردم که مشغول دیدن پرنده ها بود .. چشم هاش ذوق قشنگی داشت.. ازم بزرگتر بود ولی هیچوقت بر خلاف میلم کار نمیکرد 

البته گاهی وقتا.. تنها دوستی ام که توی این قصر داشتم همین کاترین بود... اشراف زاده ها و نجیب زاده ها نگاهشون سرد و نفرت آمیز بود نسبت بهم.. نمیدونم چون شاید هیچکس از یه دختر روستایی خوشش نمیاد.. مخصوصا سوفیا 

سوفیا رو یکبار ندیدم که بدون نفرت بهم نگاه کنه یا حتی بدون طعنه حرفی بزنه.. زهری توی زبونش بود از زهرمار قوی تر بود.. انگار اصلا برای همین کار ساخته شده بود 

اما سه تا چیز هنوز برام عجیب بودن.. الیزا،آنا و شاهدخت اول 

آلیا هم شک برانگیز بود.. اتفاقی ظاهر شدنش و هشدار دادنش درباره ی توطئه های قصر و قتل شاهدخت آول.. طی این مدتی که اینجا بودم همه افراد قصر رو چندین بار دیده بودم، از فرماندهان و معاون های شاه تا مادر و زن شاه ولی الیزا... الیزا رو تاحالا ندیده بودم با اینکه کاترین گفته بود هنوز توی قصره 

و همچنین آنا.. بعد از دیدار اولمون یکبار هم دیگه ندیدمش 

نمیدونم چرا ولی حس خیلی جذابی نسبت به ماجرا داشتم.. دوست داشتم برم و از همه درباره ی این اتفاقات بپرسم و این معماها رو حل کنم : 

_چیزی شده بانو ؟

با صدای کاترین همه فکرهام پودر شده و رفت تو هوا.. خیره به سنگفرش ها گفتم : 

_نه..فقط داشتم فکر میکردم 

_میگم بهتره شما برید اتاقتون و منم برم براتون چیزی بیارم.. آخه دیگه ظهر شده 

بی هوا سرم رو تکون دادم و از روی صندلی بلند شدم.. کلترین هم همین کارو کرد..

دوست داشتم بیشتر اینجا بمونم اما شکمم اجازه نمی‌داد 

با کاترین وارد قصر شدیم و به سمت پله ها رفتیم.. کاترین نگاهی بهم کرد و گفت : 

_بانو شما که مسیر اتاقتون رو می‌شناسید.. اگه میشه خودتون برید تا منم برم براتون ناهارو بیارم 

_باشه 

لبخندی زد و به سمت پله های پائین رفت.

دامنم رو بالا گرفتم و از پله ها بالا رفتم... خیلی دوست داشتم الان که کاترین همراهم نیست چرخی توی قصر بزنم، چون قصر تنها جایی بود که تا حالا کامل ندیده بودمش

اما مطمعنا اگه تا چند دقیقه دیگه توی اتاقم نبودم کاترین موهام رو می‌کند

به سمت اتاقم حرکت کردم که چشمم به یه تابلویی افتاد 

تصویری بود از یه شاه و ملکه که یه پسر و دوتا دختر داشتن 

با دیدن چهره های بچه ها لبخندی روی لبم نشست 

اون پسره آدرین بود و اون دختر کوچیکه هم آنا.. وقتی بچه بودن بیشتر شبیه هم بودن ولی اون دختری که از همه بزرگتر بود.. اون باید همون شاهزاده می‌بود که کشته شده 

چهره اش هم مثل داستانش مرموز بود.. 

بی اختیار به سمت بقیه تابلو ها رفتم.. بیشترشون پرتره شاهان و شاهزاده های قبلی بود.. بیشتر دنبال چهره ای همون شاهزاده کشته شده بودم 

دوست داشتم بدونم چرا کشته شده..کجا و کی و اصلا قاتلش چی شده.. حرف های آلیا مدام توی گوشم تکرار میشد 

راهرو تابلو ها تموم شد ولی من هیچ تصویری نتونستم از بزرگسالی اون دختر پیدا کنم.. انگار اصلا فراموش شده بود 

با حس کردن بوی غذا تا متوجه شدم کجام و به خودم اومدم.. تند نگاهی به اطرافم کردم

نمی‌شناختم اطرافم رو... حتی چهره ندیمه هام آشنا نبود..

نگران نفسی بیرون دادم و سعی کردم تابلو هارو دنبال کنم تا به مسیر اصلی برسم ولی انگار داخل یه هزار توی بزرگ‌گیر کرده بودم..

مثلا قرار بود یه نگاه کوچیک باشه ولی حالا به یه فاجعه  بزرگ داشت تبدیل میشد.. لب پایینم رو گاز گرفتم و به سمت سالن بعدی قصر رفتم 

خیلی خلوت بود.. هیچکسی داخلش نبود و ساکت بود 

به جز یه ندیمه که مشغول تمیز کردن گلدون های روی میز بود

نگاهی به اطرافم کردم و به سمتش رفتم.. امیدوار بودم بتونه کمکم کنه

قدم اول رو که برداشتم یه چیزی نگاهم جلب کرد.. یه کتابی رو انداخت داخل گلدون.. یعنی از دامنش افتاد ولی انگار از قصد انداخته بود.. چون انگار متوجه افتادن کتاب نشد و بیخیال داشت کارش رو انجام میداد 

قدمم رو تند تر کردم و سعی کردم بهش برسم اما با دیدن من سریع دوید و سمت دیگه ای از سالن رفت.. توی چشم به هم زدنی غیب شد...

خواستم چیزی بگم که چشمم به کتاب توی گلدون افتاد 

نمیدونم چرا ولی خیلی دوست داشتم کتاب رو بردارم 

احساس می‌کردم توی این قصر اتفاقاتی داره میوفته که کمتر کسی ازش باخبره 

اما خیلی نگران بودم... نگران از اینکه نکنه یه تله باشه... یه تله که مثلا بگن من دزدم یا میخواستم چیزی رو بدزدم‌، چون با توجه به چیزهایی که از سوفیا شنیده بودم ازش بعید نبود 

نفس عمیقی کشیدم و دلمو زدم به دریا.. کتاب رو از داخل گلدون برداشتم و نگاهی به جلدش انداختم 

کتاب داستانی بود.. اطرافم رو نگاهی کردم و کتب رو باز کردم و مشغول ورق زدنش شدم 

دنبال یه عکس،نامه یا حتی یه وسیله ای چیزی بودم اما خبری از هیچی نبود.. یه کتاب معمولی و ساده بود 

از این شکست اخمی کردم و خواستم کتاب رو بزارم سرجاش که چشمم به نوشته ای افتاد 

نسبت به بقیه متن ها پررنگتر بود.. و برعکس بقیه صفحات که بوی کهنگی و کاغذ میداد این یکی بوی جوهر تازه میداد.. 

با خوندن متن لبخند غلیظی رو لب هام افتاد.. با بقیه متن ها فرق داشت و میشد فهمید که یه پیام مخفی هست 

داشتم سعی میکردم که رمز و راز این متن رو پیدا کنم که صدای کاترین بلند شد..

تند کتاب رو بستم و به سختی زیر لباسم جا دادم..

از زبان آدرین : 

با بیرون رفتن سفیر، نفسی کشیدم رو به امیلی گفتم : 

_خب، بگید ببینم چی شده 

امیلی نگاهی به آنا انداخت که دست به سینه و کلافه روی مبل نشسته و بعد رو بهم گفت : 

_اومدیم درباره‌ی مراسم عروسی آنا صحبت کنیم 

از پشت میزم بلند شدم و به سمتشون رفتم و مقابل آنا و امیلی روی مبل نشستم : 

_فکر نمیکنی یکم زوده مادر جان؟ 

_البته که نه آدرین.. خواهرت الان بیست و چهار سالش شده و هر چقدر ما بیشتر این موضوع طول بکشه به ضرر هممونه 

آنا از حرف مامان کلافه نفسی بیرون داد و با لحن عصبانی گفت : 

_ما کلا ۲ ماهه که باهم نامزدیم.. دلیلی نداره انقدر زود بخوایم ازدواج کنیم.. اونم تو این شرایط 

امیلی تند و عصبی به آنا نگاه کرد و تو همون حین گفت : 

_هر چقدر نامزدی تو با فیلیپ بیشتر طول میکشه خانواده فیلیپ فکر میکنن مشکلی هست، بعدشم میشه بپرسم الان چه مشکلی هست که مانع ازدواج تو میشه 

آنا اخمی کرد و رو به مامان گفت : 

_مثل اینکه از اوضاع این چند روز خبر نداری مادرجان.. نمیبینی هنوز خرابکاری های شورشی ها ادامه داره.

مامان دوباره خواست چیزی بگه که گفتم : 

_حق با توعه آنا.. به نظر منم ازدواج توی این شرایط و به این زودی پیشنهاد خوبی نیست 

امیلی یه لحظه متعجب بهم خیره شد.. انگار انتظار این حرفم رو نداشت ولی خیلی زود خودشو جمع کرد و رو بهم گفت : 

_اما آدرین طولانی شدن این ماجرا خطرناکه.. ممکنه به سلطنت خودت آسیب بزنه.. 

نگاهی به آنا انداختم که با استرس منتظر جواب من بود.. لبخند محوی زدم و گفتم : 

_آره.. ولی من بیشتر نگران جون خواهرمم...نمیخوام موضوع آملیا دوباره تکرار بشه 

مشخص بود آنا از شنیدن جوابم خوشحال بود اما یه نارضایتی هم توی چهره‌اش بود :

_اما آدرین فیلیپ پسر یه دوک فرانسویه.. آنا هم بهش اعتماد داره

سری تکون دادم و گفتم : 

_جک هم یکی از مورد اعتمادترین فرماندهان ما بود و آملیا هم بهش اعتماد داشت

امیلی از شنیدن حرفم حسابی شوکه شد و خشکش زد.. نمیدونستم اینهمه اصرار زیاد مادرم برای ازدواج سریعتر آنا با فیلیپ چیه ولی به نظرم حقم داشت 

اگه عروسی دیرتر از یک ماه دیگه برگزار می‌شد بزرگان دربار دوباره یه بهونه دسشتون میومد برای برکناری من از سلطنت.. نگاهی به آنا انداختم و گفتم : 

_آنا و فیلیپ باهم ازدواج می‌کنن اما نه هفته ی دیگه‌‌‌.. اول ماه جدید مراسم عروسی برگزار میشه..

آنا حسابی از جوابم جا خورده بود و خواست اعتراضی کنه که رو به امیلی گفتم : 

_همه تدارکات این عروسی هم به عهده خودته مادرجان، از دعوت کردن مهمون ها تا سفارش لباس عروس... به معاونم میگم که هر چقدر پول لازم بود خرج بشه.. 

باز آنا خواست اعتراضی کنه که گفتم : 

_حالام میتونید برید.. کلی کار دارم امروز

آنا عصبانی از جاش بلند شد و به همراه امیلی از اتاق بیرون رفت 

______________________________________________

اینم‌از پارت🫡📜

نظرتون درباره‌ی این پارت چیه؟ 

💬اون شاهدخت کشته شده کیه؟ و چرا کشته شده؟

💬چرا مرینت نتونست هیچ تابلویی از چهره اون شاهدخت پیدا کنه و کاترینم درباره‌ی اون شاهدخت تاحالا چیزی نگفته؟

💬منظور از متن داخل کتاب چی بود و چرا اون ندیمه سریع فرار کرد؟

💬و اینکه آیا مرگ بچه الیزا با کشته شدن شاهدخت ارتباطی داره یا همشون یه اتفاقن؟

حتما حتما نظراتون رو برام کامنت کنید، چون واقعا خیلی خیلی خیلی برام مهم هستن 

و اگه مشتاق هستید بدونید داخل اون کتاب چی نوشته شده بود روی لینک زیر کلیک کنید 👇🏻 : 

https://crowned18song.blogix.ir/post/24

و اینکه یه خبر خوب و سورپرایز براتون دارم مخصوصا برای منحرف ها که توی پارت بعدی قراره اتفاق بیوفته و آره 

شرط هارم که بترکونید مثل همیشه : 

❤️۲۰ لایک 

💬۴۰ کامنت