بادیگارد زورگو p10.p11🤡
دو پارت باهم دادماا..
.
#پارت_10 رمان | بادیگارد زورگو 👊🔞
بابا کنار تخت روی صندلی نشست، دستم رو توی دستاش گرفت و گفت:
_ خدایا شکرت یک بار دیگه چشم های دخترم رو باز می بینم..
_خوبی دخترم؟ حالت خوبه؟ درد نداری؟
دلم میخواست جوابشو ندم، ازش دلخور بودم اما دلخوری من واقعیت امر رو عوض نمیکرد
و هرچقدرم دلخور باشم اون بابام بود و دوستش داشتم واسه همون دلخوریمو پس زدم و باصدایی که خودمم به سختی می شنیدم گفتم:
_ خوبم بابا جونم.. نگران نباش خوبم و بهتر هم میشم..
_ مگه میشه نگران نباشم؟ مگه میشه دخترمو توی این وضع ببینم نگران نباشم
دخترم چرا مواظب خودت نیستی آخه؟ چرا همیشه جون خودتو دست کم می گیری؟
_ پیش میاد دیگه بابا.. نگران نباش مواظبم
_ اینطوری اخه؟! این چه مواظبتیه؟؟ توی این مدت نه تنها تو بلکه همه ی کسایی که دوستت دارن توی این بیمارستان هر روز به کام مرگ رفتن
رها پایین تختم نشست و گفت:
_ تو با این دست و فرمونت چطور تصادف کردی آخه؟
_ نمیدونم.. اتفاقه دیگه، پیش میاد!
واقعا دلم نمیخواد به اون اتفاق فکرکنم
عمه با گوشه ی روسریش اشکش رو پاک کرد و گفت:
_ خدا منو بُکُشه اما تو رو اینطوری نبینم
اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:
_ عمه اینطوری نگو توروخدا این چه حرفیه آخه خدانکنه.....
_ آخه نگاه کن چی به سر خودت آوردی
بعد از بابام، با ارزش ترین فرد توی زندگی عمم بود!
اندازه ی مادرِ نداشته ام دوستش داشتم و بهش احترام میذاشتم.
عمو لبخند مهربونی زد و گفت:
_ خداروشکر که سالمی عمو، یکم بیشتر مراقب باش
_ چشم
به سمت بابا برگشتم و با بغض به صورت غمگین و به هم ریخته اش نگاه کردم و گفتم:
_ خودت خوبی بابا؟
.
.
.
#پارت_12 رمان | بادیگارد زورگو 👊🔞
_ من باید این سوال رو از تو بپرسم دخترم
_ آخه زیر چشمات گود افتاده و موهات سفید شده
بدون اینکه جوابم رو بده به چشمام زل زد و با بغض و چشمهای پر از اشک، زیر لب گفت:
_ خدایا شکرت
درسا که سمت راستم ایستاده بود دستم رو گرفت و گفت:
_ خیلی ترسیدیم، دیگه هیچوقت از اینکارا با ما نکن
_ دست خودم نبود که
رها با چهره ی متفکر نگاهم کرد و گفت:
_ یادت نیست چرا تصادف کردی؟
خواستم جوابش رو بدم که همون لحظه در اتاق باز شد و خانواده ی عمو علی وارد اتاق شدن.
من دوتا عمو و یه عمه داشتم که یکی از عموهام عمو رضا بابای درسا بود و عموی دیگه ام عمو علی بود
که اونم دوتا بچه به نام فرزاد و فرزانه داشت و البته عمه ریحانه ام که خیلی دوستش داشتم
هم مامانِ رها بود و شوهرش رو چندسال پیش تو تصادف از دست داده بود!
عمورضا و عمه ریحانه باهام خوب بودن اما امان از خونواده ی عمو علی که از دشمن هم باهام بدتر بودن
البته خودِ عموم خوب بود ولی اون زنِ فتنه گر و بچه هاش نمیذاشتن یه آب خوش از گلوی من پایین بره!
عمه به سمتشون رفت و بعد از سلام احوال پرسی دسته گل و آبمیوه ها رو از دست اون فرزانه ی میمون گرفت و گفت:
_ پس فرزاد کو؟
2809 کاراکتر
برای پارت بعدی20لایک15کامنت🤡👍🏻