
رمان آواز تاج دار پارت ۲۱

اینم از پارت جدید..🫠🫶
نظرتون دربارهی اتفاقات داستان تا به اینجا چیه؟ 😅🌸
خوب بوده، ضعیف بوده یا ...😶🔥
کمکم خودتون رو آماده اتفاقت هیجان انگیز و جالب بکنید و اینکه ...👇🏻
احتمالا بین پارت های ۲۵ تا ۳۰ قراره یه سورپرایز داشته باشیم که اگه حمایتها بترکه براتون میزارم و میگم قضیهاش چیه.. اگه حمایت ها بترکهها!!🔥🔞
راستی، لایک منم فراموش نکن دیگه! خدایی خیلی زحمت میکشم یه لایک و یه کامنت که برای تو زحمتی نداره؟ داره؟ 🥲❤️🩹
از زبان ادوارد :
با حس گرما پس سرم چشمام رو باز کردم .. آفتاب مستقیم داشت میزد توی صورتم و کل تنم درد میکرد
نفس عمیقی کشیدم و به سختی چشمام رو به طرف اطرافم چرخوندم... برام عجیب بود.. وسط جنگل چیکار میکردم.. اونم این وقت روز
دستم رو تخت زمین کردم و با یه حرکت تنم رو بالا کشیدم و سعی کردم بشینم... همون لحظه که نشستم درد بدی توی گردن و سرم پیچید و نبض زد جوری که ناله ای زیر لب کردم.
به سختی و چهار دستوپا خودمو به تخته سنگی تکیه دادم و سرمو روش گذاشتم
نفس عمیقی کشیدم و کل اتفاقات دیشب رو یادم اومد.. تک تک لحظاتش رو...
تقریبا دو روزی میشد که وسط این جنگل بودم و دور از خونه و اهل خونه..
حتما بابا تا الان نگران شده و دنبالم میگشت... مهم نبود
دیگه هیچی مهم نبود وقتی کل زندگیم رو باخته بودم
باورنکردنی بود.. چرا.. چطور اصلا مرینت سر از قصر درآورده بود...
چجور ممکنه آخه یه دختر روستانشین بره قصر و بشه معشوقه شاه...
لعنتی با فکر کردن بهش انگار داشتن تنم رو توی آتیش زنده زنده میسوزوندن
حتما تا الان بهش دست زده.. البته اگه بخوایم از دید خوب ببینیم فقط دست زده
امیدوارم چیزی که بهش فکر میکنم نشده باشه که زنده نمیزارم...
چنگی به چمن ها زدم و با قدرت پرتشون کردم سمت نهر آب...
همزمان کفتم سوخت و درد گرفت جوری که نتونستم صدامو کنترل کنم و ناله و فریادم باهم یکی شد...
اونقدر درد میکرد که دوست داشتم همین الان بلند شم و دستم رو از جا قطع کنم
به سختی از جام بلند شدم و سعی کردم مسیر اصلی رو پیدا کنم تا برسم خونه ...
از زبان مرینت :
سوفیا هر لحظه داشت بهمون نزدیکتر میشد و با هر قدمی که به سمتم برمیداشت احساس خفگی پیدا میکردم..
نه دختر ترسناکی بود و نه چهره ترسناکی دلشت، ولی دلیل ترس درونم رو نمیدونستم
راه رفتنش منظم و شمرده شمرده و در عین حال تند بود و همینطور ندیمهاش
ندیمهها و اشراف زادهها وقتی از کنارش رد میشدن تعظیمی طولانی میکردن.. مثل اینکه عظمت و شکوهش از مادرشاه هم بیشتر بود
زمان اونقدر تند گذشت که نفهمیدم کی مقابلم وایستاد... با یه غرور خاصی...
کاترین بلافاصله تعظیمی کرد و با فشار دادن دامنم انگار میگفت سریع تعظیم کن...
مردد آب دهنم رو قورت دادم و تعظیم کوتاهی کردم و دوباره باهاش چشم تو چشم شدم .. چشم های آبی روشنش انگار داشت یه چیزی رو فریاد میزد ...
سکوت هر لحظه داشت سنگین تر میشد که گفت :
_ظهر دل چسبیه برای قدم زدن، مخصوصا برای کسایی که راه رفتن توی حیاط قصر رو هم بلد نیستن
دلم یه لحظه لرزید، از ترس.. از ترس اینکه چرا نمیتونم جوابش رو بدم... از ترس اینکه اگه هربار قرار باشه با هر حرکتم از کوچیک تا بزرگ این قصر نابودم کنه و تحقیرم کنه دیگه یک سال موندنم اینجا و برگشتم به خونه چه فرقی داره
با لحن ظریف و محبت آمیزی ادامه داد :
_شنیده بودم یه سری روستایی ها ساحرهان و خوب بلدن اینو و اونو جذب خودشون کنن ولی تا حالا ندیده بودم ... البته جادو به چه دردی میخوره وقتی عقل نباشه ... مگه نه.. رعیت زاده؟؟
ناخودآگاه سرم رو تکون ریزی دادم.. نمیدونستم چی شده و چرا جلو این یکی کم آوردم.. انگار من تحت فرمان سوفیا بودم تا آدرین
انگار اون ارباب بود و من برده ... نفسام بریده بریده شده بود که سرش رو خم کرد و با لحن جسارت آمیزی، جوری که فقط من بشنوم گفت :
_تو هیچی نیستی. فقط یه دختر روستایی، که اشتباهی پاش به قصر باز شده. آدرین؟ هومم. اون به من تعلق داره. همیشه داشته... میفهمی؟ تو فقط... یه نفسی. یه سایه... یه دختر بی اسم که قراره فراموش شه، ررست مثل هزاران زنی که قبل توی معشوقه شدن.. هیچکس حتی اسم معشوقه های قبلی که اشراف زاده بودن رو یا شایدم نیست.. چه برسه به تو
عطر تنش ترکیبی از بوی گل های یاس با زهر بود.. حالا که داشتم خوب نگاه میکردم متوجه حالت چشمهاش شدم، درست مثل یه مار بود.. یه مار زخمی، شایدم یه مار وحشی
لبخند تمسخر آمیزی زد و خواست چیزی بگه که صدایی از پشت اومد.. صدایی محکم، قاطع و جدی :
_سوفیا!
با شنیدن صدا، سوفیا تند چرخید و ندیمهاش هم همینطور.. از لابه لای تنشون چهره یه دختر دیگه رو دیدم اما این یکی فرق داشت، این ترسناک بود.. و همینطور زیبا ...
مدام داشت نزدیکتر میشد.. جوری که سوفیا و ندیمهاش کنار رفتن و مقابل من قرار. گرفت، اما نگاهی بهم نکرد. انگار کار دیگهای داشت
امیدوار بودم اینیکی برلی تخریب من اینجا نیومده باشه چون مجبور میشدم اینبار جوابشون رو بدم :
_تا اونجایی که من میدونم الان وقت مناسبی بدون چتر برای قدم زدن داخل حیاط شرقی نیست سوفیا.. بهتره بری داخل اتاقت و استراحت کنی... هر چی باشه این مدت سختی زیادی کشیدی
سوفیا زیر چشمی نگاه عصبی بهم انداخت.. انگار میخواست بکشتم.. گوشه دامنش رو بالا داد و با همون طرز راه رفتن به سمت اتاقش رفت..
نگاهی به کاترین انداختم و زیر لب آروم گفتم :
_این دختره کیه؟
کاترین خودش رو بهم نزدیک کرد و آروم گفت :
_حواستون رو جمع کنید بانو.. اینجا اصلا جای مناسبی برای اشتباه نیست.. این دخترم، شاهدخته.. بانو آنا، خواهر شاه
نگاهی به قد و قامتش انداختم. قد نسبتا بلندی داشت و طرز لباس پوشیدنش کاملا با بقیه فرق میکرد... برعکس بقیه لباس پوشیده تری داشت و دامنی که پوفش کمتر از همه بود
نگاهی بهم انداخت.. جوری که انگار داشت بررسیم میکرد
تند سرم رو خم کردم و تعظیم کوتاهی کردم که گفت :
_خیلی دوست داشتم از نزدیک ببینمت و خوشبختانه این لحظه برام فراهم شد ..
لبخند مصنوعی زدم.. از شدت استرس پیشونیم عرق کرده بود، لبم رو تر کردم و سعی کردم با محکم بگم :
_منم همینطور شاهدخت.. اا. از دیدن شما ..... خوشبختم...
لعنتی.. مثلا قرار بود سوتی ندم.. لبخندی زد و دوباره گفت :
_میتونیم صحبت کوتاهی باهم داشته باشیم ؟
سرم رو به نشونه آره تکون دادم :
_خب پس بهتره بریم سمت آلاچیق، آفتاب مستقیم داره به ما میخوره
بدون اینکه چیز دیگهای بگه به سمت آلاچیق حرکت کرد و منم پشتش شروع به حرکت کردم.. لحن مهربونی ولی خب محکمی داشت.. چهرهاش هم مثل سوفیا ترسناک نبود و حس خوبی به آدم میداد... ته چهرهاش هم مثل آدرین بود
از روی پلی که روی مرداب بود رد شدیم و وارد آلاچیق شدیم.. روی نیمکت چوبی نشست و نگاهی به من انداخت و گفت :
_بشین.. راحت باش
گوشه دامنم رو بالا دادم و روبه روش نشستم .. لبخند ملایمی زد و با حرکت دستش ندیمه ها رفتن
هم حس خوبی داشتم و هم حس بد.. هم از اینکه روی آلاچیق بودم و زیر سایه لذت میبردم و هم از اینکه چرا اینجام میترسیدم
سعی کردم با صدای آب خودم رو آروم کنم که گفت :
_از چهرهات میشه یه نگرانی خاصی رو تشخیص داد .. نگران نباش من برای زخم زبون زدن و کنایه زدن نگفتم بیای اینجا.. میخواستم باهات آشنا بشم.. تا حالا دوستای رعیت زیادی داشتم و برام جالب شد که باهات آشنا بشم و هم اینکه بفهمم اون کی بوده که برادر من رو وادار به همچین بی رسمی و خلاف مقرراتی کرده
از حرفش لبخندی زدم.. خداروشکر مثل اینکه یه آدم توی این قصر پیدا شده ..
نفس راحتی کشیدم :
_خب، اسمت چیه؟
_مرینت
_اسم قشنگیه.. منم آنا هستم، از آشنایی باهات خوشبختم
_منم همینطور
_از خودت بگو، از زندگیت داخل روستا.. چطوره؟
این همه سوال، آخه باید اینو میپرسیدی؟ الان چی بگم ؟ بگم هر روز بلند میشم میرم پیش یه درخت و اونجا کتاب میخونم و عشق بازی میکنم.. لعنتی
لبخند ضایعی زدم و گفتم :
_خب.. خب از زندگی روستایی چیز زیادی نمیدونم.. یعنی نه اینکه ندونما.. یعنی .. آخه چون ما تازه روستا اومدیم و قبلا داخل شهر بودیم .. به خاطر همین من زیاد علاقهای به انجام کارها ندارم .. البته کارای خونه که مسئولیتش با من بود
_قبلا داخل شهر زندگی میکردی؟ جالبه.. چیشد که رفتید روستا
ای بابا.. هر چی سعی میکردم بهترش کنم انگار داشت بدتر میشد .. الان من چی بگم، از خودم دروغ سر هم کنم .. بعد اگه بره تحقیق کنه یا به گوشش برسه که چه دروغهایی گفتم چی.. وای کاشکی تو همین آب غرق شم
_چیزی شده؟
_نه چیزی نیست.. فقط داشتم به طرح لباساتو دقت میکردم.. آخه نسبت به بقیه فرق داره
امیدوار بودم نقشهاما بگیره و بخواد راجب خودش بگه یا لاقل درباره یه چی دیگه صحبت کنیم.. لبخندی زد و گفت :
_خب آره.. من عادت ندارم لباس های سنگین و خیلی پر جزئیات بپوشم. چون به نظرم خیلی تو دست و پا هست و آدم نمیتونه راحت کار...
یهو یه صدا وسط حرفمون پرید :
_شاهدخت.. شاهدخت...
نگاهم رو به سمت منبع صدا چرخوندم . یه دختر به یه لباس اشرافی وسط پل وایستاده بود و آنا رو صدا میزد...
آنا با دیدن دختره از جاش سریع بلند و شد و رو بهم گفت :
_ببخشید.. یه وقت دیگه میتونیم باهم صحبت کنیم..
از جام بلند شدم و خواستم خداحافظی کنم که تند رفت.. انگار چیزی شده بود
با رفتنش منم تند به سمت حیاط رفتم و دنبال کاترین گشتم .. کاترین خودشو سریع بهم رسوند و نفس نفس زنان گفت :
_چیشده بود بانو؟ شاهدخت با شما چیکار دلشت ؟
_هیچی. فقط میخواست آشنا بشه
ابرویی بالا انداختم متعجب گفت :
_با شما
سری تکون دادم.. خودمم باورش برام سخت بود که شاهزاده یه کشور بخواد با من آشنا بشه و هم نشین من بشه
با کاترین به سمت اتاقم هم قدم شدیم که کاترین گفت :
_بانو بهتره این چند روز فعلا وارد حیاط نشیم
با تردید نگاهی بهش انداختم.. چرا.. کل تاریخ من این یه هفته همین حیاط بود.. همونم ازم میخواستن بگیرن :
وارد سالن قصر شدیم و به سمت طبقه بالا رفتیم که گفتم :
_چرا اونوقت؟
_آخه میدونید.. امروز وقتی بانو سوفیا شمارو دید احساس کردم اصلا از اینکه شما اینجایید خوشش نمیاد.. به خاطر همین میگم بهتره یه چند روز نریم داخل حیاط تا یه وقت بی احترامی به شما نکنه
راست میگفت.. سوفیا از اینجا بودن من دل خوشی نداره.. هر چند حق داشت... منم یکی میومد و هم خواب شوهرم میشد، خوشحال نمیشدم.. اما تقصیر من چی بود..
من که با پای خودم نیومده بودم :
_راست میگی کاترین.. سوفیا زخم زبون بدی داره منم قول نمیدم جلوش تا همیشه ساکت بمونم
کاترین نفس عمیقی کشید وقتی جلوی در وایستادیم گفت :
_آره والا بانو.. هر چقدر زن اول شاه ساکت آروم بود .. این یکی مار و عقربیه واس خودش..
با ترید یهو نگاهش کردم ؟ زن اول شاه؟ مگه آدرین چندتا زن داشت.. با نگاه من یه لحظه انگار فهمید چیز بدی گفته.. در اتاق رو باز کرد و گفت :
_بانو..اا . بهتره شما برید .داخل.. منم..من .. میرم یه چیزی بیارم ..
خواست بره که بازوش رو گرفتم و گفتم:
_زن اول شاه؟ منظورت چیه؟
_هیچی بانو.. اشتباهی از دهنم پرید.. منظورم بانو امیلی مادرشاه بود که اون موقع که هنوز شاه قبلی زنده بود خیلی آدم آرومی بود ولی الان زندهام جدید شاه یعنی بانو سوفیا خیلی
بازوش رو آروم فشار دادم و با یه هل آروم وارد اتاق کردمش ... معلوم بود داشت یه چیزی رو پنهون میکرد
بازوش رو ول کردم گفتم :
_کاترین راستشو بگو.. این شاه شما چندتا زن داره؟ سری پیشم گفتی زنای شاه.. دروغ بگی یا بخوای از زیر ماجرا در بری به همون شاه میگم یه ندیمه دیگه برام بیاره
خیلی کنجکاو شده بودم ببینم قضیه چیه.. چه چیز های پنهانی درکاره ..
کاترین اولش خواست مخالفت کنه ولی بعد تسلیملنه شروع به گفتن ماجرا کرد :
_خب بانو.. لطفا.. لطفا کسی نفهمه من این موضوع رو به شما گفتم.. اگه کسی بفهمه وسط همین حیاط منو دار میزنن
کلافه سری تکون دادم که شروع کرد :
_...
_______________________________________________
اینم از این پارت خدمت شما 🔥😅
نظرتون چیه و قراره چه اتفاقاتی بیوفته؟ 💛😉
زن اول آدرین کیه و چه دست های پشت پرده ای در کا ه؟🫶😅
حتما نظراتونو برام کامنت کنید💬🌸
شرط پارت بعد :
❤️۲۲ لایک
💬۴۱ کامنت
لینک آرشیو پارت ها: