رمان سردرد یا دردسر پارت 4

𝐸𝐿𝐻𝒜𝑀 𝐸𝐿𝐻𝒜𝑀 𝐸𝐿𝐻𝒜𝑀 · 1404/4/31 23:01 · خواندن 10 دقیقه

🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋

 

 

 

 

 

_راوی[نویسنده:دوستان من پارت قبل نبودم اما از این پارت به بعد هستم]

_فخرالزمان،خورشیدخانم،جهانگیرخان امیرالسطنه داشتن به راهشون ادامه میدادن که...فخرالزمان از حال رفت و افتاد زمین اسمون تاریک تر از همیشه بود

_خورشیدخانم:یا امام رضا 😱فخرالزمان،!

_کم‌کم بقیه هم از حال رفتن شاید دلیلش اون شربت یا چیز عجیبی بود که اون دو نفر بهشون دادن...

من میدونم اما شماها هنوز نمیدونین 😈

فخرالزمان و بقیه توی یه خونه با وسایل عالی و توپ[نویسنده:برای اونا عجیبه]با لباسای درست حال درست قیافه ی درست اما توی زمان اشتباه...‌!

بله اونا توی زمان ما هستن بریم سراغ حال و احوالشون فخرالزمان روی کاناپه با همون چادر خاکی،خورشید خانم و جهانگیرخان کنار هم[نویسنده:🥴]

،امیرالسطنه هم درحال فضولی توی خونه....

فخرالزمان بیدار شد به سختی از جاش بلند شد و روی کاناپه نشست روبنده اش رو زد بالا سعی کرد بفهمه چی شده...که امیرالسطنه از توی آشپز خونه اومد بیرون..سریع روبنده اش رو انداخت روی صورتش

_فخرالزمان:اینا چیه،؟اینجا چه خبره، جواب بده‌‌؟!😨

_امیرالسطنه:چته؟چرا پاچه میگیری😜 _فخرالزمان:جانم؟؟!😳

 _امیرالسلطنه:چیه ناراحتی اومدی اینجا...آینده 😎 _جهانگیر خان با خورشید خانم باهم از اتاق اومدن بیرون

 _جهانگیرخان:دوباره.‌..😫آخه ارسلان تو چرا آدم نمیشی؟

 _خورشید خانم در حالی که روبنده اش رو درست میکرد تک سرفه ای کرد

 _خورشید خانم:ببخشید میشه... _جهانگیر خان که فهمید چی میخواد آروم لب زد

 _جهانگیر خان:بله بفرمائید..‌🙃

 _خورشید خانم[اروم زمزمه کرد]:ممنون🥰 

_بعد از کلی خجالت رفت پیش فخرالزمان کنارش روی کاناپه نشست.

 _خورشید خانم:اینجا چه خبره🤔 ما چرا اینجاییم؟؟ _فخرالزمان:پاشو خورشید ما باید بریم...من داره حالم بهم میخوره.‌..

 _ خواست بلند بشه که سرش گیج رفت نزدیک بود بیفته اما خورشید خانم گرفتش..توی همون حالت با نگرانی

 _خورشید خانم:میتونم از مطبخ استفاده کنم.

 _جهانگیرخان:آشپزخونه😂نه مطبخ.اره بیا 

_جهانگیرخان و خورشید خانم رفتن توی آشپزخونه....بعد از چند دقیقه با یه شربت توی دست رفتن پیش فخرالزمان.

 

_امیرالسطنه:صبر کن ببینم چیشده؟؟

 _فخرالزمان:چیه ناراحتی؟این شربتم برای خودت.😒

 _شربت رو از دست خورشید خانم گرفت و گذاشت روی میز دقیقا همون لحظه که شربت رو گذاشت روی میز شروع کرد به سرفه، سرفه ی عادی نبود...

 همراه این سرفه ها وجودش داشت میزد بیرون.

 _امیرالسلطنه:اون شربت رو بخور حوصله ی دردسر ندارم...😒 

_فخرالزمان:واسه چی مارو آوردی اینجا؟ _امیرالسطنه:عجله نکن میفهمی. 

_فخرالزمان شربت رو خورد...بعد از یک هفته...فخرالزمان و خورشید خانم با تمام چیز های امروزی آشنا کردن... به جز لباس ها...🥴

 _فخرالزمان:من دارم خفه میشم تو این لباسا،شما دوتا لندهور نمیتونین دودست لباس واسه دوتا خانم محترم پیدا کنین.😒

 _فخرالزمان کلافه از هر چیزی روی کاناپه نشسته بود خورشید خانم هم با لباس های جدید کنارش نشسته بود.

 

_خورشید خانم :فخرالزمان تو که میدونی این لباسا چقدر خوبه چرا نمیخوای؟؟

 _فخرالزمان:نه!!! این عوضی واسه چی مارو آورده اینجا...🤬

 _فخرالزمان بعداز گفتن حرفش بلند شد و به سمت جناب امیرالسطنه هجوم برد روبروش با فاصله ی کمی ازش وایساد نفسش رو توی صورتِ امیرالسطنه بیرون داد با تمام نفرتی که ازش داشت لب زد

 _فخرالزمان:واسه چی مارو آوردی اینجا...بگو

 _امیرالسطنه:دلیل خواستی نداشت...😏

 _فخرالزمان:همین.😟گو*ه زدی تو زندگیم...فقط به خاطر اینکه بهت گفتم بیغیرتی؟!.... 

_امیرالسطنه:بازم که داری میگی... 

_فخرالزمان رفت توی اتاق درو بست چند دقیقه بعد با لباس های تازه و یه چادر ساده ی مشکی با گلای رنگی اومد بیرون..."روبنده روی صورتش نیست😇"امیرالسطنه از همون اول سرش رو انداخته بود پایین توی همون حالت به جهانگیرخان اشاره کرد که خودش و خورشید خانم برن توی آشپز خونه...

 

قبل از اینکه خورشید خانم بره توی آشپزخونه فخرالزمان چند کلمه ای باهاش حرف زد 

_فخرالزمان:من دارم میرم میتونی اینجا بمونی میتونیَم با من بیای بریم🙃من رفتم قربونت برم

 _خورشید خانم:🥺

 _بعد از اشاره ی امیرالسطنه جهانگیر خان و خورشید خانم هدایت شدن به سمت آشپز خونه با این وجود فخرالزمان دستش رو به سمت دستگیره برد و دستگیره رو کشید تا بره اما لحظه ای مکث کرد

 _فخرالزمان:آها یه چیزی یادم رفت میخواستی بدونی چرا اومدم توی اون عمارت نحست چون هر روز باید به آفتابه های شاه سر میزدم😒

 _امیرالسلطنه:هه😏آفتابه ی شاه؟!منظورت چیه؟؟

 _فخرالزمان:منظورم آدمای نفهمی مثل توئه...آدمایی که چون پول و ثروت دارن همه چیز رو برای خودشون میخوان،میتونی اینو بفهمی معلومه که نه 😏

 _امیرالسلطنه هنوز صورت فخرالزمان رو ندیده بود سرش رو بلند کرد به سمت در رفت دستگیره در رو گرفت و درو بست نگاهش به صورت فخرالزمان افتاد....

 _امیرالسلطنه:😍 _فخرالزمان:😤🥴

 

_فخرالزمان کمی خجالت کشید و گوشه ی چادرش و کشید سمت خودش امیرالسلطنه که محو زیباییِ فخرالزمان شده بود نمیتونست جوابی بده برای همین سکوت اختیار کرده بود...اما فخرالزمان آماده بود تا تیکه پاره ش کنه.

 _فخرالزمان:میخوام برم،برو کنار

 _امیرالسطنه:😶

 _فخرالزمان:جناب امیرالسطنه نمیری کنار..‌،،کری؟!😤

 _امیرالسطنه:بهم بگو ارسلان.،ارسلان افشاری.

 _فخرالزمان دست به کمر شد و با کلافگی _فخرالزمان:نگم نام و نام خانوادگی گفتم برو کنار آقای افشاری.

 _[بقیه اش رو از زبون خود فخرالزمان بشنویم]

 _فخرالزمان

 _همین که آقای افشاری رو گفتم صورتش سرخ شد 🥴[خجالت] نه بابا جوری قرمز شده بود انگار میخواست منفجر بشه ترسیده بودم اما به روی خودم نیاوردم دستم رو از کمرم اوردم پایین و حالت دفاع گرفتم چشمامو بسته بودم نمیخواستم بیشتر از این توی دلم خالی بشه. یهو حس کردم یکی منو کشید سمت خودش...بله چشم باز کردم و دیدم خورشید خانم منو کشیده اون طرف تر و اونطرف دم درم جهانگیرالسلطنه داره آقای افشاری رو آروم میکنه‌.

 

_فخرالزمان:خورشید خانم یه لیوان آب بهم بده. 

_رفت یه لیوان آب برام بیاره از ترس دامنم رو چنگ زدم به زور خودمو سر پا نگه داشته بودم...لیوان ابو خوردم،چادرم رو روی سرم جابه جا کردم رو به آقا جهانگیر لب زدم.

 _فخرالزمان:اقا جهانگیر من دیگه برم فقط یه نیم ساعت دیگه میام خورشید خانم رو میبرم با اجازتون من دیگه برم.🥴 

_داشتم میرفتم سمت در که صدای خش دار و مردونه ای تنم رو لرزوند

 _اقای افشاری:وایسا.😠کجا؟ 

_فخرالزمان:بیرون.دارم میرم دنبال کار... 

_اومد حرف بزنه که گوشیش زنگ خورد.

 

 _آقای افشاری:چیه چیشده؟

 _دیگه نفهمیدم پشت گوشی بهش چی میگن بعد از کلی باشه باشه کردن خداحافظی کرد روبه من با حالت عصبی لب زد

 _آقای افشاری:وایسا‌،تو مگه کار نمیخواستی بیا توی شرکت خودم کار کن.

 _فخرالزمان:نیازی نیست من احتیاجی به ترحم شما ندارم الانم مصاحبه دارم باید سر وقت برسم 😎با اجازتون.

 _خواستم برم که دوباره صدام کرد 

_ارسلان:فخرالزمان🗣 

_فخرالزمان:اولا فخرالزمان نع و فخرالزمان خانم کشمش م دم داره...والا... دوما چرا ولم نمیکنی بزار برم. لباسامو وقتی برگشتم میام عوض میکنم این لباسا رو هم بهت پس میدم نگران نباش نمیخورمشون

 

_جوابی نداشت بهم بده، داشتم نمیتونست جوابی بده.... نگاهی به لباسام کردم یه شومیز سفید(کرمی کم رنگ)یه شلوار مشکی بگ مازراتی با یه شال کرمی ولی یادم رفته بود آرایش کنم از خونه زدم بیرون کلید ماشینش رو کش رفته بودم ریموت رو زدم دیدم یه ماشین همون نزدیکیه رفتم سوار ماشین شم که دیدم ماشینش یه....هیوندای توسان مدل ۲۰۰۹ بود عاشقش بودم رفتم سوار شدم خواستم ماشین رو روشن کنم که تقه ای به شیشه ماشین خورد چرخیدم سمت شیشه دیدم یه خانم جوان هم سن و سال خودم با یه ست مشکی (شومیز،شلوار،کفش،روسری)خیلی نگران به نظر می‌رسید شیشه رو دادم پایین با نگرانی و خواهش

 _خانم جوان (ماهی شکیبا):ببخشید شما میتونید منو تا یه جایی برسونید🥴🙃

 _فخرالزمان:راستش من رانندگی بلد نیستم اگه بلدی منم برسون تا یه جایی😂😅

 _ماهی:اگه مشکلی نباشه بلدم 😅

 _از ماشین پیاده شدم رفتم سمت شاگرد نشست توی ماشین خودمو مرتب کردم چادرمو گذاشته بودم صندلی عقب حس خوبی نداشتم توی همین فکرا بودم که صداش توجهم رو جلب کرد...

_ماهی:کجا میری؟؟

 _فخرالزمان:من....دارم میرم واسه ی مصاحبه توی شرکت ستاره ی شرقی تو کجا میری؟ 

_ماهی:😃عه چه جالب منم توی همون شرکت کار میکنم منشی رئیس هستم ولی ریسمون عوض شده من که این رئیس جدیده رو تا حالا ندیدم....

 _فخرالزمان:چه خوب شاید همکار شدیم.‌... 

_بلاخره رسیدیم شرکت همراهش تا اتاق منشی(میز منشی کیم توی سریال کره ای منشی کیم چشه؟!)

 که خیلی آزاد و خوب بود رفتم روی صندلی کنار میزش نشستم‌‌...چند دقیقه بعد صدای پای رئیس شرکت توجهم رو جلب کرد ناخودآگاه از روی صندلی بلند شدم نگاهم از کفشاش شروع شد کفشای مشکی واکس زده...شلوار مشکی‌‌‌....لباس سفید....ساعت دستش.‌‌..کت توی دستش تا صورتش رو دیدم اخمام و تو هم کشیدم...این اینجا چیکار میکنه...خدایا خودت به خیر کن خودمو مرتب کردم و نشستم ماهی که متوجه ناراحت شدم شد دم گوشم پچ پچ کرد

 

_ماهی:میشناسیش؟؟

 _فخرالزمان:نه خوشبختانه(بله متاسفانه😫) 

_ماهی:من که روش کراش م نمیدونی چقدر خوبه 🥴

 _فخرالزمان:🙄تو مگه نگفتی نمیشناسیش چیشد یهو داری واسش غش و ضعف میری!؟😅

 _ماهی:من فقط گفتم خوبه (ارواح عمش) من خودم یکیو دارم باید ببینیش....

 _حرفش ناتموم موند از روی صندلی محتاطانه بلند شد نگاهش به روبروش خیره بود از خجالت نزدیک بود با گوجه ادغام بشه.‌...به روبروش نگاه کردم یه پسر خوشگل با موها و ته ریش قهوه ای ولی چشمای مشکی یهو یه آهنگ توی ذهنم پلی شد شرح اهنگ: 《اون دوتا چشم سیاهت یه سره کرده کار قلب منو....چشم سیاه چشمای تو فرق داره با بقیه....انقده خوبی میخوان شبیهت شن بقیه...چشم سیاه داری به اتیش میکشی دلمو.‌..چی تو چشمات که آخه انقدر خواستنیه....‌‌》

 _برگشتم به حالت عادی سرمو تکون دادم تا این افکار بد از کلم بزنه بیرون نمیخواستم خلوت رمانتیک رو بهم بزنم همینطور که عقب گرد میکردم به سمت اتاق آقای افشاری به این دو زوج عاشق هم نگاه های ریز میکردم همینطوری داشتم میرفتم تا الان باید می‌رسیدم....توی همین فکرا بودم که به یه چیز سفتی برخورد کردم...

 

_برگشتم تا ببینم چی بوده که باعث شده پس کلم درد بگیره چرخیدم🤦🏻‍♀

 _فخرالزمان:ای تو روحت.... 

_آقای افشاری با یه قیافه ی خیلی جنتلمن و جذابی بالای سرم بود خوب که نگاه میکردم همچین شوهر بدیم نبود‌...(بله...شوهر این راوی اسکلتون یادش رفت بگه که این اقای افشاری منو عقد کرده😶) لبمو گاز گرفتم تا حواسمو جمع کنم

 _آقای افشاری:واسه چی لبتو گاز گرفتی؟🤨😈

 _یه لحظه وا رفتم انگار وجودم خالی شد برای اینکه نفهمه به روی خوردم نیوردم

 _فخرالزمان:برو گمشو بابا 

_آقای افشاری:نکنه..‌.نکنه عاشقم شدی؟😉 _فخرالزمان:برو بابا من همین الانشم یکیو دوست دارم...

 _اینو که گفتم دوباره قرمز شد قرمز نه خونی شد اگه اون سری که بهش گفتم آقای افشاری خرمالو شده باشه این سری گوجه شده بود 😬هی جلو میومد با هر قدمش من دو قدم عقب میرفتم...تا اینکه خوردم به در اتاقش دستاشو دور و ورم حصار کرد تا نزاره در برم سرشو آورد پایین کنار گوشم نفسش رو داد بیرون با لحن آرومی لب زد 

_آقای افشاری: انقدر شیرین زبونی نکن آخر کار دستت میدم 

_فخرالزمان:برو بابا حالا مثلا چیکار میخوای بکنی؟؟

_با اینکه ازش میترسیدم ولی بازم کاری نکردم توی همون حالت موندم معلوم داره خودشو کنترل میکنه نمیدونم چرا ولی یه کرمی توی وجودم میگفت بیشتر کرم بریزم اومدم حرفی بزنم که.....لبش رو گذاشت روی لبم قلبم داشت منفجر میشد میخواست ادامه بده اما من نفسم بالا نمیومد....نمیتونستم تحمل کنم هلش دادم کمی از جدا شد قرمز شده بودم بخاطر مشکلی بود که داشتم اگر شگفت زده میشدم یا ضربان قلبم از حالت عادی خارج میشد اینجوری میشدمو دوباره لخته های خون از دهنم بیرون میریخت لخته های خون رو از روی لبش پاک کردم و دم گوشش با صدای نسبتا عصبانی لب زدم

 _فخرالزمان:من اومده بودم استخدام شم نه اینکه....

 

_دوباره سرفه های وحشت ناکم شروع شد عصای عمم تو دهنت آقای افشاری دستمو گرفتم جلوی دهنم تا لخته های خون بیشتر از این به هیکلش تِرررر نزنه لباس سفیدش لکه های خون روش بود الانا بود دهنمو سرویس کنه دستشو گرفتمو کشوندم توی دستشویی توی اتاقش سعی کردم با آب لکه های خون رو پاک کنم اما نمیشد توی همین فکر و خیالا بودم که نگاهم به قیافه ی بز نر آرژانتینی ش افتاد لباسش خیس شده بود چسبیده بود به بدنش...نمیدونم چرا دلم میخواست لمسش کنم...‌ولی با دیدن قیافه ش قضیه رو کنسل کردم

 فخرالزمان:😂🤣این چه قیافه ایه؟ آخه شبیه بز شدی

 _آقای افشاری:بز دوست داری؟!

 _فخرالزمان:چی؟! _دوباره دوتا دستاشو حصار کرد [🥺]

 _فخرالزمان:چیکار میکنی...بزار برم 

_آقای افشاری:جوابمو ندادی؟؟ 

_فخرالزمان:چطور؟؟ 

_آقای افشاری:آخه دو ساعته رو بدنم قفلی زدی...ولم نمیکنی ماشالا‌.