
رمان سردرد یا دردسر پارت 3

🎀🩷
_فخرالزمان با شنیدن این حرف یاد پدرش افتاد....[بعدا داستانش رو میگم]
قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکید کسی متوجه نشد اما قلبش برای ثانیه ای هم که شده درد گرفت...چند تا اشرفی و سکه....داد به پیرمرد
_فخرالزمان:اینا کافی...<ادامش رو با صدای لرزون گفت>اینا زندگیتو نجات میده😢
_پیرمرد:دستت درد نکنه دخترم...
_بعد از اون پیرمرد از اتاق رفت بیرون فخرالزمان هم تا دم در همراهش رفت....برگشت سمت امیرالسطنه،امیرالسطنه پشت میزش نشسته بود و داشت با غرور به فخرالزمان نگاه میکرد کهبا این حرف اخماش رفت تو هم
_فخرالزمان:تف به غیرتت🤬
_امیرالسطنه از پشت میزش با خشم بلند شد و محکم کوبید روی میزش و با داد و عصبانیت
_امیرالسطنه:من...من بیغیرتم،(اروم تر شد)من بی غیرت اما شما که ادعای غیرتت میشد چرا به نامحرم دست زدی [نویسنده:😁]
_فخرالزمان:اون هر چی که بود بی غیرت نبود...
_فخرالزمان چند قدمی به سمت میز قدم برداشت با تمام نفرتی که توی وجودش موج میزد با خونسردی لب زد
_فخرالزمان:برای این اینجا نیومدم،اومدم اینجا که بهتون بگم اون عمارتی که دادین به عموم رو پس بگیرین...
_امیرالسطنه:من دلیلی نمیبینم که اون عمارت رو از عموتون بگیرم.😎
_فخرالزمان به سمت در رفت کمی برگشت[نیم رخ شد] امیرالسطنه
_فخرالزمان:دلیلش غیرتی که ازش حرف میزنیدِ
_امیرالسطنه کمی جاخورد فخرالزمان از در رفت بیرون رفت توی حیاط عمارت که فاصله زیادی با در بزرگ عمارت داشت...که صدایی توجهش رو جلب کرد...
............................................
خورشیدخانم بلاخره تونست دستش کمی به شیشه زعفرون نزدیک بشه اما شیشه ی زعفرون قل خورد و افتاد زمین صدای شکستن شیشه باعث شد جهانگیر خان به سرعت وارد مطبخ بشه با دیدن خورشید خانم[روبنده هنوز روی صورتشه] که روی زمین نشسته و داره زعفرون ها رو جمع میکنه نشست روی زمین
_جهانگیر خان:لازم نیست.نمیخواد جمعشون کنین.
_خورشید خانم:اگه مجبور نبودم....
_جهانگیر خان نذاشت حرف خورشید خانم تموم بشه
_جهانگیرخان:مجبور....🤨ببخشید 😁😓
_خورشید خانم:منظورم اینه....خانمم یه مشکلی داره منم دقیق نمیدونم چه مشکلی اما با کمی زعفرون و چند تا گیاه دیگه یه شربتی میشه درست کرد که حال خانمم بهتر میشه
_جهانگیر خان:بهتون کمک میکنم...
_بعد از چند دقیقه
خورشید خانم شربت در دست تند تند به سمت فخرالزمان که توی حیاط
_خورشید خانم:فخرالزمان...!
_فخرالزمان برگشت سمت خورشید خانم خورشید خانم اومد کنار فخرالزمان شربت رو داد دست فخرالزمان، فخرالزمان خواست از شربت بخوره که صدایی مانع شد
[نویسنده:از اینجا به بعد تا یه مدت از زبون فخرالزمان داستان گفته میشه]
_فخرالزمان
_داشتم میرفتم شربت رو بخورم که صدایی مانع شد
_امیرالسطنه:صبر کن کی بهت گفته میتونی از این عمارت چیزی برای خودت....
_نذاشتم بیشتر از این زر بزنه
_فخرالزمان:بله درسته این عمارت مثل صاحابش نکبت داره معلوم نیست این شربت رو بخورم چه بلا هایی که سرم نیاد
_بعدشم شربت رو ریختم پشت سرم لیوان رو هم پرت کردم اونور که صدای خورشید خانم باعث شد برگردم پشت سرم خورشید خانم چند سالی ازم بزرگ تر بود شاید یه ۸ سالی میشد اما همیشه سعی میکنه من حس کنم بزرگ ترم...
این خودش یه بزرگیه که اینجوری هوامو داره مامانم منو به اون سپرده بخاطر من تا الان ازدواج نکرده....
خورشید خانم با دستمال توی دستش داشت صورت شربتیِ جهانگیرالسلطنه رو تمیز میکرد...خورشید خانم ما عاشق شده☺️....بهبه😅
_خورشید خانم:وای ببخشید تروخدا 😱
_جهانگیرالسلطنه:نه مشکلی نیست،شما حالتون خوبه؟
_خورشید خانم خواست جواب بده که رو به جهانگیر السلطنه کردم و با لحن آرومی لب زدم
_فخرالزمان:بله خوبه منم خوبم با اجازتون ما بریم.
_دست خورشید خانم رو گرفتم و از عمارت زدم بیرون توی راه بودیم که صدایی مانع رفتنمون شد برگشتیم سمت صدا امیرالسطنه 😒و جهانگیر السلطنه 🙂بودن اما با لباس مبدل با عصبانیت غریدم
_فخرالزمان:🫵🏻<اشاره به جهانگیرالسلطنه>احترام شما واجب ولی ما خوش نداریم 🫵🏻<اشاره به امیرالسطنه>هر نااهلی دنبالمون راه بیوفته. امیرالسطنه که متوجه منظورم شد پوزخندی زد که عصبانیم کرد خورشید خانم که میشد از روی روبنده هم برق چشماش رو دید خنده ام گرفته بود😅آدم انقدر عاشق....
حواسم به خورشید خانم بود که
_جهانگیرالسلطنه:نکن...داری از حریمت اونور تر میری نکن.
_برگشتم و دیدم جناب امیرالسطنه 😒داره سعی بیخود میکنه و میخواد روبنده ام رو بده بالا روبنده ام رو درست کردم و دست لامپ عاشق رو گرفتم و برخواست برگردم برم که صدای جهانگیر السلطنه دوباره مانع شد
_جهانگیر السلطنه:صبر کنید خانم
_خورشید خانم که از خداش بود سریع برگشت اما من مکث کردم
_فخرالزمان:من باید برگردم خونه اگر از این ديرتر برم....
_خورشید خانم دم گوشم زمزمه های عاشقانه میکر
د
_خورشید خانم:جون من همراهشون بریم دلم نمیخواد از پیشش برم تروخدا من دوستش....
_نذاشتم حرفش تموم بشه نمیخواستم بیشتر از این دلم هوای شوهر کنه😅برگشتم سمتشون
_فخرالزمان:چی میخواید....من از بی غیرتیِ 🫵🏻<امیرالسطنه>ایشون به کسی حرفی نمیزنم
با این حرفم امیرالسطنه خونش به جوش اومده بود و هر لحظه ممکن بود از دنیا برم امیرالسطنه برگشت سمت جهانگیرالسلطنه یه چیزایی اروم بهش گفت....
بلاخره راه افتادیم یکمی که گذشت دو نفر جلومون رو گرفتن جهانگیرالسلطنه سپر خورشید خانم شده بود اما کسی سپر من نبود....هعیی🥺
_نفر اول:اینا رو بخورید یالا
_نفر دوم:خانما قبلا خوردن فقط آقایون
_امیرالسلطنه:میدونی من کیم من...
_نذاشتم بگه نمیدونم چرا شاید کرم داشتم
_فخرالزمان:اگر من یه جاشون بخورم میزارین بریم.
_نفر دوم:نه تو خوردی این یارو انقدر برات باارزشه که براش حاضری این که نمیدونی چیه رو بخوری
_فخرالزمان:این جناب مثل پسرم میمونه
_امیرالسلطنه:😳 نمیخواد آقا خودم میخورم
_به هر ضرب و زوری بود خوردن و به راهمون ادامه دادیم تا اینکه....