
رمان آواز تاج دار پارت ۱۶

به به .. داریم به جاهای جالب میرسیم کم کم
لطفا علاوه بر صبر حمایت خود را هم زیاد کنید
لطفا اون لایک منم بزن تا برای پارت بعد انرژی بگیرم ...
از زبان مرینت :
وقتی در رو پشت سرم بستم، نفس راحتی کشیدم. سنگینی فضا، وسایل اتاق و نوع نشستن و بلند شدن و حتی حرف زدن هاشون مثل یه ملکه بود ... شایدم ملکه کل جهان
به سمت اتاقم رفتم ... حرف هایی که زده بود مدام توی ذهنم میپیچد ولی چیزی که خیلی مهم بود حرف آخرش بود ... زیاد مهمون این قصر نیستم؟ یعنی داشتن واقعا راست میگفت یا برای تحقیر میگفت ؟
هر طور شده باید از زیر زبون کاترین بیرون بکشم ..
در اتاقم رو بدون معطلی باز کردم و واردش شدم ..کاترین بالاخره دیدنم از روی صندلی بلند شد و سرش رو خم کرد و گفت :
_بانو .. صبحونتون رو آوردم
نگاهی به میز انداختم و رو به کاترین گفتم :
_میشه حموم رو گرم کنی؟ فکر میکنم برم حموم حالم بهتر میشه .
کاترین تند سری تکون داد و به سمت حموم رفت... من شروع به خوردن صبحونه کردم ...اونقدر گشنمه بود و اشتهام باز که اصلا نفهمیدم کی صبحونم تموم شد.
لیوان شیر و برداشتم و نزدیک لبام آوردم که درد بدی توی تنم پیچید و ناله خفه ای کردم...ناخواسته لیوان از دستم افتاد و فقط صدای شکستنش رو شنیدم .
چشمهام سیاهی میدید و نمیتونستم خوب جایی رو ببینم .. به سختی از جام بلند شدم و روی تخت دراز کشیدم
زیر دلم بد جوری درد میکرد و احساس میکردم داره از بدنم جدا میشه ... چشمام رو محکم بهم فشار میدادم که با صدای کاترین به سختی بازشون کردم :
_بانو...بانو چی شده...
نمیدونم چرا ولی بغضی ته گلوم رو گرفته بود .. با صدای خفه ای گفتم :
_درد دارم
کاترین بلافاصله پاهامو روی تخت گذاشت و پتو رو تا شکمم بالا کشید و دستشو روش گذاشت و نوازش وار تکون میداد ...
فکر میکردم تموم شده ولی مثل اینکه تازه داشت شروع میشد ... درد داشت توی کل تنم نبض میزد .. ناله هام داشت بلند و بلندتر میشد که کاترین گفت :
_میخواید پزشک خبر کنم ؟
نفس نفس زنان گفتم :
_نه .. نه
_خب پس الان فقط یه حموم آب گرم حالتون رو بهتر میکنه
خیسی اشکمو روی صورتم حس کردم .. کمکم داشت دردم میخوابید اما حالم رو خراب کرده بود و حس بدی داشتم ... به همه چیز
دستم رو لبه های تخت گذاشتم و به سختی از جام بلند شدم و روی تخت نشستم ... نگاهی به کاترین انداختم که نگران داشت منو نگاه میکرد .. لبم رو. تر کردم و گفتم :
_بهترم ..
_خداروشکر ... میخواید منم باهاتون بیام ؟
_نه .. خودم میتونم
سری تکون داد که پاهامو روی زمین گذاشتم و از جاش بلند شدم و به سمت حموم رفتم.
لباسام رو در آوردم و روی زمین انداختم و به سمت وان حموم رفتم ... پام رو داخل وان گذاشتم و بعد کامل تنم رو داخل آب کردم.
برخورد آب گرم با تنم حالم رو بهتر کرد و لذتی توی تن پخش کرد ..
از زبان ادوارد :
آخرین بشکه چوبی رو از کشتی پایین آوردیم ... تنها چیزی که از سفرمون مونده بود چند تا بشکه سبزیجات و ادویه بود با یه صندوق پارچه کتان ...
ضرر بدی کرده بودیم توی این سفر .. اما اینکه سالم پامون رو روی خشکی گذاشتیم بهترین سود بود .
چهره بابا لبخند محوی داشت ... میدونستم مصنوعی و الکیه
اون تموم عمرش رو صرف تجارت و بازرگانی کرده بود و درست وقتی دلشت یکی از مهمترین تجارت های عمرشو انجام میداد این اتفاق افتاد.
با کمک چند تا از ملوان ها بارهارو روی گاری گذاشتیم و بعد با طناب بستیم...
کاپیتان به سمت ما اومد و گفت :
_دستور چیه ؟ داخل بندر استراحت میکنیم یا به سمت انبار میریم
بابا چیزی نگفت، مشخص بود داشت فکر میکرد که رو به کاپیتان گفتم :
_به نظرم بهتره حرکت کنیم ... ضرر زیادی کردیم و اگه تا فردا بمونیم باید پول هتل و کرایه گاری و بقیه چیز هارو هم بدیم.
_ادوارد درست میگه کاپیتان، ما حرکت میکنیم به سمت انبار، توام چند روزی همینجا صبر کن تا اوضاع بهتر بشه بتونی توی بندر همیشگی پهلو بگیری .. منو ادوارد هم میریم انبار
کاپیتان سری تکون داد و بعد از خداحافظی روی عرشه رفت.
سوار کالسکه شدیم و به سمت انبار حرکت کردیم ... ابنار راه دوری تا خونه نداشت . توی کل راه تو فکر مرینت بودم ... اگه بهش میگفتم چه اتفاقاتی افتاده صد در صد باور نمیکرد. دوباره قرار بود اون لبخندش، اون خندههاش و اون چشمهاش رو ببینم.
ناخودآگاه لبخند شیرینی روی لب هام نشست .
از زبان مرینت :
تنم رو خشک کردم و حولهرو دور خودم پیچیدم ...آب موهام رو گرفتم و از حموم خارج شدم .
با اومدنم کاترین لبخندی زد و لیوانی کا روی میز بود رو به سمتم گرفت :
_شربت عسله بانو .. گفتم براتون بیارم یه وفت ضعف نکنید
پوزخندی زدم و گفتم :
_اما من که تازه صبحونه خوردم
_درسته ... ولی گفتم چون حالتون بده، اینو بخورید یه وقت ضعف نکنید... کیسه آب گرم هم براتون آوردم
لبخندی زدم و لیوان رو از دستش گرفتم .. تا حالا هیچکس انقدر نگرانم نبود ... خیلی دختر زرنگی بود.
جرعهای از شربت رو خوردم .. طعم شیرین عسل حالم رو بهتر کرد و دهنم رو از اون بی مزگی در آورد.
نصف لیوان رو خوردم و بقیش هم گذاشتم روی میز
با چشمهام دنبال لباس میگشتم که کاترین گفت :
_چیزی میخواید بانو؟
_آره..دنبال لباس میگردم
به سمت کمدی که گوشه اتاق بود رفت و درش رو باز کرد . داخل کمد پر بود از لباس های رنگارنگ و مختلف. به سمت کمد رفتم و دستی به لباس ها کشیدم
با کمک کاترین لباسم رو به زور پوشیدم .. از بالا تنگ بود و از پایین به شدت گشاد .. واقعا اشرافزاده ها چجور همچین لباس هایی رو هر روز میپوشیدن
کاترین دکمه های جلو لباسم رو بست. لباس بدی نبود اما خیلی تو دست و پا بود، مخصوصا دامنش کا به سختی میشد باهاش حرکت کرد
با اصرار کاترین موهام رو هم درست کردیم... نگاهی به چهرهام داخل آینه انداختم
احساس میکردم اونی که توی آینه میبینم خودم نیستم ... احساس میکردم دیگه اون مرینت سابق نیستم..
با صدای کاترین به خودم اومدم :
_بانو میخواید بریم داخل حیاط قدم بزنیم تا حالتون بهتر بشه؟
_میتونیم؟
_بله بانو
نگاهی به چهره کاترین کردم که لبخند گنده ای زده بود و خیره بود به من ... از آینه فاصله گرفتم و گفتم :
_باشه
با کاترین از اتاق خارج شدیم و توی راهرو مشغول قدم زدن شدیم.
قصر خیلی شلوغ شده بود و هر کسی مشغول کاری بود... یه سری داشتن راهرو رو تمیز میکردن و یه سری ها داشتن وسایل میبردن و بعضی هاام مشغول صحبت و قدم زدن بودن .
_________________________________________________
خب تموم شد ...
نظرتون درباره این پارت چیه ؟ واکنشش ادوارد بعد از اینکه میفهمه مرینت رفته قصر چیه ؟ میره دنبالش یا رهاش میکنه ؟
حتما کامنت کنید !!!!!
لایک و کامنت هم فراموش نکنید، شرط پارت بعد :
❤️۲۰ لایک
💬۴۰ کامنت