عشق ناخواسته P1

Melody Melody Melody · 1404/4/28 11:47 · خواندن 5 دقیقه

هایییی نویسنده جدیدم بیا تو

سلاممم من ملودی هستم و ۱۴ سالمه 

این رمان به قلم خودم هست و توی وب خودمم میزارمش ولی حمایت نمیشد گفتم اینجا بزارم شاید حمایت کنین 

و این رو هم بگم که این رمان منحرفی هست ولی چون هنوز پارت اول هست این پارت منحرفی نیست 

خب بریم سراغ داستان

 

   ___________________________________________

#الا

سلام اسم من الا هست و فامیلم واتسون ۲۲ سالمه و مستقل زندگی میکنم ولی پدر و مادر دارم ولی من از ۱۸ سالگیم رفتم سرکار و کار کردم و الان تو خونه خودم زندگی میکنم و با کار کردن پول زندگیم رو در میارم و زندگی کاملا عادی ای داشتم 

من توی یک فس فودی به اسم هانتر کار میکنم و یک روز داشتم کاملا عادی داشتم میرفتم سرکار و وقتی رسیدم به هانتر و رفتم لباسام رو عوض کنم دیدم صدای داد اومد و یهو دیدم لوکاس داره با مدیرمون دعوا میکنه 

(L:لوکاس  اولیویا:همون مدیر:O  الا:A   سوفیا:S) 

O:لوکاس باورم نمیشه دوباره اینکارو کردی 

L:اولیویا من از قصد اینکارو نمیکنم 

O:تو اخراجی لوکاس همین الان وسایلت رو جمع کن و برو

L:باورم نمیشه تو همچین ادمی باشی ولی باشه من میرم و وقتی برم دیگه بر نمیکردم

O:به سلامت کسی هم نخواس برگردی 

لوکاس عصبی اومد رختکن و لباساش رو برداشت و رف رفتم سمت سوفیا و ازش پرسیدم

A:اینسری جدی بود دعواشون    

S:اره ول یالان نیرو کم داریم    

با صدای اولیویا از جا پریدیم 

O:سوفیا برو برگه نیازمند به کارمند رو بزن جلو در

S:چشم اولیویا

با با مدیرمون راحت بودیم چون خودش بهمون گفته بود معذب نباشیم وگرنه نمیتونیم باهم کار کنیم 

A:بدو سریع بزن      S:باشه دیگههه 

سوفیا رف و سریع برگه رو اورد و چسبوند به در رستوران 

رستورانمون زیاد زیاد بزرگ نبود ولی کوچیک هم نبود و نمیتونستیم ۳ نفره جمعش کنیم و باید چهار نفر باشیم و الان ۳ نفریم و نیاز به یک نفر دیگه هم هس کار من پشت پیشخوان ولی بعضی روزا هم به عنوان گارسون وایمیستم 

 

#ویلیام

سلام اسم من ویلیام اسمیت هستش ۲۵ سالمه من توی خانواده با اصالت و پولداری بزرگ شدم از دار و ندار دنیا فقط یک مادر کم دارم که اونم........بیاین راجبش حرف نزنیم داشتم میگفتم....پدر من جیمز اسمیت صاحب چندین کارخونه مواد غذایی هستش و من تنها وارث اون هستم و پدرم الان میخواد منو مجبور به ازدواج کنه تا بعد از من یک وارث دیگه هم باشه 

من قرار با دختری به اسم امیلی میلر ازدواج کنم و این رو باید بگم که من اصلا به ازدواج اعتقادی ندارم و یا اگر هم داشته باشم با یک دختر خوشگل ازدواج میکنم نه کسی مثل امیلی بهرحال..... 

مثل هر صبح از خواب بلند شدم و گوشیم رو چک کردم و دیدم پدرم بهم پیام داده گفته برم پیشش تا درمورد ازدواج حرف بزنه 

بلند شدم و یک دست کت شلوار مناسب انتخاب کردم موهام رو حالت دادم و عطر مخصوصم رو زدم و راه افتادم 

تو راه داشتم به فرار از ازدواجم فکر میکردم که یک دختر توجهم رو جلب کرد دختری با موهای قرمز و چشمهای ابیش توجهم رو جلب کرد خوش اندام و زیبا بود دیدم سوار یک تاکسی شد و راه افتاد به محض اینکه چراغ سبز شد دنبالش کردم که دیدم گوشیم زنگ میخوره و از اونجایی که گوشیم به ماشین وصل شده بود جواب دادم و صدای داد پدرم بلند شد

(پدرش:J ویلیام:W امیلی:M  پدر امیلی:K منشیش:I) 

J:پسره ی احمق دقیقا کدوم گوری هستی؟ 

W:من تا نیم ساعت دیگه میرسم یکم گیر کردم

J:زود بیا اینجا امیلی و پدرش منتظرن 

با بی حوصلگی جواب دادم

W:چشمممم پدر

بعد از قط کردن پوفی کشیدم و تاکسی رو دوباره دنبال کردم و وقتی وایساد دیدم اون دختر پیاده شد و کلی تکر کرد و وارد یک فس فودی به اسم هانتر شد و فهمیدم که حتما اونجا کار میکنه که صبح به این زودی رفته اونجا پس گوشیم رو دراوردم و زنگ زدم به منشیم وفادارم که خیلی وقته باهام کار میکنه و گوشی رو برداشت 

I:بله قربان؟      

W:مایکل میخوام راجب رستوران هانتر برام اطلاعات بیاری از اینکه کیا توش کار میکنن تا کسایی که ازش خرید کردن

I:چشم قربان 

گوشی رو قط کردم و رفتم پیش پدرم و دیدم امیلی و پدرش هم اونجان 

J:دقیقا کجا بودی     

W:مهم نیس مهم اینه سر وقت اومدم

امیلی با ناز و عشوه جواب داد

M:پدرجان اینقدر بهش گیر نده بهرحال اون شوهرمه

با شنیدن کلمه شوهرم عصبی شدم ولی چیزی نگفتم رفتم نشستم

K:خب اقای اسمیت حالا میتونیم راجب ازدواج حرف بزنیم 

من با دیدن اون دختر تحت تاثیر قرار گرفتم یکجورایی انگار من عاشقش شدم ولی امکان نداره من تحت تاثیر همچون دختری قرار بگیرم من به این عالی ای و جذابیت عاشق اون دختر بشم ولی یک چیز رو مطمعنم اونم اینه که اون دختر خیلی بهتر از امیلی بود پس.... 

W:اقای میلر من باید شمارو ناامید کنم چون من یکی دیگه رو برای ازدواج پیدا کردم 

با گفتن این حرف دهن امیلی و پدرم باز موند 

M:عشقم یعنی داری میگی بهم خیانت کردی؟ 

W:ما اصلا باهم نبودیم که بهت خیانت کنم 

اخم های امیلی درهم رف و یهو پدرم داد زد

J:ای گستاخ چطور جرات کردی بدون گفتن به من دوست دختر پیدا کنی 

K:جیمز لطفا اروم باش بزار ببینم این دختری که تونسته ایشون رو جذب کنه کی هست

M:راست میگه پدرم اون کیه؟....نکنه یک دختره فقیره؟ 

W:فعلا یک رازه

J:ای پسره چش سفید دخترای دورت کم نبودن یکی دیگه اضافه شد 

W:پدر این با تمام اونا فرق داره

J:حداقل بگو اسم خانوادشون چیه 

امیلی که تظاهر به ناراحت بودن میکرد با گریه گف

M:عمو داری منو دور میندازی؟ 

J:نه معلومه چون هیچکس نیس که از شما زیبا تر باشه 

W:خب پدر من میرم دیگه

وقتی بلند شدم و رفتم دیدم پدر امیلی یک پوزخندی زد و من رفتم 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

5605 کاراکتر

اینم از پارت اول 

امیدوارم خوشتون اومده باشه 

و بگین اگر جالب بود ادامه بدم وگرنه نمیدم 

برای پارت بعد ۱۰ تا کامنت و ۸ تا لایک