
رمان آواز تاج دار پارت ۱۵

میان نقرهی لبخندهای اشرافی..
چه جای گریه دختر زلال طبعی؟
به جام تشنهی شهوت، گلاب کی ریزد؟
کجا گلی شکفد در دل دروغنگاری؟
میشه الان که داری رد میشی یه لایک منو مهمون کنی؟
لایک و کامنت تو باعث انرژی و ذوق من میشه ها!🥺❤️
از زبان مرینت :
ایستادم و برنگشتم، فقط چشمهام یه لحظه تو حدقه چرخیدن. صداش جدی و محکم ولی ظریف مثل یه زن بود. وقتی برگشتم، همون زنی بود که روز اول ریده بودمش.
همون که از پشت پنجره زل زده بود توی صورتم ... لباسش یه جوری داد میزد که هیچکس تو این ثمر نمیتونه بی اجازه از کنارش رد بشه.
لباسش بنفش سلطنتی بود و سنگدوزی های ریز و ظریف و سنگینی داشت .. درست مثل یه ملکه
موهاشم روشن بودن .. اما نه سفید ... یه چیز بین سفید و طلایی.
قدمی آروم اما سنگین به سمتم برداشت و با وقار گفت :
_تو باید همون دختری باشه که برای شاه آوردن؟
همه چیزش مثل یه زن قدرتمند و سیاست مدار بود .. حتی نفس هاشم منظم بیرون میومدن ... نمیدونستم چی بگم .. با تردید سری تکون دادم که بلافاصله گفت :
_خوبه .. دنبالم بیا ... صحبتی باهات دارم!
نه پرسید وقت دارم، نه تعارفی کرد .. همونجوری برگشت و راه افتاد، انگار مطمعن بودم دنبالش میرم.
و خب اشتباهم نمیکرد.
راه افتادم دنبالش.
در اتاق که باز شد، بدی عود و روغن گل رز مثل سیلی خورد تو صورتم. همه چیز اونقدر تمیز، منظم و براق بود که دلم میخواست این حد از تمیزی رو از بین ببرم.
بلافاصله نشست روی مبل .. طوری نشست که احساس کردم هیچی از زندگی اشرافی بلد نیستم .. با دستش اشاره ای به نماد بشین کرد.
نه سلامی، نه تعارفی. فقط حرکت خشک و دستوری.
نشستم روی صندلی مقابلش. بی صدا.
چند لحظه ای میشد که خیره بود بهم. اونقدر تپش قلب گرفته بودم که احساس میکردم داره صدای قلبم رو میشنوه.
بعد با همون لحن سرد و شمردهاش گفت :
_از روستا اومدیم، درسته؟
نگاهش نکردم .. چشمم به نقش های طلایی رنگ دور بشقاب ها بود . گفتم :
_بله خانم
اشاره ای به دختری که کنارش ایستاده بود کرد .. ندیمهاش بود ولی لباس ندیمه اش از لباس های منم بهتر بود..ندیمه بلافاصله قوری روی میز رو برداشت و داخل فنجون ها چایی ریخت.
خواست برای منم بریزه که گفتم :
_نه ممنون، من نمیخورم
_براش بریز ... وقتی کسی وارد اتاق من میشه دیگه اجازه ای از طرف خودش نداره.
متعجب نگاهش کردم که خیره بود پرده ها .. بوی عطر چایی اونقدر زیاد بود که احساس کردم دیگه بوی چیزی رو نمیفهمم
برگشت به سمتم و لبخند خشکی زد و گفت :
_جای تعجب داره که یه دختر روستایی اینقدر زود راه قصر رو پیدا کرده .. احسنت.
حرفش از ظاهر خوب بود اما متوجه کنایهاش شدم ... نمیدونستم باید چیکار کنم. سنگینی فضا داشت دیوونم میکرد.
یادم باشه هروقت خواستم جایی برم سعی کنم کمتر پیش این افراد آفتابی بشم.
_من شهبانو این قصر هستم .. مادر شاه و همسر شاه قبلی ... همچنین اداره و تربیت تمام افراد این قصر بر عهده منه .. توی این قصر کسی بدون اجازه من نفس هم نمیکشه.
لحنش اونقدر باوقار و دستوری بود که باورم نمیشد ... مادر شاه بود واقعا؟ .. باید زودتر از ظاهرش میفهمیدم اما فکر میکردم پیرتر و خرفتر باشه.
کنایه های سنگینی میزد که خواستم چیزی بگم اما فقط دهنم رو باز و بسته کردم :
_در قصر ما، هر کسی جایی داره. بعضی ها میدرخشند و بعضی ها باید سایه باشن. تو هم دعوت شدی تا دل شاه رو آروم کنی البته در سایه ... غیر از اینه ؟
آب دهنم رو قورت دادم .. خدای من ... چطور میتونستم این همه اعتماد به نفس و غرور داشته باشه ... انگار انگار داره با گاو و گوسفند حرف میزنه و دستور میده
دوست داشتم جواب کنایه های تلخ و تحقیر کنندهاش رو بدم اما میترسیدم ... لبم رو تر کردم و گفتم :
_بله بانو، درست میگید
_تو برای تاب خوردن کنار نهر ساخته شدی مرینت، نه برای قدم زدن داخل حیاط های قصر .. وظیفه ای که داری رو درست انجام بده و دنبال چیزی فراتر از اون نباش .. چون مطمعنا سقوط میکنی.
چطور میتونست اینقدر سنگدل باشه ... چیزی که درونم بود مثل آتیش زیر خاکستر بود ... به ظاهر خاموش اما در باطن روشن ... دوست داشتم بلند شم و کل این اتاق رو بهم بزنم اما حتی جرعت فکر کردن بهش رو نداشتم .. خواستم بلند شم و برم که گفت :
_پس متوجه شدی که باید چیکار کنی و وظیفهات چیه
_بله خانوم
_خوبه .. امیدوارم بتونی باهاش کنار بیای چون درختی که توی گِل و لای قد بکشه تا ابد بوی گِل میده ... الته بهتره بهش عادت نکنی چون زیاد مهمون این قصر نیستی
از حرفش اونقدر داشتم میسوخت که انگار قرار بود دود از سرم بلند شه اما با جمله آخرش تو فکر رفتم.
راست میگفت؟ یعنی واقعا قرار نیست زیاد توی این قصر بمونم .. یعنی واقعا میتونستم برگردم خونه دوباره و پیش ادوارد باشم ...
_چاییت یخ نکنه !
نگاهی به فنجون چایی انداختم و بلندش کردم و سعی کردم مثل خودش فنجون رو بگیرم..اما یه لحظه نزدیک بود فنجون از دستم بیوفته اما خداروشکر سریع کنترلش کردم .
آروم آروم جرعه ای از چایی رو خوردم .. سعی کردم لاقل یکم مثل اشرافزاده ها باشه اما از نگاه هاشون مشخص بود که گند زدم .
از زبان شاه :
کت رو انداختم روی صندلی و روبه روی آینه وایستادم . هنوز تو فکرش بودم .. از خود شب تا همین الان . دختر های زیادی توی عمرم دیده بودم اما .. اما این یکی فرق داشت با همشون .
بدنش، چهرهش، حرف زدنش و حتی عطر تنش با همه چیز فرق داشت. حتی اونقدری که تشنه این دختر بودم تشنه سوفیا نبودم ... توی کل عمرم دختر های اشرافی زیادی دیده بودم اما هیچکدوم به جذابی این دختر نبود. انگار از دل قصه ها اومده بود.
نگاهی به پنجره انداختم و لباسم رو برداشتم و شروع کردم به بستن دکمه هاش.
صدای تقه در اومد که کلافه گفتم :
_بیا تو .
در باز شد .. از داخل آینه دیوید رو دیدم که وارد اتاق شد. آخرین دکمه پیرهنم رو هم بستم و برگشتم سمتش :
_صبحتون بخیر اعلاحضرت
_بگو دیوید
_شرفحضور شدم تا عرض کنم، آلتمیرها در راه هستن، همینطور لرد بلینگتون هم خواهد اومد .. وزیر اعظم هم به همراه دیگر سران بزرگ انگلستان در تالار اصلی قصر منتظر حضور شما هستن.
سرم رو خم کردم و کتاب رو از روی صندلی برداشتم. کت مشکی رنگ عمیق با آستر سرخ، مثل رنگ شراب شبانه .
پوزخند زنان نگاهی به دیوید کردم و گفتم :
_واقعا ... فکر میکردم لرد بلینگتون بعد از اونجوری ضایع شدنش دیگه به خودش اجازه حضور داخل جلسات رو نده .
نفس عمیقی کشیدم و قدم زنان به سمت در گفتم :
_یادداشت هارو آوردن؟
_بله قربان، دست وزیر هست .
سری تکون دادم و به همراه دیوید از اتاق خارج شدیم.
امروز قرار بود جلسه ای برگزار بشه تا به خدمت مخالفان دربار برسم . از دورهی تاج گذاریم تا الان افراد زیادی بودن که با اقدامات من مخالفت داشتن و خوشبختانه امروز روزی بود که مدارک مورد نیاز برای علت اقداماتم بوده .
اما هنوز تو فکر مرینت بودم ... امشب رو باید چیکار میکردم ... اگه سوفیا حسادت کنه چی؟
_______________________________________________
اینم از این یکی پارت ... نظرتون چیه ؟ و یه صحبت ریزی دارم باهاتون 👇🏻 :
● بچه ها این چند وقت واقعا حمایت هاتون ترکونده و شرط ها خیلی زود کامل میشن. لایک های عالیه اما کامنت ها .. کامنت ها اصلا اوضاع خوبی نداره لچه ها .. نصفش کامنت های خودمه و بعضی های دیگه هم کامنت های یه نفره کلا ... اگه هر کی که لایک میکنه یه کامنت هم بزاره هر روز پارت داریم ولی خب اصلا خوب نیست کامنت ها ... نمیخوام منت بزارم ولی خب من دارم منظم پارت میدم .. درست حسابی میدم و طولانی ولی خب کامنت هاش پایینه نه تنها برای من برای خیلیا و این واقعا نامردیه ... چون ما برای رمان هامون نه پول میگیریم و نه انتظار بالایی داریم و فقط چند تا لایک و کامنت میخوایم ولی همون هارو هم به سختی میگیریم
لطفا نه تنها از رمان من از بقیه رمان ها حمایت کنید و حق ما نویسنده هارو ضایع نکیند
پیشبینیتون درباره ادامه اتفاقات چیه؟ حتما کامنت کنید
شرط پارت بعد :
❤️۲۲ لایک
💬۴۲ کامنت
لینک آرشیو پارت ها :