به نام دخترم ، به نام وطن - پارت ششم
برو ادامه
🕊️ پارت ششم: صدای پای جنگ
پدر در را باز کرد. مأموری با چهرهای جدی پشت در ایستاده بود. صدایش صاف و کوتاه بود:
ـ جناب سرهنگ، وقتشه... شمال به شما نیاز داره.
سکوت کوتاهی بین آنها حاکم شد. ایران از پلهها پایین آمد. چیزی در چهره پدر شکست، اما کمرش همچنان راست ایستاده بود. بیکلام به اتاقش رفت. صدای کشیده شدن کشوها و برخورد کمربند فلزی با میز، هوا را سنگینتر کرد.
وقتی از اتاق بیرون آمد، لباس نظامیاش را پوشیده بود. مادر آرام جلو رفت، دکمهی بالایی یونیفرم را بست. مادربزرگ از پشت به شانههایش دست کشید و نازی خانم بیصدا اشک ریخت و آقا کوچیک با چشمانش او را بدرقه کرد.
پدر رو به جمع گفت:
ـ مراقب خودتون باشین. همهتون.
اما بعد، مستقیم به سمت ایران آمد. دست کوچک دختر را میان دستان سخت خود گرفت. بوسهای روی انگشتانش زد. نگاهش در نگاه او نشست.
ـ یادت نره چی بهت گفتم ایران...
کمی مکث کرد، نگاهش را سفتتر کرد:
ـ الان تو باید مراقب این خونه باشی.
ایران سعی کرد بغضش را فرو بدهد.
پدر آخرین نگاه را انداخت، بعد برگشت، سوار ماشین شد. در بسته شد. و سکوتی تلخ همهجا را گرفت.
🍂
روزها با اضطراب گذشت. رادیو هیچ آرامشی نمیداد. اگر خاموشش میکردند، صدای آژیرها و پرواز هواپیماها فریاد میزدد. چندباری از ترس بمباران، خانه را ترک کردند و شب را در پناهگاهی مرطوب گذراندند.
هفتهای گذشت.
ناگهان، صدای رادیو سکوت خانه را شکست. صدای گوینده خشک و رسمی بود:
ـ ایران در برابر حملهی متفقین شکست خورده است... پادگانها سقوط کردهاند... جبههها متلاشی شدهاند...
ایران میان راهرو روی زمین افتاد. فریاد زد:
ـ همهچی تموم شد... همهچی تموم شد...
مادرش به سمتش آمد، او را در آغوش کشید. نفسهایش به شماره افتاده بود.
مادر زمزمه کرد:
ـ فقط امیدوارم حال داریوش خوب باشه... فقط همین...
🌧️
یک شب، حدود ساعت ۹، باران آرام میبارید. هوا مهآلود بود. صدای در آمد. همه سکوت کردند. ایران، با تردید، به سمت در رفت. دستش را روی دستگیره گذاشت. نفسی کشید. امید داشت، اما میترسید.
در را باز کرد.........
ببخشید این پارت خیلی کوتاه بود زود پارت بعد رو میذارم
شرط 10 لایک و 10 کامنت
بای بای