این امیر بگیره😡🗣

𝚗𝚊𝚣𝚊𝚗𝚒𝚗 𝚗𝚊𝚣𝚊𝚗𝚒𝚗 𝚗𝚊𝚣𝚊𝚗𝚒𝚗 · 1404/4/24 13:53 · خواندن 17 دقیقه

"❄پارت ³⁶¹ تاااااا ³⁶⁷ ❄"

 

سلام عسلا ... دوباره منم😶🧡

اگر اجازه ی ورود میدید که با پارت اومدم🤝🏻

بریم ادامه که پارت اوردم گوولههه ی آتیششش🔥

 

لایک تو=انرژی من🫠✨

پس میشه لایک کوچولوی اون گوشه رو بزنی🫶🏻🥹؟

 

 

 

#پارت361

#این‌امیر‌بگیره🦋🌀

با دیدن استاد که درست مثل عجل معلق بالا سرم ایستاده بود ترسیده آب دهنمو قورت دادم و کاغذو مچاله کردم بین دستم....

+ بده ببینم چی مینویسین سه ساعته وسط کلاس من

_ چیز خاصی نیست استاد ، در مورد درس بود

+ بده کاغذو الان مشخص میشه

نگاه عاجزانه ای به پری انداختم که رنگ به رو نداشت ، به اجبار کاغذو به استاد دادم و اونم بازش کرد

خداروشکر دست خط پری انقد بد بود که نتونه بخونه ، بخاطر همین زیاد استرس نداشتم

ولی استاد ذره بینی از داخل جیبش در آورد و چند بار عقب جلوش کرد

+ خب آرمین و امیر کین؟

استاد که اینو گفت صدای پچ پچ بچه ها بلند شد ، حس میکردم همه زل زدن به منو پری . وای چه گند کاری شد

با اعتماد به سقف کاذبم تو چشمای استاد زل زدم و با پرویی گفتم:

_ همین دو نفری که پشت سرمون نشستن استاد 

استاد نگاهی به پشت سرمون انداخت و دوباره سوییچ کرد رو من

+ زبون درازم که هستی، خب توضیحات؟؟

یه دفعه یاد اون کیلپی که صبح تو اینستا دیده بودم افتادم ، صدامو نازک کردم و با لودگی گفتم:

_ چه توضیحاتی عزیزمممم؟؟

اینو که گفتم کلاس رفت رو هوا و همه بچها زدن زیر خنده ، خودمم خندم گرفته بود

استاد ولی چپ چپ نگام میکرد 

+ شما دوتا فعلا بیرون باشید تا از جلسه بعدی یاد بگیرین سرکلاس داستان سرایی نکنین

بدون اینکه چیزی بگم وسایلمو جمع کردم و از کلاس زدم بیرون ، پری اما مثل اسکلا داشت استادو منت میکرد تا بیرونش نکنه

تو راه رو داشتم قدم میزدم که صدای کوبیده شدن در کلاس نظرمو جلب کرد ، با دیدن پری که داشت اشکاشو پاک میکرد بی تفاوت به سمتش رفتم و گفتم:

_ چرا گریه میکنی دیوانه؟ چیزی نشده که

+ چیزی نشده؟ اخراج شدیم بدبخت 

_ احمق اخراج نشدیم از کلاس بیرونمون کرد فقط ، چیزی نمیشه نترس

+ خب همون ‌، من تاحالا بیرون نشدم نمیدونم باید چیکارکنم ، وای نکنه بهمون صفربده؟ کاش به حرفت گوش نمیدادم

از غرغرای پری اونم درست زیر گوشم کلافه شده بودم 

_ وای پری کمتر وز وز کن ، بیا بریم تا بهت بگم چیکارکنی

دستشو گرفتمو بردمش سمت بوفه ، یه همبرگر مخصوص برای دوتامون سفارش دادم و تا اماده شدن غذا داشتم پریو دلداری میدادم

نقطه ضعفش همیشه غذا بود ‌، انقد راحت خرمیشد با خوراکی که نگو ، بعد از اینکه غذا مونو خوردیم ، پری کمی از دوغشو خورد و گفت:

+ وای چه خری بودما داشتم گریه میکردم

_ دیدی‌؟ چی گفتم بهت؟ اون تایم گشنه بودی نمیفهمیدی

+ خخخ اره ، ولی دریا خیلی بد زایع شدیم ، همه بچها فهمیدن داشتیم در مورد امیرو آرمین حرف میزدیم

_ اصلا برام مهم نیست بچها چی میگن! فقط از این ناراحتم که امیر فهمید . که اونم خودم حلش میکنم

+ چجوری؟؟

_ کلاسشون کی تموم میشه؟

پری نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:

+ یه رب دیگ

دستمو روی چونم گزاشتم و متفکرانه گفتم:

_ یه فکر بکری دارم ، بریم اجراش کنیم داداچ

کیفامونو برداشتیم و به سمت کلاس رفتیم.....

 

 

#پارت362

#این‌امیر‌بگیره🦋🌀

کیفامونو برداشتیم و به سمت کلاس رفتیم ، پشت در کلاس وایستادم و نگاهی به ساعتم انداختم

_ خب ‌طبق تحقیقات بنده ده دقیقه دیگ کلاس تموم میشه 

پری مشتاق گفت:

+ خب بعدش

_ بعدشو دیگ نمیدونم تا همینجاشو بلد بودممممم

+ وای دهنت دریا ، نقشه نقشه میکردی همین بود؟؟ ولش کن خودم یه چیزی سمبل میکنم میگم بهشون

_فقط سوتی ندیا ، بگو تو داشتی در مورد اونا صحبت میکردی خب؟؟

+ باشه بابا نترس

_ باریکلا

همینطوری جلوی در ایستاده بودیم و مثل منگلا بهم خیره شده بودیم که پری کنجکاو گفت:

+ راستی دستت چیشده؟

جای سیگاری که میعاد رو دستم خاموش کرده بودو چسب زخم زدم تا مشخص نشه ، وگرنه به همه باید سوال جواب پس میدادم

_ چیز خاصی نیست ، پشه نیش زده خاروندم زخم شده

+ آها

_ خب پری اخرین کلاس بود دیگ؟؟ من برم خونه کاری نداری؟

+ نمیمونی تا آرمین و امیر بیان؟

_ نه دیگ بمونم چیکار؟ میرم من ، فقط یادت نره یه جوری جمعش کنیا

+ چشم عشقم ، فعلا بای

از پری که خدافظی کردم بدو بدو به سمت ماشین رفتم و نشستم توش ، هوا ابری بود و داشت نم نم بارو میبارید!

شیشه رو کمی پایین دادم که بوی نم خاک پیچید داخل ، وای چه بوی خوبی! 

همینطور که داشتم عشق میکردم با بوی خاک آیینه هارو چک کردم ، داشتم آیینه عقب رو چک کردم که دیدم یه مرد سیاه پوش که یه کلاه مشکیم سرش بود زل زده بهم

یه لحظه گرخیدم و سریع قفل مرکزی رو زدم ، نمیدونم چرا یه حسی بهم میگفت میعاده! دستام عرق کرده بود شدید

از ترس فوری استارت زدمو گازشو گرفتم ، همینکه یکم از دانشگاه دور شدم خیالم راحت شد

هوووف زندگیم شده بود مثل باند مافیا ، همونقد گنگ و ترسناک! بیخیال فکرای منفی آهنگی پلی کردم و همراه آهنگ لبخونی میکردم

نزدیک خونه که رسیدم ریموت درو زدمو ماشینو تو حیاط پارک کردم ، قدم زنان به سمت در خونه رفتمو بازش کردم

وارد که شدم با دیدن خاله ( مادر میعاد) و اون شوهر نچسبش که روی مبل نشسته بودن حالم بد شد ، اه اینا اینجا چیکارمیکنن؟ چی میخوان از جونم؟؟ حتی دیدن پدر مادر میعادم عصبیم میکردو منو یاد اون مینداخت

با دیدنم همه از سرجاشون بلند شدن و خاله بدو بدو به سمتم اومد ، چشماش قرمز بود ، مشخصه که گریه کرده

خواست بغلم کنه که دستمو جلوش به حالت ایست گرفتم و گفتم:

_ چی میخوایین اینجا؟؟ چرا تنهام نمیزارین؟؟

خاله قطره اشکی ریخت و مظلوم گفت:

+ دریا جان قربون چشمای خوشگلت بشم ، بیا و رضایت بده پسرم آزاد شه ، هرچقد به مادرت التماس کردم قبول نکرد

چی؟؟ آزاد شه؟؟؟ مگه اون عوضیو دست گیر کرده بودن؟؟با تعجب ابروهامو بالا انداختم و گفتم:

_ مگه گرفتنش اون عوضیو؟؟

دیگه اصلا از چیزی ابایی نداشتم ، یه جوری همچی برام بی تفاوت شده بود که جلوی دیگران میعادو عوضی خطاب میکردم ، اونم جلوی مادرش!

خاله یه لحظه حالت چهرش عوض شدو اومد چیزی بگه که با حرفی که بابام زد ساکت شد...

 

 

#پارت363

#این‌امیر‌بگیره🦋🌀

خاله یه لحظه حالت چهرش عوض شدو اومد چیزی بگه که با حرفی که بابام زد ساکت شد

+ فک کنم دیگه کافیه ، لطفا دیگه ادامه ندین

خاله با دستمال توی دستش اشکشو پاک کرد و رو به بابا گفت:

+ بهمن خان چند لحظه اجازه بدین من با دریا حرف دارم

بابا نگاهشو بهم دوخت که چشمامو بازو بسته کردم براش ، خودمم کنجکاو بودم ببینم خاله چی میگه

خاله برگشت به سمتمو دستمو گرفت ، خودمو کشیدم عقب که با خواهش گفت:

+ دریا جان خاله بیا و شکایتتو پس بگیر ، بخدا میعاد من اونجوری که تو فک میکنی نیست ، بچم خیلی دوست داره

خیلی سعی کردم خودمو کنترل کنم و به عصابم مسلط باشم ، با چه رویی از پسرش دفاع میکرد؟؟

اگه ذره ای از کارایی که میعاد باهام کرده بودو  براشون تعریف میکردم دوبرابر متنفر میشدن ازش

نفس عمیقی کشیدم و با اخم گفتم:

_ هرگز شکایتمو پس نمیگیرم ، مملکت قانون داره و منم ازش استفاده میکنم تا میعادو به جزای کاراش برسونم ، انشالله چند سالی براش حبس ببرن

اسم زندانو که آوردم خاله گریه هاش شروع شدو شروع به نوازش دستم کرد ، دقیقا همون دستمم گرفته بود که سوخته بود

کم کم داشتم کفری میشدم ، با حرص دستمو از دست خاله بیرون کشیدم و گفتم:

_ بسته دیگ خاله حالم خوب نیست ، لطفا از اینجا برو . من از حقم نمیگذرم

خواستم به طرف اتاقم برم که شوهرخاله بیشعورم دهن گشادشو باز کرد و گفت:

+ معلوم نیست چیکار کرده که دل میعادو برده و الانم ادا اطوار میاد واس ما ، فرار کردین پاش واستین خب

از حرفش بدنم شروع به لرزیدن کرد ؛ انقد فشار روم بود که دوسداشتم دسته مبلو بکنم تو حلقش

مرتیکه ابله از هیچی خبر نداشت نطق میکرد برای خودش 

روی پا‌شنه پام چرخیدم و چند قدم رفتم به سمتش ، با دقت تو صورتش زل زدم ، تازه فهمیدم میعاد ته چهره ی پدرشو داشت

پس به پدرش رفته بود که انقد سگ صفته ! با صدایی که سعی میکردم لرزششو کنترل کنم گفتم:

_ چه زری زدی حیوون؟؟

همه کپ کرده بودن از لحن صحبتم ، دیگه کنترلم دست خودم نبود

خواستم بهش حمله کنم که مامان وحشت زده به سمتم اومدو جلومو گرفت ، دستشو پس میزدم و دوسداشتم حمله کنم به طرف این به اصطلاح شوهرخاله

_ ولم کن مامان....ولم کن تورخدا بزنم این کثافطو آشو لاش کنم.... د آخه بیشعور اگه من دهنمو باز کنم و بگم اون پسر گوسفندت چه بلاهایی سرم آورده که باید سر بزاری بمیری

مامان هی گریه میکرد و ازم میخواست که آروم باشم ولی مگه میشد؟؟؟ انقد فشار روم بود که به درو دیوار فحش میدادم فقط

انقد داد زده بودم صدام گرفته بود ، بقیه ام فقط نگام میکردن ، هیچکس جرعت جلو اومدن نداشت

دیگه نایی برام نمونده بود که بخوام چیزی بگم آخرین لحظه جیغی کشیدم که بابا به سمت اومدو چشمام سیاهی رفت....

 

 

#پارت364

#این‌امیر‌بگیره🦋🌀

با صدای سوت عجیبی تو گوشام چشمامو آروم باز کردم ، دستم میسوخت

نگاهی به دستم انداختم که دیدم سرم بهم وصله ، من اینجا چیکارمیکنم؟؟ 

سردرد عجیبی داشتم ، دست آزادمو روی شقیقه هام گزاشتم و ماساژی دادم اما فایده نداشت

ناله ای از درد سر دادم که همون لحظه در اتاق باز شدو پرستاری اومد داخل ، پرستاره مرد بودو بسی خوشگل

نگاه نافذشو دوخت بهم و مهربون گفت:

+ سلام ، بیدارشدی

اخمی کردم و جدی گفتم:

_ بعله

+ اوه اوه چه بداخلاق

خواستم از جام بلند شم که دستشو روی شونه ام گز‌اشت و مانع از بلند شدنم شد

+ فشارت خیلی پایینه ، فعلا باید استراحت کنی ، سرمتم هنوز تموم نشده

کلافه گفتم:

_ میخوام برم

+ نمیشه 

_ میگم میخوام برم.....اصن بگو دکتر بیاد کارش دارم 

دستشو از داخل مانتوی سفید رنگش در آورد و باخنده گفت:

+ به ما نمیخوره دکتر باشیم؟؟

_ چی؟ شما دکتری؟ وای چه جذاب! چیز یعنی چه جالب

دکتر که متوجه سوتیم شد تک خنده ای کرد که کنار لپش چال افتاد 

_ ببخشید من حالم خوب نیست زیاد ، چرت و پرت میگم 

+ دور از جونت دختر ، همه منو با پرستار اشتباه میگیرن راحت باش

مگه دکتر انقد جوون داریم؟؟ خیلی خوش قیافه و خوب بود ، خوش به حال دوست دخترش ، اینجاس که شاعر میگه الهی تب کنم پرستارم تو باشی

_ ماشالله بزنم به تخته خیلی خوب موندید

دکتر گوشی مخصوصشو از داخل جیبش در آورد و گفت:

+ اگه مارو نمیخوری ضربا قلبتو معاینه کنیم خانوم بداخلاق

لب گزیدم و سرمو پایین انداختم ، فک کنم خیلی زایع داشتم نگاش میکردم که فهمید

دکتر به سمتم اومد ، تاپ مشکیمو که زیر لباسم پوشیده بودم کنار زدو گوشیو گزاشت رو قلبم

با برخورد دستش به بدنم تنم مور مور شد ، ضربان قلبمم که نگم! رو هزار و شونصد بود

+ استرس داری؟؟ ضربان قلبت خیلی بالاست

_ یکم 

گوشیو داخل جیبش گزاشت و گفت:

+ دختری به زیبایی تو چرا باید استرس داشته باشه؟؟ نکنه میترسی شوهر گیرت نیاد؟؟

بین اون همه درد لبخندی زدم که چیزی رو داخل کارتکسش یادداشت کرد 

+ فعلا استراحت کن تا سرمت تموم شه ، بازم بهت سرمیزنم

باشه ای گفتم که از در رفت بیرون....

 

 

#پارت365

#این‌امیر‌بگیره🦋🌀

باشه ای گفتم که از در رفت بیرون ، وای هنوز نصف سرمم مونده بود ، برای اینکه زودتر تموم شه و از اینجا خلاص شم شروع کردم ور رفتن با اون بیل بیلکش

قطرات سرم سریع تر میچکید ولی انگار دستم داشت میسوخت

هم چنان روی تخت بیمارستان دراز کشیده بودم و برای خودم خیالبافی میکردم که یه لحظه متوجه ی یه سایه کنار در شدم!!!

مالشی به چشمام دادم و با خودم گفتم:

+بسم الله… چیزی نیست بابا حتما خیالاتی شدم!!

به پهلو خوابیدم سعی کردم چیزی که دیدم و فراموش کنم که با نشستن دستی روی شونه ام از ترس هینی کشیدم و با دیدن دایان هوفی کشیدم

چرا حس کردم امیره؟؟ شاید چون دلم میخواست الان کنارم باشه....

_ وای سکته کردم ، نمیتونی مثل آمیزاد بیای داخل نه؟؟

نیششو باز کرد و شیطون گفت:

+ نه نمیتونم ، شنیدم کلی گردو خاک کردی خانوم

_ کی بهت گفت؟؟

+ مامان گفت ، یه جوری با آبو تاب تعریف میکرد که اصن ریسه رفتم از خنده . بنده خدا تو شوک بود . میگفت تا حالا دریارو اینجوری هار ندیده بودم

_ هارم مامان گفت؟؟؟

+ نه اینو خودم اضافه کردم. امپولتو زدی؟؟

_ نه چه آمپولی! همین سرمو داشتم فقط

کمی ازم فاصله گرفت و ادامه داد:

+ آمپول هاریت دیگ عزیزم

بیشعور ازم فاصله گرفته بود که نزنمش 

_ خفه شو عوضی میزنمتا

+ دستت بهم نمیرسه زیاد زور نزن کوچولو

ادایی براش در آوردم و رومو کردم اون سمت ، بدون اینکه نگاش کنم پرسیدم

_ مامان کجاس؟

+ بیرون نشسته داره آبغوره میگیره ، بهش میگم آخ مادر من چرا گریه میکنی الکی؟ فوقش دریا خره میمیره و یه نون خور کمتر دیگ ، ولی کو گوش شنوا؟

دایان داشت شوخی میکرد ولی نمیدونم چرا یهو گریم گرفت. خیلی حساس شده بودم و با کوچیک ترین چیز اشکم درمیومد

بیصدا اشک میریختم که دایان دستشو گزاشت رو شونم و منو برگروند سمت خوش

+ دریا؟ گریه میکنی؟ قربونت برم بخدا داشتم شوخی میکردم

_ میدونم . چیزی نیست دلم گرفت یهو

+ قربون دلت برم ، گریه نکن دیگ الان مامان میاد موهامو میکنه

اشکامو پاک کردم و گفتم:

_ آها پس به فکر خودتی

+ آره دیگ 

_ خیلی بیشعوری دایان میدونستییی؟

+ میدونم میدونم ، راستی برات یه سوپرایز دارم ، زودتر خوب شو که بریم خونه

_ حالم که خوبه ، سرمم تموم شه بریم ،چه سوپرایزی؟؟

+ دیگه رفتیم خونه بهت میگم . تا اون موقع بمون تو خماریش. من میرم به مامان بگم بیاد پیشت

تا جایی که یادمه دایان از بچگی مرموز بود ، خودش که رفت مامانو انداخت به جونم ، مامان هر دو دقیقه یبار مجبورم میکرد به کمپوت کاملو بخورم

خلاصه بعد از تموم شدن سرم و کمپوتا ، خیلی آروم از تخت پایین اومدم و به سمت در خروجی حرکت کردیم

مامان و دایان کنارم راه میومدن ولی اثری از بابا نبود ، حوصله سوال جواب کردنو نداشتم بخاطر همین چیزی نگفتم

همگی سوار ماشین دایان شدیم و به سمت خونه رفتیم ، عجله ام واس رسیدن به خونه فقط و فقط دیدن سوپرایز این گاومیش بود

سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و بیرونو نگاه میکردم تا برسیم.. 

به خونه که رسیدیم ، با کمک مامان پیاده شدم و قدمای کوچیک کوچیک برمیداشتم ، هنوز یکم سرگیجه داشتم

بالاخره به در ورودی رسیدیم که دایان جلوتر از ما حرکت کردو درو برامون باز کرد ، وارد خونه که شدیم دوتا دستاشو باز کرد و گفت:

+ جیجی جیجینگ ، این شما و این سوپرایز دایان خانننن

هر لحظه منتظربودم ببری ، شغالی ، شیری از پشت مبلا بپره بیرونو بهم حمله کنه ولی انگار نه از این خبرا نبود

تو همین فکرا بودم که یهو دیدم دو عدد چشم زل زده بهم......

 

 

#پارت366

#این‌امیر‌بگیره🦋🌀

تو همین فکرا بودم که یهو دیدم دو عدد چشم زل زده بهم ، چشمامو کمی ریز کردم که دیدم پری از پشت مبل پرید بیرون

_ عه پریه پریییی

بدو بدو اومد به سمتو منو کشید تو بغل خودش ، انقد فشارم داد که روده هام زد بیرون

_ گوساله آرومتر فشار بده تازه از بیمارستان اومدما

بو سه ای روی لپم کاشت و مهربون گفت:

+ دردو بلات بخوره تو سر همونی که میدونی ، چشم دیگه فشارت نمیدم

دایان کتشو درآورد و گفت:

+ خب اینم از سوپرایز ما ، اجازشو گرفتم از ننش امشب پیشت بمونه دریا خانوم ، باز بگو دایان بده

_ من غلط بکنم بگم دایان بده ، شما محشری

+ چاکر شوما ، فعلا عزت زیاد

منو پری از لحن حرف زدنش پقی زدیم زیر خنده که دستی برامون تکون داد و رفت سمت اتاقش ، با این سنش مث لاتا صحبت میکنه هنوز

مامان که دید بالاخره لبم به خنده باز شد چیزی زیر لب گفت ،  فک کنم داشت از پروردگار تشکر میکرد

+ دریا جان مادر من میرم یه سوپی چیزی برات درس کنم 

_ باشه مامان مرسی

دست پریو گرفتمو به سمت اتاقم رفتیم ، در اتاقو که باز کردم دوتا چمدون وسطش مشاهده کردم

_ چند روز میخوای بمونی مگه یزید ، این همه لباس واس چی آوردی؟

پری اومد داخل اتاقو درو پشت سرش بست ، روی تخت نشست و همونطور که مثل شتر آدامس میجویید گفت:

+ عزیزم فعلا تا پایان افسردگیت مهمونتم

اخم ریزی کردم و جدی گفتم:

_ کدوم خری گفته من افسرده ام؟؟

+ با عرض پوزش ، داداش خرت

_ اون غلط کرده ، خیلیم حالم خوبه .امروزم یکم فشارم افتاده بود که بردنم بیمارستان

+ باشه تو که راست میگی ، حالا اول برو یه دوش بگیر بوی سگ مرده میدی

ادایی براش درآوردم و مستقیم رفتم سمت حموم. لباسامو در آوردم و رفتم زیر آب، بعد از یه دوش ده دقیقه از حموم زدم بیرونو حوله تنیمو پوشیدم

وارد اتاقم شدم که دیدم  پری گور به گوری لباسشو عوض کرده و روی تختم دراز کشیده ، یه پاشو انداخته بود روی یکی پاش و داشت تلفنی صحبت میکرد

نگاهی بهم انداخت و گفت:

_ آره هنوز که زندس ، حالشم از من بهتره

زیر لب اشاره ای بهش کردم و پرسیدم : کیه؟؟؟

گوشیو از خودش دور کردو آروم گفت که آرمینه ؛ اینام که ۲۴ساعته دارن میرن تو چیز هم ، الله اکبر

پری یکم دیگه با آرمین چرت و پرت گفتو بالاخره گوشیو قطع کرد ، منم تو همین هین لباسمو پوشیدم و موهامو شونه زدم

_ عا آرمین سلام رسوند عشقم

+ سلامت باشه ، چی میگفتین سه ساعته؟؟

_ هیچی حرفای معمولی ، حال تورو پرسید منم گفتم از عشق زیادی به امیر قرص خوردی بردنت بیمارستان

اینو که گفت یهو برگشتمو با بهت نگاش کردم ، پلکم تیک عصبی گرفته بودو واس خودش میپرید 

یه دستمو به سرم زدم و چند قدمی به سمتش حرکت کردم

_ تو....تو چه غلطی کردی پری؟؟ کی بهت گفت این چرندیاتو تحویلش بدی ها؟؟ میخوام بدونم یه چسه مغز تو اون کلت نیست یعنی؟؟

انقد حرصی شده بودم از این حرفش که از گوشام آتیش میزد بیرون ، پری بیچاره اشک تو چشماش جمع شده بودو لبش میلرزید

+ بخدا میخواستم رابطتون اوکی شه، نمیخواستم ناراحتت کنم به جون مامانم راست میگم ، ببخشید دریا

_ هوووف باشه ولش کن ، الان آرمینم میره میزاره کف دست امیر دیگ . تورخدا قبل هرکاری با من لامصب مشورت کن پری

+ چشم غلط کردم اصن ، میخوای بزنگم بهش بگم شوخی کردم؟

_ نه دیگه تابلو میشه ولش کن ، فقط امیدوارم آرمین بهش نگه

+ نه بابا نگران نباش آرمین اصن دهن لق نیست

خواستم جوابشو بدم که همون موقع گوشیم زنگ خورد ، به سمت پاتختی رفتم و با دیدن اسم امیر با دهن کجی به پری گفتم:

_ مشخصه اصن آرمین جان چقد دهنش قرصه ، خدایا منو گاو کن!

 

 

#پارت367

#این‌امیر‌بگیره🦋🌀

_ مشخصه اصن آرمین جان چقد دهنش قرصه ، خدایا منو گاو کن!

پری که دید خیلی سگ شدم کز کرد یه گوشه و در سکوت فقط نگام میکرد ، میدونست اگه خون جلو چشامو بگیره بد میشه

چشم غره ی توپی به پری زدمو گوشیو جواب دادم ، صدای بم و مردونه امیر که پیچید تو گوشی قلبم براش ضعف رفت اصن

+ سلام

تک سرفه ای کردم تا مشخص نباشه هولم 

_ سلام

چند ثانیه مکث کرد و بعدش گفت:

+ چطوری؟

_ ممنون خوبم

+ شنیدم قرص خوردی حالت بد شده.بهتری الان؟

نگاه چپ چپی به پری انداختم و با حرص گفتم:

_ نه کدوم بزمچه ای گفته قرص خوردم؟؟ اشتباه به عرضتون رسوندن جناب ، گرما زده شده بودم بردنم بیمارستان

+ وسط پاییز گرما زده؟؟

وای اصن یادم نبود که تو پاییزیم ، شیرم توش ، دیگه الزایمر نگرفته بودم که به لطف دوستان اینم فراهم شد

با این حساب کم نیاوردم و سرتق گفتم:

_ بعله ما خانوادگی تو پاییز گرما زده میشیم . مشکلی هست؟

+ نه راحت باشین ، مثل اینکه بد موقع مزاحم شدم عصاب نداری

‌_ بعله اینطور به نظر میرسه 

+ اوکی مزاحم نمیشم بای

گوشیو بدون خدافظی قطع کردم و انداختمش رو تخت ، مث دیوونه ها چهار کنج اتاقو داشتم متر میکردم و رژه میرفتم

زیر لبم غرغر میکردمو هی حرصو جوش میخوردم

+ وای سرم گیج رفت بشین دیگ

انگشت اشارمو تو هوا تکون دادم و از بین دندونای کیلید شدم غریدم:

_ تو یکی ساکت ، پری الهی وربپری ‌.این گندی که زدیو جمعش کن وگرنه خودم جمعت میکنمممم

+ باشه باشه تو حرص نخور الان سکته میکنی میمیریا

_ بهتر ، بمیرم از دست شما راحت شم والا

+ وا زبونتو گاز بگیر دیوونه این حرفا چیه میزنی

_ لطفا عزیزم تا یک ساعت آینده صداتو نشنوم ، میوت کارکن حله؟

+ باشه چشم

تو این یک ساعت حجوم بردم به دفترچه خاطراتم و هرچی تو دلم بود توش نوشتم ، پریم هی sms بازی میکرد

داشتم تو دفترچه از امیر مینوشتم که یهو چند تقه به در خورد و مامان با یه سینی غذا وارد شد ، فوری دفترچه رو بستم و گزاشتمش یه گوشه

+ خب دخترای خوشگل غذا آوردم واستون

پری مثل گشنه ها حمله کرد به سینی و غذاهارو از مامان گرفت ‌

+ مرسی خاله شما بفرمایید دیگه خودمون میخوریم

مامان که از اتاق بیرون رفت ، پری سینی رو گزاشت وسط اتاق و خودشم نشست رو زمین

بوی سوپ داشت دیوونم میکرد ، کنار پری نشستم و قاشقمو پر سوپ کردم

پریم ماکارونی داشت و مثل اسب داشت میخورد .....

 

 

   ++++++++++++++++++++++++++++++++++++

تمومم تمومم🎬

این پارت چطور بود؟

دوسش داشتید؟

پدر**سگِ خاله و شوهر خاله ی(بلانسبت البته📿😬) دریا اونقد دریای بدبختو فشاری کردن که بیهوش شد از شدت فشار و عصبانیت😒

 

⊹ لطفا لطفا لطفا از مانهوای

•من بانوی زشت شدم•

حمایت کنید، واقعا قشنگه و هر بار پست هام خیلی کامل ان ، یعنی هم چپتر داره، هم عکس داره، هم واقعا قشنگه🥺

حیفه که حمایت نشه🥺

اگر مانهوا نمیخونید اینو که بخونید عاشقش میشید🥲

ولی خب اصرار نمیکنم، دوست دارید بخونید دوست نداشتید هم که هیچی🩷🙂 ⊹

 

خوشگلا شرط این پارت :

22💙

و

50🗨

باید از اینا بره بالاتر ..

خوندن مانهوا و لایک یادتون نره، تا پست های بعدی بایی باییی🎀