
رمان آواز تاج دار پارت ۱۴

همیشه مامانم میگفت : زور عشق از تنفر بیشتره . قبول دارم ولی تا موقعی که عقده، کینه و انتقام قاطی ماجرا نشده باشن ...
میشه الان که داری رد میشی یه لایک کنی عزیزکم ؟🥲
خیلی برام باارزشه...
از زبان مرینت :
چشم هام هنوز کامل باز نشده بود، اما سرمایی که از پنجره های نمیه باز میاومد، پوست لخت شونهم رو مورمور میکرد.
هوا هنوز کامل روشن نشده بود. آسمون، یه جور عجیبی بین شب و روز گیر کرده بود. نه تاریکی تموم شده بود، نه روشنایی جسارت میکرد.
و من ... من بین یه دنیای دیگه بیدار شدم. دنیایی که دیگه اون مرینت همیشگی داخلش نبود.
کل اتفاقات دیشب مثل یه داستان از جلو چشمام رد شد و بغضی ته گلوم نشست.
دیشب، شبی بود که باید با شوهرم رابطه داشته باشم و اونم بکارتمو ازم میگرفت
اما حالا چی ... من نه شوهری داشتم و نه محرمی.
نگاهی به انگشتم کردم ... انگشتی که قرار بود حلقه ازدواج داخلش باشه ...
چشمام پر اشک شده بود و با دردی که بین پام پیچید بغضم شکسته و اشکام یکی یکی شروع به ریختن کردن .
چرا آخه ... چرا زندگی نمیذاره لب من طعم واقعی خنده رو بچشه.
هوا کم کم داشت روشن میشد و خورشید بالا میومد ... دوست داشتم بلند شم و برم اتاقم اما تا وقتی که این متجاوز خواب بود نمیشد کاری کرد .. روی تخت نمی خیز شدم تا شاید تماشای بیرون بتونه حالم رو بهتر کنه . اما با خیز برداشتنم درد بدی توی تنم پیچید و خواستم جیغ بکشم که با دستام خفه اش کردم.
دستام رو اونقدر محکم گاز میگرفتم که احساس میکردم الاناس که گوشت دستم رو بکنم ... پاهام رو توی هم پیچیدم و محکم بهم فشار دادم
نگاهی به نیم رخ صورتش کردم که مشخص بود خوابه ... دستم رو از روی دهنم برداشتم و نفس راحتی کشیدم
چشمم به رد خون افتاد ... خونی که حالم رو بد و بدتر میکرد
سعی کردم خیره بشم که آسمون اما دوباره درد بیشتر از همیشه توی تنم پیچید و ناخواسته نالهای کردم ... شکمم اونقدر درد میکرد که عرق کرده بودم و نمیتونستم نفس بکشم و ملافه رو چنگ میزدم ... که یهو دست گرمی رو روی شونم احساس کردم و تند به سمتش چرخیدم
با همون چشما خیره شده بود به من که گفت :
_درد داری هنوز ؟
مردد نگاهش کردم .. نمیدونستم چی باید بگم ... آره اگه بگم فکر میکنه ضعیفم و اگه بگم نه ممکنه دلش هوس یه ...
بدون اینکه منتظر جوابم بمونه با دستش روی تخت خوابوندتم و خودشم کنارم دراز کشید و پتو رو رومون کشید.
چشم هامو بستم تا شاید آروم بشم اما با برخورد دستش به بین پام کل تنم انگار سوخت ... لبم رو از داخل گاز گرفتم تا صدام بلند نشه . انگشت هاشو تمیز روم حرکت میداد و گاهی هم نرم فرو میکرد
دیگه طاقتم سر اومده بود اگه یکم دیگه میگذشت ناله هام تا آسمونم میرسید ... خواستم چیزی بگم اما تا لبام رو باز کردم ناخواسته ناله ای از بین لب هام رد شد ... دستش رو از روی پوستم بلند کرد و آروم توی گوشم گفت :
_اگه اذیت میشی میخوای شکمت رو بمالم
آب دهنم رو قورت دادم ... دوست داشتم بگم نه و برم اتاقم اما با حالی که داشتم عمرم میتونستم حرکت کنم و بهتر بود یه چند دقیقه دیگه دراز بکشم تا حالم بهتر بشه :
_آره
دستش رو به سمت شکمم برد و شروع به مالیدن کرد.
هوا دیگه کامل روشن شده بود و صبح بود ... امیدوار بودم هرچی زودتر دردم آروم بگیره و قبل از اینکه کل قصر بخواد شلوغ بشه تا بتونم با خیال راحت به اتاقم برم .
از زبان ادوارد :
نفس توی سینم مونده بود ...
هوای نم زده اتاق، بوی چوب خیس شده و نمک داشت ... صدای خفیف مرغ های دریایی میاومد و ضربه های آروم موج ها به بدنه کشتی، مثل لالاییای بود که خواب رو با خودش آورده بود. اما من بیدار شده بودم و این بیدار شدن، خودش معجزه بود.
پلکام سنگین بود، اما آروم بازشون کردم. چند ثانیه فقط به سقف چوبی اتاقم خیره موندم. بعد، نفس عمیقی کشیدم.
به طرز عجیبی زنده بودم و نفس میکشیدم.
اما آخرین چیزی که یادمه سقوط بود ... سقوط به عمق دریا
آروم نشستم. تنم درد میکرد، سینم تیر میکشید، ولی خداروشکر زنده بودم.
لبه تخت نشستم و پاهامو روی زمین گذاشتم و نگاهی به اطراف انداختم. همه چی همون بود که باید باشه... ولی یه جور دیگه. انگار دنیا، بعد از اون طوفان، یه قدم عقب تر وایستاده بود.
نتونستم مقاومت کنم. در رو باز کردم و از پله های چوبی بالا رفتم پامو گذاشتم روی عرشه.
آفتاب داشت صاف میخورد توی صورتم که همزمان نسیم ملایمی صورتم رو نوازش کرد.
اولین کسی که منو دید، کاپیتان بود. نگاهش قفل شد بهم و یه لحظه بعد داد زد :
_خدای من ... ادوارد؟ ادوارد بهوش اومده.
چند تا از ملوان ها برگشتن و خیره نگاهم کردن و لبخندی زدن و بعد ... پدرم .
موهاش آشفته بود. صورتش خسته اما خوشحالی مشخصی توی چهره اش بود. نمی دونم چقدر سریع یا کند طول کشید. اما وقتی رسید، با اون دستهای سختش شونههامو گرفت و محکم بغلم کرد.
_فکر کردم ... فکر کردم ریگه نمیبینمت .
لبهام خشک بودن. با صدایی که بیشتر شبیه زمزمه بود گفتم :
_چطور؟ من... یادمه که...
بابا ازم جدا شد، نگاهی به چشمهام انداخت، بعد گفت :
_وقتی افتادیم توی آب، ملوان ها بی معطلی پریدن دنبالت توی آب. بعد از چند دقیقه هم با بدنی سرد و بیهوش کشیدنت بالا. حتی خودمم باور نمیشد ولی این یه معجزه بود.
سکوتی بینمون افتاد.
فقط صدای دریا بود و باد.
و ضربان قلبی که، هنوز میتپید.
با تردید نگاهی به بابا انداختم و گفتم :
_حالا چی ؟
بابا ازم دور شد و به افق خیره شد و گفت :
_هیچی... توی این سفر ضرر زیادی کردیم اما هیچی به اندازه زنده بودن تو باعث ارزش نبود.. کشتی آسیب های زیادی دیده... اما خداروشکر تا فردا به بندر میرسیم
سکوت کردم و چشم هامو بستم و سرمو به باد سپردم.
یه روز دیگه تا بندر.
یه روز ریگه تا... مرینت.
از زبان مرینت :
لبه تخت نشستم و پاهامو روی زمین گذاشتم .. دیتم رو لبه های تخت گذاشتم و بلند شدم ... اولش پاهام سست شد ولی بعد تونستم وایستم .. با قدم های آروم به سمت لباسامو رفتم و از روی زمین برداشتم .
لباساش رو پوشیده بود و به آسمون خیره شده بود.
برگشت و به سمتم اومد و لباس هامو دستم داد و گفت :
_اولین بار که دیدمت حسرتت رو خوردم ولی دومین بار جای حسرت لذت بردم .. تو خاصی مرینت ... مثل یه رویا میمونی
از حرفش جا خوردم ... انتظار نداشتم همچین حرفهایی بزنه. اونم یه پادشاه به یه دختر رعیتزاده
خیلی دوست داشتم بپرسم اولین بار کجا دیده بودم اما بدون هیچ حرف دیگه ای ازم دور شد و خیره به آسمون گفت :
_بهتری بری اتاقت... میگم برات صبحونتم بیارن
این سری لحنش جدی و خشک شده بود... اما اهمیت ندادم و به سختی لباسم رو پوشیدم.
فقط مونده بود بند پشت لباسم که دستم بهش نمیرسید... آب دهنم رو قورت دادم و با بی میلی ولی عادی گفتم :
_ااا ... سرورم .. میشه بند لباسم رو ببندید
یه لحظه جوری برگشت و نگاهم کرد و که پشیمون شدم از حرفم و خواستم معذرت خواهی کنم که اومد و شروع به بستنش کرد .
تعظیمی کردم و بعد از اتاق خارج شدم. پشت در اتاق وایستادم و نفس عمیقی کشیدم.
باور کردنی نبود... رفتارش در عرض چند ثانیه عوض میشد.
نفسی گرفتم و سر و رومو مرتب کردم و به سمت اتاقم رفتم ... دقیق نمیدونستم کجاست ولی خب بلد بودم باید از کجا برم ...
قصر تقریبا شلوغ شده بود ولی خداروشکر نگاهی به من نبود .. منم با حالت عادی داشتم راه میرفتم که صدایی با لحن جدی اومد .. :
_هی تو ... دختر
_______________________________________________
اینم از این پارت عسلام؟ چطور بود؟
نظرتون درباره ی پارت بعد چیه !؟
💬مرینت فقط یه معشوقه ساده داخل قصره یا قراره نقش مهمی پیدا کنه ؟
💬ادوارد موفق میشه که به مرینت برسه یا نه ؟ واکنشش بعد از خبردار شدن از ماجرا مرینت چیه ؟ آیا به دنبالش میره ؟
💬مرینت عاشق شاه میشه یا در عوضش به فکر جدیدی میوفته؟
حتما نظراتونو برام کامنت کنید چون برام خیلی مهمه و باارزش
❤️لایک های بالای ۲۲ و کامنت ها بالای ۴۰ تا پارت بعد ...
لینک آرشیو پارت ها :