
رمان سردرد یا دردسر پارت 1

سلام به همههه🦋
من نویسنده ی این رمان نیستم و ی کاربر که حساب کاربری نداره برام فرستادتش تا اینجا بذارمش❤️
پیشنهاد می کنم حتمااااا بیای ادامه چون رمان خیلیییی قشنگیه🎀
رمان:سردرد یا دردسر
_فخرالزمان
_خب، راستش نمیدونم از کجا باید شروع کنم...
_خب از اولش بهتون میگم من و عموی به ظاهر محترمم توی این عمارت زندگی میکنیم. عمارتی خوب با چند تا ندیمه و خواجه...
البته که اینا هیچکدومشون برای من و عموم نیست برای یه شاهزاده ی...
حالا همچین شاهزاده ای هم نیست البته که این عمارت و اون یکی عمارتش و اون همه ندیمه برای کم ادمی نمیتونه باشه ولی خب من ازش خوشم نمیاد(نویسنده:😒خاک تو سرت مردم از خداشونه)
خب این عمارت رو شازده با وسایلش به ما داده وسایلی که هرروز پذیرای یه مشت خواستگار که هم سن آفتابه ی شاهن و هیکل شونم اندازه ی گوریله البته عموم اینا رو بخاطر پولشون میخواد و زندگی من براش مهم نیست بخاطر همین کلی اتفاق واسه من میوفته.....
_راوی[نویسنده]
_فخرالزمان مثل همیشه ساعت ۵ صبح رفت بالای پشت بوم عمارت امیرالسطنه [الدوله]تا از هوا لذت ببره و از دست عموی کفتارش خلاص بشه خورشید خانم[ ندیمه و همدم فخرالزمان] رو هم با خودش برد. روی زیر انداز نشستن و با هم به اسمون آروم نگاه میکردن هوا سرد بود زمستون هنوز شروع نشده بود اما هوا سرد شده بود
_فخرالزمان رو به خورشید خانم با صدای خوشحال و آرومی لب زد _
فخرالزمان:یکم آب گرم بهم بده، لطفا
. _خورشید خانم تعجب کرد فخرالزمان بهش گفت لطفا😳
خورشید خانم لیوان آب گرم رو به سمت فخرالزمان گرفت و بلند شد سرش رو پایین انداخت و دستاش رو به هم چسبوند
انگار میخواست حرف مهمی بزنه آروم و با تردید لب زد... _
خورشید خانم:خانم امروز...عمو تون....
_ادامه نداد ، ادامه دادن چیزی جز غیظ و غضب نبود فخرالزمان که میدونست چی میخواد بگه با خونسردی و آرامش بلند شد رو بروی خورشید خانم وایساد _
فخرالزمان:فقط نیا پایین،این قائله باید تموم بشه...
_با عصبانیت رفت پایین بخاطر مشکل پاش نمیتونست خوب از پله بیاد پایین آروم آروم از پله ها اومد پایین دوید و به سمت در اتاق عموش رفت لگد محکمی به در زد بدون هیج احترامی وارد شد خورشید خانم با خجالت و حس شرمساری پشت سر فخرالزمان مخفی شده بود _
فخرالزمان(رو به خواستگار و فک و فامیلش):شما به چه بهونه و مال و منالی اومدین خواستگاری چقدر به عموم میدین در ازای من .....
_پسر(خواستگار):چی.؟منظورتون چیه؟ _فخرالزمان:پدرتون در جریانن
_پسر (خواستگار)نگاهی متعجب و عصبانی به پدرش و عموی فخرالزمان کرد و اتاق و ترک کرد.
_عموی فخرالزمان با عصبانیت و داد به خورشید خانم که با ترس پشت فخرالزمان مخفی شده بود غرید
_بهادر(عموی فخرالزمان):اگر نمیتونی مراقبش باشی... گمشو بیرون !
_فخرالزمان سپر خورشید خانم شد و رو به عموش غرید
_فخرالزمان:شما حق ندارید بهش امر و نهی کنید...
_عموی فخرالزمان که با عصبانیت و خشم زیاد باز سعی داشت ابرو داری کنه با این حرف فخرالزمان خونش به جوش اومد و فخرالزمان رو گرفت و برد توی اتاقش که کنار اتاق خودش بود پرتش کرد توی اتاق
_بهادر:حق نداری از اتاق بیای بیرون انقدر این تو بمون تا بمیری ...
____________________________________________