
رمان آواز تاج دار پارت ۱۲

گاهی دل ها حاضر به رفتن نیست، اما روزگار منتظر نمیمونه...
شما رو دعوت میکنم به خوندن پارت ۱۲، جایی که حتی غم و اندوه هم گریه اش میگیره...
میشه الان که داری رد میشی یه لایک کوچیک بزنی؟ برای تو چیزی نیست ولی دل غم دیده ی منو خیلی خوشحال میکنه...
از زبان مرینت :
نمی دونم دقیقا چند ساعت گذشته بود. نور چراغهای کمسو مثل یه جسم بیجون روی دیوارها میرقصیدن و صدای کفش های کاترین مثل پتکی بود که به مغزم میخورد.
کاترین سینی نقره ای رو روی میز گذاشتم و با صدای ملایمی گفت :
_بانو شامتونه، باید یه چیزی بخورید ... شاه نمیخواد با شکم خالی به اتاقش برید.
نگاهم رو ازش دزدیدم. دلم نمیخواست حتی ببینمش، نه اون بلکه کل اینجارو. صدام در نمی اومد.
شاه نمیخواست من با شکم خالی برم اتاقش، تنفر برانگیزه، حالم از این قصر و کسایی که توش هستن بهم میخوره.
با اکراه نشستم روی صندلی کنار میز. بوی نون گرم، گوشت پخته و رایحه ی سبزیجات تازه، اشتهام رو باز کرد ولی دلم به خوردن نبود.
شکمم خالی بود، اما دلم چی؟ اون پر بود از چیزهایی کا حتی جرعت فکر کردن بهشون رو نداشتم...
ادوارد...الان رسیده حتما و دنبال منه
لبم رو گاز گرفتم و لقمه رو قورت دادم ... از گلوم که پایین رفت دلم لرزید.
نه از ترس امشب، نه فقط از اتفاقات امشب.
از خودم. از اینکه چرا هنوز سرپام .. چرا هنوز نفس میکشم.
آروم چند تا لقمه دیگه گرفتم و خوردم .. هر لقمه ای که از گلوم پایین میرفت انگار با تیغ گلوم رو خط خطی میکردن.
کاترین نزدیک شد. با حوله سفید و لباس خواب سفید و لطیفی که روی بازوش انداخته بود :
_باید برید حموم بانو .. اامم .. میدونم تمیزی ولی خب یه رسم هست ... خودتون میدونید که شبی که قراره
دستم رو به نشونه اینکه ادامه نده بالا آوردم و با صدای خفه اما محکمی گفتم :
_خودم میدونم
از روی صندلی بلند شدم که لبخندی زد و گفت :
_خوبه ... گفتم آب حموم رو گرم کنن ... الانم به یکی دیگه از ندیمه ها میگم بیاد کمک که بشوریمتون
_لازم نکرده .. خودم تنها میرم
متعجب و خشک شده نگاهم کرد ... حوله رو محکم از روی بازوش کشیدم و انداختم روی شونم.
یکم عقب رفت و گفت :
_اما بانو .. دست تنها نمیتو...
اینبار بلند و جدی گفتم :
_گفتم که .. خودم میرم ... بدون هیچ ندیمه ای ... توام بهتره پشت در وایستی اگه خیلی نگرانی
سرش رو پایین انداخت و چشمی زیر لب گفت و به سمت در چوبی اشاره کرد ... عصبی سمت در رفتم و بازش کردم. صدای آب، خیلی کم شنیده میشد ولی بخار میومد
نگاهی به در دوم انداختم و به سمتش رفتم و بازش کردم.
اینبار بخار بیشتری روی صورتم نشست، سرم رو چرخوندم ... آینه های بزرگ .. وان مرمرین و شمع های نیم سوز که مثل من خسته بودن .. از همه چی.
کاترین پشت سرم وایستاده بود .. حوله رو بهش دادم و بدون هیچ حرفی در رو بستم.
دستی به بند پشت لباسم انداختم و کشیدمش ... لباس هامو باز دست خودم در آوردم .. هر تیکش رو مثل یه خاطره ی ناخواسته از تنم کندم.
کامل لخت شدم .. نگاهی به تن دل مرده.ام کردم .. اشکی روی گلوم افتاد و منم تا قفسه سینم دنبالش کردم .. باید کنار میومدم با زندگی جدیدم ...
به سمت وان رفتم و کمی از آب گرم رو روی پوستم ریختم . کاش میشد توی آب خودمو حل کنم .
نفس عمیقی کشیدم و تنم رو داخل آب بردم ... زندگیم در عین این چند روز مثل کابوس شده بود .. کابوسی که هم واقعی بود و هم ... هیچوقت تمومی نداشت.
دستی روی تنم لختم کشیدم. تنی که امشب قرار بود زبر کس دیگهای به جز ادوارد باشه ... تنی که رابطه ای تجربه کنه که هرگز میلی بهش نداره ..
از زبان ادوارد :
صدای باد هر لحظه بیشتر وابسته قوی تر میشد ... طوری که انگار میخواست کشتی رو بلند کنه و بندازتش توی آب ... ابر های بارونی هم کم نبودن و مطمعنا تا چند لحظه دیگه شاهد طوفانی غیر منتظره بودیم ... تند به سمت اتاق کاپیتان رفتم ... بابا و کاپیتان مشغول بررسی نقشه ها بودن که تند گفتم :
_تا چند دقیقه دیگه ...
با سر تکون دادن بابا حرفم رو قطع کردم .. کاپیتان نگاهی به بیرون انداخت گفت :
_باید برگردیم و لنگر بندازیم تا سپیده دم
عصبی نگاهی به کاپیتان کردم ... برگردیم؟
هرگز .. محاله اجازه بدم بیشتر از این طول بکشه .. ما باید امشب از این طوفان رد بشیم .. من قول دادم .. من به مرینت قول دادم که ...
دستمو روی میز کوبیدم و گفتم :
_محاله .. باید از این طوفان رد شیم .. به هر قیمتی که شده
بابا خواست چیزی بگه که کاپیتان بلند و جدی گفت :
_غیر ممکنه .. اگه تا چند دقیقه دیگه مسیرمون رو عوض نکینم هممون میمیریم...این یه طوفان معمولی نیست آقا!!
_جدی .. تو اگه خیلی نگرانی خودت هستی میتونی بپری داخل آب و تا ساحل شنا کنی ... ما مسیرمون رو عوض نمیکنیم.. نه آذوقه اش رو داریم برای یه سفر دیگه و نه توانش رو ... این طوفانم تا صبح تموم نمیشت که به خاطرش منتظر بمونیم
بابا از روی صندلی بلند شد و دستش رو محکم روی میز کوبید :
_بسه .. مسیرمون باید عوض شه ... ما الان پر از غنیمت هستیم و کشتی سنگینه .. اگه وسط طوفان بریم غرق میشیم
خواستم مخالفت کنم که کشتی تکون بدی خورد .. طوری که همه ردی زمین افتادیم :
_لعنتی .. شروع شده
کاپیتان تند از روی زمین بلند شد و از کابین خارج شد و داد زد :
_به سمت شمال ... مسیرمون رو عوض میکنیم
از روی زمین بلند شدم که کشتی دوباره لرزید...قوی تر از همیشه .. میز کج شد و روی زمین افتاد و تموم وسایل داخل کابین روی زمین ریختن
به سمت بابا رفتم که روی زمین افتاده بود .. بلندش کردم که گفت :
_جهت رو تغییر بده ادوارد ... میدونم نگرانی... ولی دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدنه
کمک کردم بابا بلند شه و از کابین خارج شدم ... بارون شروع شده بود و کل کشتی خیس بود
ملوان ها داد میزدن و طناب های بادبان رو باز میکردن ... موج های طوفانی دریا به کشتی میخورد و تکون هدی بدی میداد ... باد هم همراهیش میکرد
از زبان مرینت :
لباس خواب سفید رو که پوشیدم، حس کردم سنگینی دنیا نشسته رو شونههام .
پارچه اش لطیف بود، مثل مه صبحگاهی. حریر سبک و خنکی بود. ولی من، من مثل یه کوه خسته بودن که سالها زبر بار چیزایی مونده که نگفتنش آسونتر از گفتنشه.
در تقه ای خورد و بعد باز شد .. دوتا ندیمه با جعبه ای توی دستشون وارد شدن
کاترین رو بهم گفت :
_این دوتا ندیمه اومدن تا آمادت کنن .. یه آرایش کوچیک و مدل موی ساده ... باید آراسته رفت خلوت شاه
دوتا دختر نزدیک اومدن و تعظیمی کردن .. روی صندلی نشستم به بازتاب چهره ام داخل آینه خیره شدم .. این من بودم.
مرینت ..؟ دختری که همیشه خنده روی لبهاش بود ولی الان ... جز غم چیزی نیست و نخواهد بود
همونی مرینتی که کنار درخت بید با ادوارد میخندید. همونی که فکر میکرد عشق یه چیز سادست ... نه جیزی که با کالسکه های طلایی و لباس های سلطنتی قاطی شه.
ندیمه ها کنار رفتن و کاترین جلو اومد و دستش رو روی شونه ام گذاشت :
_خیلی زیبا شدید بانو .. خیلی زیبا
با اکراه نگاهی به چهره ام داخل آینه کردم .. گونه هام سرخ شده و بود و لب هام یکم قرمز .. آرایش سنگینی نبود، موهام هم از پشت با موج و بافت بسته شده بود .
ندیمه ها با اشاره کاترین از اتاق خارج شدن . کاترین ربان قرمز رنگی رو آورد و دور دستم بست و همزمان گفت :
_تا چند دقیقه دیگه باید برید بانو .. شاه منتظره
نگاهی به ربان قرمز توی دستم انداختم ...
از جام بلند شدم و به سمت در رفتم ... زانوهام خم شد .
خم شدم و به در تکیه دادم .. بغضم گرفت .. از ترس ... از اینکه داشتم به مرینت جدید عادت میکردیم ... دختری که دیگه روستایی نبود .
دختری که تا الان دختر بود ... دختری که امشب قرار بود زن بشه ولی بدون حلقه ازدواج ... بدون عهد محرمیت و بدون هیچ ازدواجی ...
کاترین تند پیشم اومد و گفت :
_بانو ... حالتون خوبه ؟
نگاهی بهش نکردم و فقط سر تکون دادم که گفت :
_لازم نیست نگران باشید .. درد زیادی نداره ... تجربه شیرینی براتون میشه
با شنیدن حرف هاش دوست داشتم سیلی بزنم تو صورت خودم و همینطور خودش .. دوست داشتم همین الان برم و خودمو از پنجره پرت کنم پایین اما ...
ناخواسته بلند شدم و از اتاق خارج شدیم ...
قدم های سنگین و یخ زده منو تا دم در کشوند .. کاترین آروم تقه ای به در زد و تند عقب رفت .. دلم میلرزید ، بیشتر از همیشه
صدایی که از پشت در اومد :
_بیا تو
نفس هام بریده بریده شده بود .. کاش زمان وایمیستاد
کاترین تند در رو باز کرد.. بوی عود سوز و گل یاس خورد به صورتم...
وارد اتاق شدم که کاترین سریع سر خم کرد د و منم باهش تکرار کردم و سرم رو خم کردم...شاه یا همون مرد پشت به هردومون مقابل پنجره ایستاده بود ... با قامتی بلند و لباسی نمیه باز ...
_________________________________________________
بفرمایید اینم از این پارت ..
میدونم دیر دادم ولی خب بچه ها حال روحیم اصلا خوب نیست .. توی این چند روز یه غمی رو دارم تحمل میکنم که امیدوارم برای هیچ کدوم از شما این اتفاق نیفته
معذرت میخوام که دیر پارت دادم ولی لطفا اگه میشه تا میتونید حمایت کنید .. میدونم شاید مسخره بیاد ولی خب حمایت های شما تاثیر خیلی خوبی حال من داره
پس لطفا لایک کنید و تا جایی که میتونید کامنت بزارید
پارت بعد اگه شرط ها کامل بشه فرداش میزارم
شرط پارت بعد هم ۲۰ لایک و کامنت ها بلای ۴۰ باشه
راستی تصورتون از ادامه داستان رو هم حتما بگید
اینم لینک آرشیو پارت های رمان :