
دختر کوچولوی من 🫂💙

پارت ۱ تا ۱۰
سلام سلام
چطورین
اومدم به یه رمان جدید 🤩🫂
نویسنده اش من نیستم ولی خب رمانش جذابه
پس سریع لایک و بکوب و بیا ادامه 💗 🫂
#پارت1
#دخترکوچولویمن👧🏻💧
خالِ دِلمو پرت کردم روی میز و با نیش خند به اکبر آقا که برای بار دوم ازم باخته بود نگاهی انداختم
_دوباره باختی!!!
اکبر که مشخص بود خُماره خارشی به ریشای اصلاح نکرده اش زد و گفت:
+ آقا دوباره بازی کنیم ، این بارو میبرم....
خم شدم به سمتش
_ پول داری؟!
+ نه
_ پس بلند شو برو
پنجاه ملیون باخته بود و دستو پاشو گم کرده بود ، از روی صندلیش بلند شد و بعد از چند دقیقه گفت:
+ میخوام دوباره بازی کنم آقا...!!
نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم:
_ برو هروقت پول داشتی بیا
مِن و مِن کنان گفت:
+پول ندارم....
ولی سر دخترم شرط میبندم!!
با پیشنهاد وسوسه انگیزی که بهم داد ابروهامو بالا انداختم
_ مطمعنی؟؟ میدونی که اگه ببازی من رحمی بهت نمیکنم اکبر
#پارت2
#دخترکوچولویمن👧🏻💧
با تردید گفت:
+ بعله ارسلان خان میدونم!
_ پس بشین
کارتارو پخش کردم و قبل از اینکه بخواد برداره گفتم:
_ صبر کن!
بشکنی زدم که جمشید گفت:
+ جانم اقا؟!
_ جمشید یه کاغذو خودکار بیار حرفایی که اکبر زد بنویسه و امضا کنه
+ چشم
جمشید کاغذو خودکاری به اکبر داد و اکبرم با دستای لرزون شروع به نوشتن حرفاش کرد
کاغذو از زیر دستش کشیدم و نگاهی بهش انداختم ، اثر انگشت و امضایی که پای برگه زده بود مدرک محکمی بود برام
کاغذو تا کردم و داخل جیبم گذاشتم
_ خب بردار کارتتو
اکبر کارتاشو برداشت و بازی شروع شد.....
بعد از کمی بازی کردن ، پوزخندی به اکبر زدم و گفتم:
_ گفتی دخترت چند سالش بود؟!
اکبر دستی به پیشونیش کشید و گفت:
+ بچه اس
۱۵سالشه آقا
سری تکون دادم و گفتم:
_ خوب خوبه
تک خنده ای کردم و برگ برندمو زدم زمین که بازی تموم شد
اکبر مات و مبهوت به کارتا خیره شده بود و جیکم نمیزد
#پارت3
#دخترکوچولویمن👧🏻💧
اکبر با التماس گفت:
+ آقا....
آقا تورخدا یبار دیگه بهم مهلت بدین ، بخدا این دفعه رو میبرم....
_ باختی بدم باختی ، ولی خب دیگه چاره چیه؟ قمار همینه دیگه ، یبار میبری یبار میبازی
+ ارسلان خان التماستون میکنم اجازه بدید یه بار دیگه بازی کنم
به پام افتاد که عصبی از سرجام بلند شدم و گفتم:
_ جمشید جمعش کن اینو!! تا یک ساعت دیگه دختره خونه باشه
حرفمو زدم و به سمت در خروجی رفتم
اکبر دنبالم میومد و زجه میزد تا بهش دوباره فرصت بدم اما بی توجه بهش نشستم تو ماشین و به راننده گفتم که حرکت کنه
نیم ساعت بعد رسیدیم و وارد حیاط شدیم ، از ماشین پیاده شدم و به سمت خونه حرکت کردم
یکی از خَدمه ها به سمتم اومد ، کتمو در آوردم که گفت:
+ سلام خوش اومدید
سری تکون دادم و کتو دادم دستش
_ میرم دوش بگیرم یه رب دیگه قهوه ام روی میز باشه
+ چشم آقا
مستقیم به طرف حموم رفتم و بعد از گرفتن یه دوش ۱۰ دقیقه ای حوله پیچ از حموم اومدم بیرون
به اتاقم رفتم وموهامو خشک کردم
یه ست مشکی پوشیدم و کمی عطر زدم
روی کاناپه نشستم که همون لحظه سمیه قهوه امو روی میز گذاشت ، نگاه چپ چپی بهش انداختم که متوجه منظورم شد و ببخشیدی زیر لب گفت
#پارت4
#دخترکوچولویمن👧🏻💧
جرعه ای از قهوه امو نوشیدم و داشتم به دختر بچه ای که برده بودم فک میکردم ، سرگرمی خوبی میتونست باشه....
یه مدت باهاش عشق و حال میکنم و بعدش پسش میدم به بابای بی غیرتش
ولی نه چرا پسش بدم؟؟!!
اون دیگه مال من بود!! هرکاری که دلم بخواد میتونم باهاش انجام بدم
با فکرای شیطانی که توی سرم میچرخید لبخندی زدم...
پنچ دقیقه بعد جمشید رسید و وارد خونه شد
+ آقا آوردمش
_ کجاست؟
+ پشت در وایستاده هرکاری میکنم نمیاد تو....
_ بیارش داخل
جمشید به سمت در رفت و بعد از یک دقیقه با دختر ریزه میزه ای وارد شد
دختره سرش پایین بود که جمشید گفت:
+ سلام کن به آقا!
دختره سلام زیر لبی گفت که صداشو به زور شنیدم
به جمشید اشاره ای زدم تا مرخص شه
شالِ صورتی سرش بود و مشغول ور رفتن با ریشه های اون بود
_ اسمت چیه دختر جون؟
#پارت5
#دخترکوچولویمن👧🏻💧
سرشو بلند کرد که با دیدن چشمای مظلومش یه لحظه قلبم لرزید اما فوری خودمو جمع کردم
با آستین لباسش که مشخص بود بخاطر زیاد شستن بیش از حد رنگ و روش رفته
اشکاشو پاک کرد و با صدای گرفته اش گفت :
+ اسمم بِهساعه!
_ خب بهسا میدونی چرا اینجایی؟؟
فین فینی کرد و گفت:
+ نه! ولی عمو گفت شما منو خریدید!
_ درسته
چینی به دماغش داد و بانمک گفت:
+ یعنی الان باهم ازدواج کردیم؟
تک خنده ای کردم و گفتم:
_ ازدواج؟ به نظرت توی غُربتی لیاقت همسری منو داری! هعی برای رفع نیاز بدک نیستی....
اخم ریزی کرد و گفت:
+ درسته که فقیرم اما خواستگار کم نداشتم ، همین سجاد ساقی محلمون هفته پیش...
پوزخندی زدم و حرفشو قطع زدم:
_ بسته دیگه
داستاناتو بزار برای آخرشب فعلا حوصله ندارم ، برو لباساتو عوض کن یه دوشیم بگیر تا از این وضعیت دربیای که امشب کلی باهم کارداریم کوچولو
ترسیده دستی بع چشمای خیسش کشید و فین فینی کرد
#پارت6
#دخترکوچولویمن👧🏻💧
سمیه رو صدا کردم که فوری اومد و گفت:
+ جانم امری داشتید؟
_ این دخترو ببر حموم ، یه دست لباس تمیزم بهش بده بپوشه ، لباسای تنشم بنداز سطل آشغال
سمیه نگاهی به بهسا کرد و گفت:
+ دنبالم بیا
هردو باهم رفتن و منم به اتاقم برگشتم ، نگاهی از داخل آیینه به خودم انداختم و موهامو مرتب کردم
به تختم خیره شدم و با فکرایی که تو سرم میچرخید لبخندی روی لبم اومد
اون دختر دیگه مال من بود پس هرکاری که بخوام میتونم باش بکنم...هرکاری.....
بد نیست بعد از مدت ها مزهِ یه دخترِ آفتاب مهتاب ندیده بره زیر زبونم
تو همین خیالات بودم که موبایلم زنگ خورد ، با دیدن اسم اردلان هوفی کشیدم و تماسو برقرار کردم
_ بگو اردلان
+ به به سلام داداش بزرگه ، حال شما چطوره؟
_ خوبم ، کارتو بگو
+ کارمن جز خدمت به شما چیه قربان؟
_ چیه باز پول میخوای؟!
همونطور که با گوشی حرف میزدم از اتاق خارج شدم و روی مبلی نشستم
+ آخ قربون آدم چیز فهم ، آره یه 10 تومن کارت به کارت میکنی برام؟!
اومدم جوابشو بدم که با اومدن بِهسا حرف تو دهنم ماسید...
#پارت7
#دخترکوچولویمن👧🏻💧
خدایا این همون دختره؟!
چقد تغییر کرده بود!! انگار داشتم تازه میدیدمش
پوست سفید و چشمای قهوه ای روشن ، دماغ کوچیک عروسکی که به چهره اش خیلی میومد و لبای صورتی کوچیکش که انگار برق لب خورده بودن
با لباس کوتاهی که سمیه بهش داده بود نظرم یه جواریی بهش جلب شد
مشخص بود که معذبه و عادت به پوشیدن اینجور لباسای باز نداره
برای اینکه بیشتر اذیتش کنم گفتم:
+ روسریتو بردار
چرا تو خونه حجاب گرفتی؟!
بهسا مظلوم نگام کرد و گفت:
_ همینجوری راحتم....
پوزخندی به حرفش زدم
+ اینجا کسی رو حرف من حرف نمیزنه کوچولو
ناچار شالشو برداشت که موهای خیسش ریختن رو صورتش اما فوری مرتبشون کرد
+ بشین
روبه ام نشست و سرشو انداخت پایین ، پوست لبشو میجویید و میشد فهمید که استرس داره
+ خب
سرشو بلند کرد که ادامه دادم:
+ میدونم که کلی سوال داری
بپرس!!
کمی من من کرد و گفت:
_ وظیفه ی من اینجا چیه؟؟
+ درخدمت منی!
_ آها
شبا کجا میخوابم؟
+ معلومه!
پیش من....
چشماش گرد شد و گفت:
_ پیش شما؟؟ یعنی روی یه تخت؟؟
#پارت8
#دخترکوچولویمن👧🏻💧
خنده ی مستانه ای سر دادم و گفتم:
+ فک کنم هنوز نفهمیدی بابات چیکار کرده نه؟؟ تو رسما دیگه مال منی دخترجون...
چیزیم که مال من باشه باید نهایت استفاده رو ازش ببرم
گُنگ نگاهم کرد
_ متوجه ی منظور شما نمیشم!!
سرمو تکون دادم و گفتم:
+ امشب متوجه میشی
نگاهی به ساعتم انداختم که ۷ رو نشون میداد
+ خب چیزیم تا شب نمونده!! صبر داشته باش میفهمی....
اشک تو چشماش حلقه زد ولی اصلا دلم براش نمیسوخت
+ راستی...
دختری دیگه؟؟؟
قطره اشکی ریخت و با تته پتته گفت:
_ چ..چی؟؟
+ اههه چقد خنگی تو دختر
منظورم اینکه تاحالا با کسی بودی یا نه؟؟
سرشو به چپ و راست تکون داد که سرمست سوتی کشیدم
+ بِراوو
چه شاه ماهی افتاد تو دامم...
#پارت9
#دخترکوچولویمن👧🏻💧
بهسا داشت گریه میکرد که چپ چپ نگاهی بهش کردم , متوجه ی نگاهم شد و خودشو جمع کردم
پاشدم که ترسیده هینی کشید و لرزی به تنش افتاد
+ تا شام میتونی راحت باشی
۲ساعت دیگه برمیگردم خونه
آبغوره گریت تموم شده باشه
اشکاشو پاک کرد و آهی کشید ، لبشو به دندون گرفته بود تا اشک نریزه
+ خوش ندارم با این قیافه ببینمت آخرشب
یکم به خودت برس
میفهمی چی میگم که....؟
حرفمو زدم و از خونه زدم بیرون و به سمیه تذکر دادم تا مراقب بهسا باشه!! ممکن بود بخواد فرارکنه و خیالاتی به سرش بزنه
بعد از اینکه چرخی تو شهر زدم و کارامو انجام دادم برگشتم خونه....
بوی غذا اشتهامو باز کرده بود ، به سمیه دستور دادم تا میزو بچینه
میز که چیده شد ، رو به سمیه گفتم:
+ دختره کجاست؟؟
_ تو اتاقشه آقا
+ اتاقش؟ کی بهش اتاق داده ؟
دستپاشه گفت:
_من... من فک کردم که....
محکم کوبیدم روی میز و فریاد زدم:
+ تو غلط کردی که فک کردی
اون دختر تو اتاق من میخوابه فهمیدی؟ نبینم دیگه سرخود کاری کنی سمیه
#پارت10
#دخترکوچولویمن👧🏻💧
سمیه سرشو پایین انداخت و معذرت خواهی کرد
+ برو بیارش سریعتر زود باش
سمیه چشمی گفت و سریع رفت دنبالش ، بعد از چند دقیقه آوردش
+ میتونی بری
سمیه که رفت سرچرخوندم و با دیدن چشمای پف کرده اش اخمی بین ابروهام نشست
+ بشین اینجا
به صندلی رو به ام اشاره ای زدم که بهسا نشست و خیره شد به نقطه ای....
بشقاب سوپی براش ریختم و گذاشتم جلوش
+ بخور یکم جون بگیری
خیلی لاغری....
جوابی بهم نداد که با اخم گفتم:
+ باتوام دختر
نمیشنوی؟ گفتم غذاتو بخور
خنثی نگاهم کرد و گفت:
_ گشنم نیست!!
پوزخندی زدم و مشغول ریختن سوپ برای خودم شدم
+حق داری
اون بابای عوضیت انقد بهت گشنگی داده که ۲۴ساعت یبار باید بهت غذا بدن
با حرفم دستاش مُشت شد
قاشقی برداشت و شروع به خوردن کرد...
بعد از خوردن شام به سمیه دستور دادم تا میزو جمع کنه
رو به بهسا گفتم:
+ دنبالم بیا.....
۹۶۷۰ کارکتر 💙👆🏼
برای پارت بعدی کامنت ها بالای ۱۵
تا پارت های بعدی بای بای 🎀❤️