رمان آواز تاج دار پارت ۱۰

Saqar Saqar Saqar · 8 ساعت پیش · خواندن 8 دقیقه

شما رو دعوت میکنم به پارت دهم🖤

جایی که قدم به قدمش‌ بوی تصمیم های تلخ، نگاه های سنگین و قلب های خسته میده.

بیا ببین وقتی قصر درهاشو باز میکنه...کی قراره توی این قصه گم بشه.

از زبان مرینت : 

صدای پای اسب ها...همون لحظه ای که همیشه تو قصه‌ها باهاش میگفتن شاهزاده از راه میرسه، برای من زنگ مرگ بود. هر تقه ای که اسب ها به زمین میکوبیدن، مثل چاقو توی دلم فرو می‌رفت.

از پنجره نگاه کردم...هر چند دوست نداشتم ببینم. نمیخواستم باور کنم.

صدای پای اسب ها قطع شد...

کمی بعد در اتاق دوباره به آرومی باز شد.

یه دختر جوون بود...شاید دو سه سال از من بزرگتر. موهاش بلند و قهوه‌ای تیره بود که با یه ربان طلایی از بالا بسته بود. لباس بلند و سلطنتی تنش بود، ساده ولی تمیز. یه لبخند ریز داشت، هم محترمانه و هم مظلومانه.

خم شد و گفت: 

_من کاترین هستم، بانو. ندیمه مخصوص دربار برای شما. اجازه میدید کمک‌تون کنم برای آماده شدن.

جالب بود. یه معشوقه که قرار بود ندیمه هم داشته باشه ... سرم رو به نشونه "باشه" تکون دادم.

لباس سفید رنگی که روی تختم بود رو برداشت و صافش کرد آورد جلو. کمکم‌ کرد لباسامو عوض کنم. هربار که دستم میلرزید یا اشک هام بی اختیار میریخت ساکت میموند، بدون قضاوت.

حقم داشت...براش عجیب بود...

وقتی شروع کرد به شونه زدن موهام، نگاهم توی آینه به چشم‌هام افتاد. خودمو نمی‌شناختم. 

مثل کسی که یه جنازه زنده بود. شاید فقط اون یه ذره نور توی چشمام مال ادوارد بود...همون نقطه ای که هنوز ازم نرفته بود.

آماده شده بودم ... برای ضربه بعدی زندگیم

مقابل آینه وایستادم و به خودم خیره شدم...لباس سفید بلند و حریری بود اما نه اشرافی بود و نه ساده .درست مثل خودم.

صدای در دوباره اومد...مامان،بابا،رابرت و ماریا پشت در بودن. به لحظه...فقط یه لحظه سکوت بینمون حاکم شد .

مامان زود جلو اومد و با بغض ریسه گلی رو روی سرم گذاشت. چیزی نمی گفت ولی از چهره اش معلوم بود کلی حرف تو دلشه‌.

برگشتم سمت بابا. 

نفسش تو سینه حبس کرده بود. فقط یه سر تکون داد. نه لبخند، نه اشک...فقط سکوت.

چیزی که خیلی بیشتر آزارم میداد.

رابرت یه چیزی زیر لب زمزمه کرد ولی نمی خواستم بشنوم. ترجیح میدادم صدایی نیاد تا شاید فکر کنم هیچ کس واقعا راضی به رفتنم نیست.

با صدای ندیمه همه از اتاق خارج شدیم : 

_بهتره بریم بانو...باید تا ظهر به قصر برسیم

از اتاق خارج شدم و کاترین هم پشت سرم میومد. با هر قدمی که روی پله میذاشتم، انگار آهن داغ توی قلبم میریختن . 

وارد حیاط شدیم و به سمت کالسکه رفتیم. فرمانده ای مقابل در کالسکه وایستاده بود. از نوع لباسش میشد فهمید خیلی مقام بالایی داره . در کالسکه رو باز کرد و سرش رو خیلی کم خم کرد و گفت : 

_بفرمایید بانو 

پامو روی پله های کالسکه گذاشتم و بالا رفتم...آخرین پله بود تا سوار کالسکه بشم...نگاهی به خانواده ام کردن...برای آخرین بار...شاید هیچ وقت دیگه نمیتونستم ببینمشون 

آروم گفتم : 

_ماریا...بیا 

ماریا متعجب نگاهی به مامان کرد و بعد تند سمتم اومد. بغلش کردم و آغوش گرفتمش. توی گوشش آروم گفتم : 

_این نامه رو وقتی که ادوارد اومد اینجا بهش بده ... هیچکس هم از این نامه خبردار نشه ....حتی مامان 

آروم چشمی گفت که نامه رو یواشکی از آستین لباسم در آوردم و تو دستش مچاله کردم. از بغلم جدا شد و سمت بقیه رفت.

نفس عمیقی کشیدم و سوار کالسکه شدم و روی صندلی های چرمش نشستم. کاترین هم سوار شد و مقابلم نشست.

در کالسکه بسته شد و حرکت کردیم...با هر تکون کالسکه قسمتی از خاطراتم با ادوارد زنده میشد...دیگه حتی حوصله گریه کردن هم نداشتم 

گردنبندی که ادوارد بهم داده بود هنوز توی گردنم بود... از داخل لباسم درش آوردم و به نگین سبز داخلش خیره شدم ... تنها چیزی بود که از ادوارد داشتم‌: 

_یادگاریه؟ 

نگاه کاترین کردم که خیره شده بود به گردنبد...سری تکون دادم و گفتم : 

_خیلی با ارزشی تر از یه یادگاریه ... یه بخشی از وجودم 

نگاهش کردم که متعجب به گردنبند خیره شده بود ... این تنها گفت و گوی ما توی مسیر بود و هیچ کلامی بین ما رد و بدل نشد 

از زبان ادوارد : 

باد می‌وزید، اون‌جوری که آدم حس میکرد یکی داره نفسش رو توی گوشش فوت میکنه. نه از اون باد هایی که فقط موهاتو بهم بریزه. نه ... این یکی از اون هایی بود که انگار میخواست کل کشتی رو بکنه و بندازه تو تو دریا.

ایستاده بودم کنار سکان، نگاهم به خط افق بود. همه چی خاکستری شده بود. آسمون، آب و حتی حال و هوای.  لبهام رو بهم فشردم و زیر لب گفتم: 

_لعنت به شانس.

صدای دکل اصلی، اون وقتی که بت باد بازی میکرد، توی گوشم زنگ میزد. نگاهم چرخوندم سمت ملوان ها. بعضی ها خودشون فهمیده بودن جی شده و بعضی ها هنوز داشتن با طناب ور میرفتن، بی خیال از حد ممکن.

بلند داد زدم : 

_زود باشین، همه بادبانا‌ بالا! با تمام توانمون بریم جلو، قبل از اینکه این لجن زار آسمونی ما رو توی خودش غرق کنه!

بابا به سمتم اومد. یه نگاه کوتاه به آسمون انداختم و بدون حرف، با سر تائید کرد. لازم نبود چیزی بگه. نگاهش از اون نگاه هایی بود که میگفت "میدونم پسر، این یکی بدجوری بوی مرک میده

ملوان ها شروع کردن به دویدن. صدای گره ها، صدای پارچه های بادبان که باز میشد، صدای قدم ها... مثل کوبیدن طبل جنگ توی سرم بود.

من اما...همونجا ایستاده بودم. یه جوری سفت، انگار کف پام با عرشه یکی شده بوو‌ توی دلم داشتم فقط یک چیزی رو فریاد میزدم : 

مرینت.... 

به جای اینکه به طوفان فکر کنم، داشتم فکر میکردم اگه یه هیچوقت نتونیم برسیم چی ... اگه توی این دریای وحشی غرق بشیم چی ...

غیر ممکنه...من قول دادم و دربرابر قول من، این دریا هیچه...هیچ 

از زبان مرینت : 

صدای چرخ های کالسکه ردی سنگفرش کوبیده میشد، ضربان قلبم رو بیشتر میکرد. از پشت پنجره‌ ی پارچه دوزی شده کالسکه، بیرون رو نگاه میکردم. آفتاب داشت آخرین نفس هاشو میزد، نور نارنجی رنگی افتاده بود روی ستون های بلند دیوار قصر. هوا بوی خاک خنک گرفته بود...بوی عصر

وقتی نگهبان‌ها دروازه بزرگ چوبی قصر رو باز کردن، لرزی از توی ستون فقراتم‌ رد شد. صدای باز شدن در سنگین بود، مثل باز شدن دهن یه غول. نفس گرفتم. چیزی توی گلوم گیره کرده بود. انگار حتی هوا هم باهام لجن کرده بود، نه پایین می‌رفت و نه بالا.

تو چشم هام قصر اول یه دیوار سنگی سرد و بی احساس بود، اما هر چی جلوتر میرفتیم، هیبت اون لعنتی داشت بیشتر خودشو نشنون میداد ... انگار یه قدرت نمایی بود.

کاترین گفت : 

_رسیدیم بانو 

همزمان در کالسکه باز شد...از پله ها پایین رفتم که سرم ناگهان گیج رفت . اما خودمو زود جمع کردم. قصری که دیدم با چیزی که فکر میکردم خیلی فرق داشت...زیباتر و مجلل تر و همچنین ترسناک‌تر.

پنجره هاش بلند بودن،قد کشیده، مثل چشم هایی که سالها فقط به بالا و پایین نگاه کرده بودن. هر ستونش‌ آنقدر تزئین داشت که آدم نمیدونست باید به کدومش خیره بمونه.

و بعد...حیاط

اون قدری بزرگ بود که اگه کسی وسطش گم میشد، باید داد میزد تا پیداش کنن. گل‌کاری ها آنقدر مرتب بودن که انگار خط کش گذاشته بودن بینشون‌. فواره ای وسط حیاط می‌درخشید، آبش نور غروب رو میپاشید توی هوا. مردها و زن هایی با لباس های پرزرق و برق، آهسته قدم میزدن.

بعضی‌ها میخندیدن و بعضی ها با صدای پایین حرف میزدن. ندیمه ها و خدمتکاران زیادی داخل حیاط بود اما از اشراف زادگان و نجیب زاده ها نمیشد غافل شد...هر کدوم لباس های مجللی داشتن و با رنگ هایی که توی عمرم ندیده بودم، نگاه هاشون روی من خیره بود...مثل یه دشمن 

از نگاه هاشون معذب شدم...حس بدی داشتم بهشون...سرم رو پایین گرفتم که چشمم افتاد به یه زن. یه زن میانسالی که با لباس بنفش سلطنتی و شنل خزدار از بالکن قصر داشت نگاهم میکرد. چیز زیادی نمیشد دید ازش ولی موهاش طلایی بود...یه طلایی سرد. پوسشت صاف نبود اما چروکیده هم نبود. 

نگاهش از اون نگاه هایی بود که حتی میتونه کسی که صدای متر اون طرف تر از خودش قرار داره رو ذهنش رو بخونه.

کاترین کنارم گفت : 

_بهتره بریم داخل بانو

زمین زیر پام صاف بود و براق، انگار نه انگار هزار تا چرخ و کفش از روش رد شده. کاترین کنارم ایستاده بود و با همون داشتیم به سمت در ورودی قصر میرفتیم 

_________________________________________________

اوممممم 

داستان داره به اوج اولش میرسه ... پارت بعدی یا شایدم پارت بعدش رو پیشنهاد میکنم از دست ندین... چون از نظر من خیلی جذابه ... خیلی از خیلی بیشتر 

و اینکه شرط ها کامل نشده بود ولی خب پارت دادم دیگه...خواهشا این پارت رو بترکونید و حمایت کنید اگه میتونید لایک کنید، لایک کنید

اگه میتونید کامنت بزارید...چند تا بزارید .... اگه چند تا اکانت دارید لطفا با همشون حمایت کنید تا افراد بیشتری جذب بشن 

من برعکس بیشتر نویسنده های وبلاگ ...هم شرط پایین میدم و هم زود پارت میدم و هم طولانی ...ولی خب خیلی کمتر از اونا حمایت میشم 

لطفا حمایت کنید بچه... شاید برای شما هیچی نباشه ولی برای من خیلیههههه، خیلی 

حتما پیش‌بینی تون رو هم از اتفاق آینده کامنت کنید.

شرط پارت بعد ۱۷ لایک و ۳۰ کامنت