
رمان آواز تاج دار پارت ۸

دختر رعیت زاده ای که دلبسته و دلداده یه تاجر بود الان باید خودشو برای تخت شاه آماده کنه ...
البته نه تخت سلطنت، تخت خواب سلطنت
فقط قبل خوندن داستان یه خواهش قربونت بشم. اون قلب رو قرمز کن. برای تو چیزی نیست ولی برای من خیلیه
لایک کردی ؟؟؟🥲
از زبان مرینت :
ساعت ها میشد که اینجا بودم .
زیر شاخه های آویزون درخت بید، انگار همه چی همدست شده بود که ساعت باشه... حتی باد. فقط صدای قطره های اشک من بود که می افتادن روی خاک خیس و گم میشدن. مثل حرفام...مثل قول هام...مثل خودم.
دستم دور زانوهام حلقه شده بود. سرم رو فرو کرده بودم بین پاهام ، و فقط گریه میکردم ...بی صدا. فقط لرزش شونه هام بود که با برگ های بید میرقصید...مثل اینکه اونم گریه هامو فهمیده بود.
اینجا همون جاییه که ادوارد دستمو گرفت...همون جایی که گفت همیشه کنارمی...همون جا که اولین بار لب هامو بوسید...حالا همون جا نشستم، ولی هیچ کسی نیست...نه صداش، نه دستاش، فقط صدای ناقوسه که تو گوشم میپیچه...انگار میخواد یاد آوری کنه که من قرار نیست خوشبخت شم .
دلم میخواست فریاد بزنم ... نه به شاه...نه به پدرم....نه به دنیا ... به خودم. چرا چرا وجودشو ندارم خودمو از این لجن پاک کنم ... چرا مرینت چرا ... چرا جرعت اینو نداری که یکبار برای همیشه خودتو راحت کنی و قال قضیه رو بکنی
چرا ادوارد زودتر نیومد یا اصلا ... اصلا چرا من ازش زودتر نخواستم ... چرا گذاشتم یه نامه مهر خورده، منو از خودم جدا کنه؟
نه راه پیش داشتم و نه راه پس ... توی عمل انجام شده قرار گرفته بودم ... نه میتونستم بگم نه...نه میشد گفت آره
اگه میگفتم آره، به تنم به عشقم به حسم خیانت میکردم و اگه میگفتم نه به خانوادم و یا حتی ادوارد
هر چند جواب من مهم نبود ... هیچ وقت نظر من مهم نبوده
اما نباید اجازه میدادم تقدیر بیشتر از این داغونم کنه ... آره باید میفهمیدم که کی هستم ..
.اگه قرار بود منو ببرن،بذار حداقل بفهمم کدوم مرینتو دارن میبرن... اونی که عاشق بود؟ یا اون که فقط تسلیم شد؟
از زبان ادوارد :
باد موهامو بهم ریخته بود اما مهم نبود ... مهم این بود که فقط هفت روز دیگه مونده بود.
هفت روز ... فقط یک هفته تا وقتی که دوباره مرینت رو ببینم و بگم :
"قولمون یادت هست؟ من برگشتم...برای همیشه"
لبخند زدم. انگار همین فکر بودن باهاش، همه خستگی سفر رو میشست.
نقشه ها تو ذهنم چیده شده بودن. از لحظهای که پامو بذارم تو شهر مستقیم میرم پیشش...میرم و حلقه ای که گرفته بودم رو تو دستش میکنم ... حلقه ای همرنگ چشم هاش.با افتخار
میخوام نشون بدم بدم مردی هستم که لیاقتشو دارم.که تونستم با سختی بجنگم و برگردم، برای دختری که جونم براش میره
از وقتی ازش دور شدم، انگار شب ها ناقص بودن...غذا بی مزه بود، حتی آواز امواج هم برام بی معنی و گوشی خراش شده بود
هر شب کنار سکان کشتی، ستاره هارو نگاه میکردم و میگفتم :
_صبر کن مرینت...یکم دیگه فقط ... ما نزدیکی . خیلی نزدیک.
کاش میدونست ...
کاش میدونست که قلبم فقط برای اون میزنه...که هیچ ثروتی که دارم برام به اندازه لبخند اون دختر با ربان سفید ارزش نداره...
از زبان مرینت :
در خونه رو که باز کردم، بوی نون داغ و خورشت تازه پخش شده بود... بویی که همیشه برام معنای خونه داشت، ولی اون شب...فقط حالم رو بهم میزد.
هیچ کسی چیزی نگفت. فقط صدای قاشق مامان بود که تو قابلمه میچرخید
مامان سرشو بالا نیاورد، فقط با صدای آهسته گفت :
_بشین عزیزم...چیزی نخوردی...یه لقمه بخور، فقط یه لقمه
نفس کشیدنم سخت شده بود. دلم میخواست داد بزنم
"مگه هنوز هم به فکر غذا خوردن منی؟ مگه نمی بینید دارم میمیرم"
ولی چیزی نگفتم. حتی نگاهشم نکردم. فقطآروم، بدون صدا از کنار میز رد شدم.. رابرت از روی میز بلند شد، خواستم چیزی بگه ، شاید یه "مرینت" ساده، اما من نگاهم رو نچرخوندم...اونم فقط دهنش رو مثل ماهی باز و بسته کرد و ساکت موند.
پله ها زیر پام بلند صدا میدادن ولی برام مهم نبود. رسیدم اتاقم. درو بستم ... نه، کوبیدم. انگار میخواستم تمام خونه رو از خودم جدا کنم.
اتاق تاریک بود. پرده هارو کنار نزدم.نخواستم هیچچیز دیده بشه.خودمو انداختم رو تخت.لحافم هنوز بوی بچگیمو میداد.بوی امنیت. ولی حالا اونم غریبه شده بود.
آروم سرم روی بالش فشار دادگ. اشکام بی صدا ریختن...بی دعوا، بی هیاهو.
_قرار نبود اینجوری شه...من که فقط عاشق بودم...فقط عاشق...
زمزمه ای که حتی خودمم به زور میشنیدم.
نه، من دیگه اون دختر ساده ی صبح نبودم.
اون مرینت، زیر اون درخت پیر، زیر بار خاطره هاش مرده بود.
من مونده بودم، با یه تن زخمی، یه قلب پاره پاره، و یه حقیقت که نمیتونستم باورش کنم.
من قرار بود معشوقه شاه باشم...نه همسرش. نه شایدم عشقش. و نه هیچ چیز با ارزشی. فقط یه اسم....یه نقش ...یه تخت گرم.
دستم رو مشت کردم و فشار دادم. نه...من نباید تموم شم. هنوز نه. هنوز نه ...
ولی نفسم سخت بیرون میومد. امید هم بی معنی شده بود تو تاریکی اتاق چشمام هم به تاریکی پیوست و هیچی نفهمیدم
از زبان ماریا :
با سینی غذا جلو در مرینت ایستاده بودم. دلم شور میزد. از ظهر هیچی نخورده بود...نه نون، نه شیر،نه حتی اون تکه نون عسلی که همیشه عاشقش بود.
آروم در زدم و گفتم :
_مرینت...جونم؟ میدونم ناراحتی، فقط یه لقمه بخور ...به خاطر من...
امیدوار بودم حداقل نه ای بگه یا سرم داد بزنه ولی هیچی نگفت ... ساکت
دوباره در زدم و گفتم :
_خواهش میکنم...با غذا نخوردن که چیزی درست نمیشه آبجی
دوباره هیچ صدای نیومد...بغض داشت خفم میکرد...آخه این چه کاریه که با خودت میکنی دختر
سینی جلو در گذاشتم و آروم گفتم :
_میخوای سینی بذارم و برم...اینجوری راحت تری
اتاق غرق سکوت بود...یه لحظه دلم لرزید...نکنه چیزیش شده باشه...نکنه
لرزون گوشم رو روی در گذاشتم ... هیچ صدایی نمیومد...حتی صدای هق هق یا نفس کشیدن
سینی رو بلند کردم و دویدم پایین . جیغ کشان گفتم :
_مامان ! مامان زود بیا! مرینت... هیچی نمیگه ...صدای نفساشم نمیاد...
مامان فریاد زد و بابا و رابرت خودشونو به بالا رسوندن
صدای در محکم میپیچید تو خونه
بوم
در شکست...
بی تلنگر دویدم بالا
با دیدن صحنه ایستادم و تپش قلبم رو حس نکردم.
مرینت اونجا بود. روی تخت، بی حرکت، مثل یه پر شکسته کبوتر. موهاش روی بالشت پخش شده بود و صورتش بی رنگ بود...انگار یه عالمه خون از بدنش رفته بود
مامان جیغ میکشید:
_یا خدا!! دخترم...مرینت!
بابا به سمتش رفتم و مقابل مامان ایستاد...سر مرینت رو بالا گرفت و آروم میزد به صورتش
رابرت سمت در دوید و گفت :
_میرم دنبال مندی
من...من فقط ایستاده بودم. نمی تونستم نفس بکشم. فقط چشمام پر اشک بود.
یاد حرفش افتادم...همون موقع که گفت "یه روز میرم و هیچ کس نمیفهمه چرا یا چجوری"
رفتم توی آشپزخونه. دستام هنوز میلرزید. ولی با هر چی بلد بودم، یه شربت عسل درست کردم.
وقتی برگشتم بالا مندی پیر رسیده بود و بالای سر مرینت نشسته بود... رو به مامان کرد و گفت:
_حالش خیلی بده...توی دوران قاعدگیشم هست و تب داره...احتمالا بدنش از درد و فشار و حتی ضعف بیهوش شده. چیز خاصی نیست، ولی دوباره اگه تب کنه، خطرناکه
لیوان چوبی رو جلو بردم. مندی یه قاشق از شربت تو دهن مرینت ریخت و دوباره تکرار کرد... رو به من کرد و گفت :
_داروی خاصی نمیخواد...فقط یکم بهش شیرینی جات بیشتر بدین
سری تکون دادم و مندی بلند شد و باهام رابرت خارج شدن از اتاق
با چشمای اشکی کنارش نشستم که کمی بعد ... اون چشم ها
اون چشم های اطلسی باز شدن
از زبان مرینت :
حوالی صبح بود که بیدار شدم ... چیز زیادی از دیشب یادم نمیومد... فقط میدونستم که بیهوش شده بودم و مندی اومده بود
سرم رو خواستم بلند کنم که درد گرفت...لعنتی ...بد خوابیده بودم
نگاهی به ماریا کردم...سرش رو لبه تخت گذاشته بود و خوابش برده بود
کلافه سرم رو روی بالشت گذاشتم و دوباره سعی کردم بخوابم...سه روز دیگه .... سه روز دیگه اون روز نحس بود ... نحس تر از هر نحسی
کم کم چشمام غرق شد و خوابیدم...
یه خواب سفید و شیرین
_________________________________________________
به به ... اینم یه پارت دیگه...چطور بود...البته هنوز سرط ها کامل نشده بود ولی گذاشتم دیگه چه کنیم
یه لایک بود اونم فدای سرتون ولی ترو خدا برای این یکی جبران کنید
بچه ها خیلی از شما ها رمان رو میخونید و لایک نمیکنید و خیلی هام کامنت نمیزارن
من شرط هارو بالا نمیزارم که زود کامل شه و شما به خاطر یه پارت یه هفته منتظر نمونید ولی خب حمایت نمایند دیگه ... اگه حمایت ها پایین بیاد منم دیگه ادامه نمیدم چون واقعا سخته پارت خوب و منظم دادن بدون شرط بالا و طولانی
خیلی ها داستان هاشون ارزش خوندن نداره و نصف هر پارت من، پارت نمیدن ولی حمایت ها بیشتره
یه لایک و دوتا کامنت برای شما هیچی نیست ولی برای من کلی ذوق و خوشحالیه
لاقل میدونم از ۴۰۰ نفری که رمانم رو میخونن ۲۰ نفر خوششون اومده
پس لطفا لایک کنید و کامنت بزارید
شرط پارت بعد ۱۵ لایک و ۲۵ کامنت