رمان آواز تاج دار پارت ۷

Saqar Saqar Saqar · 1404/4/4 13:26 · خواندن 7 دقیقه

تقدیر غیر پیش بینی تر از اون چیزیه که فکرشو میکنی ...

 

از زبان ادوارد : 

شش روزی میشد که حرکت کرده بودیم ... باد در جهت ما بود و سرعت رو بیشتر میکرد. اگه همینطوری پیش میرفتیم هفته دیگه انگلیس بودیم ... با فکر اینکه هفته دیگه قراره با مرینت باشم لبخند ملیحی روی لب هام نشست 

خورشید داشت غروب میکرد و صدای امواج دریا هم آروم میشد ... باز تاب غروب خورشید که ترکیبی از رنگ های قرمز و زرد و نارنجی بود، روی آب افتاده بود و تصویر خارق‌العاده ساخته بود ... خیره شدم به آسمون 

کم کم سر و کله ماه هم داشت پیدا میشد ... یعنی الان ماه من تو چه وضعی بود ... کنار همون درخت همیشگی بود ... یا توی خونه مشغول کتاب خوندن ... شایدم با دوستاش بود 

با صدای کاپیتان به خودم اومدم : 

_قربان...یه مشکلی داریم 

کلافه برگشتم و محکم گفتم : 

_باز چی شده 

_بادبان اصلیمون ... خراش بزرگی برداشته 

اخم کرده به دکل اصلی نگاه کردم ... بادبان اول چیزیش نبود ولی دومی خراش بدی برداشته بود ... همین خراش کافی بود تا چند روز از سرعتمون کم کنه 

با اخم و عصبانی، بلند گفتم : 

_پس دارید چه غلطی میکنید ... ما باید تا هفته دیگه انگلیس باشیم ... همین‌ خراش ۲ روز از سرعتمون کم میکنه 

با حالت شرمندگی گفت : 

_وقتی به بندر رسیدیم پاره شده بود ... به ملوان ها گفتم درستش کنن و بدوزن ... ولی مثل اینکه باد بیش از حد قوی بوده و دوباره پارش کردم 

نفس عمیقی کشیدم و سمتش رفتم : 

_هر کاری میکنی بکن 

خواست چیزی بگی که شمرده گفتم : 

_فقط ... هفته ... دیگه ... ما ... باید ... تو انگلیس باشیم 

دهنش رو باز بسته کرد ولی چیزی نگفت و از پیشم رفت ... انگار اصلا نمیخواست این سفر نکبتار تموم بشه 

از زبان مرینت : 

لرد خیره بهم شد و گفت : 

_شاه 

بی حسی تو کل بدنم پیچید ... درست شنیدم ... شاه ؟ یعنی چی ... هیچی نمی‌فهمیدم و دور و برم ساکت شده بود که بابا با لرز گفت : 

_شا...شاه ..

لرد لبخند پیروزمندانه زد و گفت : 

_بله جناب ... ما از طرف اعلی‌حضرت ... پادشاه انگلستان اومدیم 

مامان انگار خشک شده بود و فقط داشت به من نگاه میکرد ... منم دست کمی از مامان نداشتم ...یعنی چی ... شاه انگلیس منو کجا دیده بود ... یا اصلا چرا باید با من ازدواج میکرد ... مگه برای اینکه کسی شاه بشه حتما نباید قبلش ازدواج کنه ... مخصوصا وقتی شنیده بودم که پسر شاه جدید ماه ها پیش به دنیا اومده و یه سری شایعه که انگار شاه جدید دوبار ازدواج کرده...ممکنه اصلا حرف هاشون واقعی نباشه ... شاید قرار بود کاری کنن که پوشش بوده ... ولی اگه واقعی بود چی ... یعنی باید چیک... 

_میدونم باورش کردنش سخته ... ولی خب باید پذیرفت 

با گفتن این حرف لرد تمام افکارم پودر شد ... یعنی داشت راست می‌گفت 

رابرت از پشت سرم گفت : 

_عذر میخوام...جناب لرد ترنر یعنی شما میفرمایید که شاه انگلیس خاطر خواه خواهر ما ... یعنی همین مرینت ما شده ؟

_بله ... حتی ما نامه ای با مهر سلطنتی خود پادشاه داریم که حرفمون رو اثبات میکنه ... همچنین پیش کشی ناقابل  

با اشاره دستش دور تا قراول بیرون رفتن و چند ثانیه با یه صندوقچه برگشتن ... این هدیه ای از طرف خزانه دربار هست ... از طرف شاه برای بانو ... دوهزار سکه نقره و ۳ زمرد و ده ها مروارید 

شوکه به سمت صندوقچه برگشتم ... یکی از قراول ها قفلش رو بالا زد و در صندوقچه رو باز کرد ... خدای من درست میدیدم ... سکه های نقره چنان برقی میزدن که غیر قابل وصف بود 

لرد پاکت نامه ای رو از جیب کتش بیرون آورد و به سمت بابا گرفت و گفت : 

_اینم اثبات حرفمون 

بابا با ترید نامه رو گرفت رو باز کرد 

با هر خطی که میخوند صورتش متعجب تر میشد که بالاخره سرش رو بالا آورد و خیره شد بهم من ... برق توی چشم های بابا عادی نبود که با حرکت بعدیش احساس کردم دیگه نفس نمیکشم 

بابا آروم سری تکون داد...میدونستم ... میدونستم این سر تکون دادن بابا یعنی همه چی راست بود و حقه ای یا حتی کلکی در کار نبود ... اما چیکار میتونستم بکنم ... آرزوی هر دختری بود که بشه زن شاه اما 

اما من حتی یه نظر هم شاه رو ندیده بودم یا حتی نمیدونستم اسمش چیه ... شاید اون منو دوست داشت ولی من ... ولی من عشق در گرو یکی دیگه داشتم ... یکی که چند روز دیگه پیشم بود ... یکی که چندین سال کنار هم بودیم و طعم واقعی عشق رو چشیده بودیم ... چطور میتونستم با یکی دیگه باشم وقتی دلم با یکی دیگه بود 

مامان بالاخره حرکتی کرد و به من خیره شد ... از چشماش میشد فهمید که داره ذهنم رو میخونه ... باید یه راهی می‌بود... یه راهی که بشه فرار کرد از این راه 

رو به لرد کردم و آروم گفتم : 

_ببخشید ... طبق چیزایی که من میدونم ولیعهد برای شاه شدنش باید همسری داشته باشه ... لاقل قانون انگلیس اینه ... تقریبا یک ماه پیش ... یک ماه پیش شاه قبلی مرد و ولیعهد تاج گذاری کرد و این یعنی همسری داشته ... همچنین پارسال خبر دادن که ولیعهد فرزندی داره ... طبق قوانین انگلستان یه مرد حق نداره دوبار ازدواج کنه و چند همسری ممنوعه ... همچنین من یه رعیت زاده ام و خون اشرافی ندارم که بخوا...

_ساکت مرینت ... 

بابا اینو گفت و اخم بدی بهم کرد ... قلبم داشت میزد بیرون که لرد گفت : 

_اتفاقا سوال خوب و به جایی پرسید دخترتون ... دختر باهوشیه 

برگشت و خیره بهم گفت: 

_بشین دختر جان ... بشین 

آروم به سمت مبل رفتم و نشستم روش ... چشماش روم قفل شده بود ... دلیلشم مشخص بود ... داشت نگاهم میکرد تا مبادا عیب و ایرادی داشته باشم 

_بله درسته ... پادشاه برای خودش همسری داره ... ولی قرار نیست شما همسر شاه بشید 

با این حرفش تمام چشم های حاضر در جمع بهش خیره شدن ... مامان ... بابا ... رابرت ... و حتی من 

یعنی چی ... من حتی قرار نیست زن کسی بشم ... یعنی قرار بود یه ازدواج غیر رسمی یا ازدواج سفید باشه ... خدای من ... اگه هر کس دیگه بود مطمعنا الان بابا با لگد بیرون انداخته بودتش

آب دهنم رو قورت دادم و گفتم : 

_متو...متوجه منظورتون ن..نشدم 

سری تکون داد و گفت : 

_حق داری ... شما قراره در قصر معشوقه شاه باشید ... معشوقه 

با شنیدن حرفاش ... حس کردم کل بدنم غرق شد ... نفس هام رو حس نمیکردم ... صدای تپش قلبم تنها چیزی بود که میتونستم بشنوم 

چه تحقیری برای یه دختر از این بدتر ... اسمش معشوقه بود ولی در اصل برده بود ... برده ای حتی اجازه نداشت کار کنه ... تنها کارش این بود که شبا با اربابش بخوابه و نیاز هاشو برطرف کنه و تختش رو گرم کنه 

نمیتونستم چیزی بگم ... لب هام قفل شده بود ... حتی اگه قرار بود زن شاه هم بشم باز من مخالفت میکردم اما ... اما حالا چی ... حالا باید معشوقه میشدم ... معشوقه یه مرد هوسباز و ... حتی فکر کردن بهش آزارم می‌داد 

چشم هام گرم شده بود و آروم قطره اشکی فرو ریخت ... لرد رو کرد به بابا و گفت : 

_خب...ما در طی روز های آینده مزاحمتون میشیم دوباره برای بردن بانو ... پنج روز دیگه بانو در قصر باید حاضر باشن 

بابا بلند شد و برای بدرقه رفت ... اما من ... من داشتم اینجا نابود میشدم ... کل وجودم شکسته بود ... میدونستم تصمیم خانواده ام چیه و همین داشت داغونم میکرد ... ادوارد هم که قرار بود هفته ی دیگه برسه ...البته اگه خیلی خوش شانس بود 

چرا بابا نگفت بهشون که من نامزد کردم ... چرا حتی نظری از من نپرسیدن ... البته نظر من چه تاثیری داشت ... هر چی باشه من فقط یه معشوقه ام یا بهتره بگم که برده ... خواستگاری در کار نبود...این فقط یه اطلاع بود 

بابا در رو بست و کلافه نگاهی بهم انداخت ... با رفتن کالسکه بغضم شکست و بلند گریه کردم 

بابا سعی کرد چیزی بگه که بلند گفتم : 

_تو قول دادی بابا ... تو قول دادی ... منم قول دادم 

ما قول دادیمممممممممممممم

فریادی از ته گلو کشیدم ... تنها کاری که میتونستم بکنم ...دوباره بلند گفتم : 

_ما قول دادیم ... به ادوارد...

بابا تو آغوش گرفتتم که دستام رو به سینه اش میزدم و فقط گریه میکردم ... نمیتونستم باور کنم 

زندگی بیش از چیزی که فکر میکردم غیر قابل کنترل بود ... شایدم غیر قابل پیش بینی 

بابا از بقل بابا جدا شدم و روی زمین افتادم ... ناله میکردم ... گریه میکردم ... مشت میزدم 

که بابا آروم گفت : 

_چیکار میتونستم بکنم ... چیکار میتونستم بکنم ... شاه خواسته مرینت ... شاه ... شاه انگلیس . شهردار و جاکم شهر نخواسته که بگم نشد از اینجا میریم دخترم 

حرفاش برام بی اهمیت بود ... باورم نمیشد ... رسما یه تن فروشی بود ... شایدم بدتر ... چیزی نمی‌فهمیدم و فقط اشک های داغم رو روی صورتم حس میکردم ... فقط اشک ها 

سرم گیج می‌رفت و اطرافم داشت تار میشد .. چشمام سیاه شد و آخرین چیزی که نشنیدم صدای یغ بود .. فقط جیغ 

_________________________________________________

آخییییی 

این پارتم تموم شد ... طولانی ام داشت مبشد ... دیدی چی شد دیگه ... پیش بینی شما از ادامه چیه ... مرینت چیکار میکنه 

ادوارد زودتر میرسه ... مرینت وارد قصر میشه ... حتما برام کامنت کنید و منتظر فاجعه های بزرگتری باشید 

شرط ها کامل شه امشب پارت جدید داریم 

۱۵ لایک و ۲۰ تا کامنت