رمان آواز تاج دار پارت ۶

Saqar Saqar Saqar · 1404/4/3 14:52 · خواندن 5 دقیقه

گاهی وقت ها با تقدیر نمیشه جنگید فقط باید دل به دلش داد 

کاروان سلطنتی... شروع کننده ی ماجرا یا تمام کننده داستان 

چه کسی برای خواستگاری داره میاد ؟ یه لرد...یه شوالیه یا یه ...

از زبان مرینت : 

سعی کردم ریلکس باشم و روی تخت نشستم...ماریا هم مقابل من روی صندلی میز نشست...بابا بهمون گفته بود که تا صدامون نکرده در اتاق رو باز نکنیم ... بابا گفت که اومدن کاروان سلطنتی دو حالت بیشتر نداره ... یا واقعا برای خواستگاری اومدن یا اینکه 

پوششون هست و قراره به اسم خواستگاری روستا رو زیر رو کنن و دنبال خرابکارای‌ سیاسی بگردن

هر دو حالت بد بود ولی اولی بهتر ... کلافه نفسی بیرون دادم و روی تخت دراز کشیدم ... اگه خواستگاری باشه ...یعنی خواستگاری کیه ؟ یه لرد یا پسر یه وزیر یا معاون ... دستام رو زیر سرم گذاشتم که صدای یورتمه های اسب به گوشم خورر

ماریا نگاهی به من انداخت و سریع به سمت پنجره رفت و بلند گفت : 

_اومدن...اومدن مرینت 

به سرعت از روی تخت بلند شدم و سمت پنجره رفتم که ماریا خودش رو عقب کشید ... پرده رو روی تنم انداختم تا تابلو نشسم ... چندین سرباز ، قراول و حتی شوالیه پشت سرم هم وارد حیاط شدن... به صدری که کل حیاط پر شده بود و بقیه مجبور شدن بیرون حیاط وایستن ... کالسکه ای مشکی رنگ با چندین اسب وارد حیاط شد 

مثل اینکه طرف مقابل کم کسی نبود برای خودش ... نکنه یه شاهزاده یا چه میدونم خود وزیر باشه 

بابا و مامان رو دیدم که وارد حیاط شدن و ایستادن ... درست زیر پنجره 

یکی از شوالیه ها که انگار فرمانده بود از اسب پایین پرید و بلند مشغول حرف زدن شد ... حرف هاش واضح نبود ولی میشد فهمید داره مقدمه ورود کسی که تو کالسکه هست رو بگه 

بالاخره سخنرانیش تموم شد که همه سرشون رو پایین آوردن به نشونه احترام ... مامان و بابام همینکار کردن که در کالسکه باز شد 

قدم هایی روی زمین گذاشته شد و بعد کامل چهره اش مشخص شد ... یه مرد میانسال با لباس کاملا مشکی و یه شنل نازک روی یه طرف شونه اش .‌.. نگاهی به اطراف کرد که با من چشم تو چشم شد ... سریع خودم رو کنار کشیدم و پرده رو رها کردم : 

_چی شد ... چرا برگشتی 

به ماریا نگاه کردم که با تعجب نگاهم میکرد و سریع گفتم : 

_هیچی 

_دیدیش 

_کی رو ؟

اخمی کرد و گفت : 

_خواستگارت رو دیگه ...

 اخمی کردم و سمتش رفتم که با صدای بسته شدن در خونه وایستادم ... احتمالا اومده بودن داخل ... رو به ماریا گفتم : 

_هیچ معلوم نیست که اینا برای چی اومدن اصلا ... حتی اگه برای خواستگاری اومده باشن دلیلی نداره دنبال من باشن چون من تا حالا از ۱۰۰ متری قصر یا عمارت های اطرافش رد نشدم ... ولی تورو نمیدونم 

_اگه برای تو اومده باشن چی ... ادوارد رو چیکار میکنی 

ابرومو‌ بالا انداختم و گفتم : 

_هیچی ... جواب رد میدم ... با ادوارد هم ازدواج میکنم 

از پیشش بلند شدم و روی تخت نگران نشستم ... حرفش درست بود ... اگه برای من اومده باشن چی ... ادوارد رو چیکار کنم ... اگه به زور ازدواج کنیم چی که با صدای در به خودم اومدم 

_منم مرینت ... در رو باز کن 

آروم اینو گفت که سمت در رفتم و قفل رو باز کردم ... نگاهی به مامان انداختم و خواستم چیزی بگم که گفت : 

_ماریا بیا بریم 

دستش رو سمت ماریا گرفت که آروم گفتم : 

_فهمیدی از طرف کی اومدن 

مامان کلافه سری تکون داد که عقب رفتم ... ماریا سمت مامان رفت و باهم از اتاق خارج شدن ... در رو بستم و قفل کردم و روی تخت نشستم 

از زبان ماریا : 

با هر قدمی که از روی پله ها پایین میرفتیم ...تپش قلبم بیشتر میشد ... یعنی اومده بودن خواستگاری من ... اما من که 

افکار وقتی روی پله آخر گذاشتم از بین رفت ..‌. همون لردی که تو حیاط دیدم با دو تا از قراول ها نشسته بودن که تا منو دیدن برگشتن ... مامان سریع جلو رفت و گفت : 

_این دخترم ماریاست ... ۱۵ سالشه 

لرد سری تکون داد و بهم خیره شد که سرم رو سریع پایین انداختم ... حس میکردم داره سر تا پامو بررسی میکنه که بالاخره گفت : 

_دختری زیبایی هست ... همچنین با وقار ... ولی ما دنبال دختر دیگه اومدیم و تا اونجایی که من میدونم شما دو دختر دارید ... درسته ؟ 

سرم رو بالا آوردم ... بابا سری تکون داد و مامان سریع گفت : 

_بله بله ... درست میفرمایید جناب لرد ترنر ... الا...الان اون یکی دخترمون هم میارم 

مامان سریع سمتم و اومد و باهم تند از روی پله ها بالا رفتیم و زیر لب گفت : 

_خدا خودش بخیر کنه این ماجرا رو 

زیر لب آروم گفتم امیدوارم که مامان سریع در اتاق رو زد ... دستاش می‌لرزید و معلوم استرس زیادی داره ... مرینت در رو باز کرد که مامان آروم منو به سمت اتاق هل داد و به مرینت گفت : 

_بیا بریم 

مرینت متعجب و نگران نگاهی به مامان کرد و گفت : 

_کجا ؟

از زبان مرینت : 

دیگه داشت قلبم از دهنم پرت میشد بیرون ... یعنی چی ... اصلا نمیتونستم فکر کنم ... اصلا ... اصلا 

نفس عمیقی کشیدم و دامنم رو محکم فشار دادم ... پامو روی چوب های اتاق گذاشتم و چشمام رو باز کردم ... حس کردم مامان از کنارم رد شد 

نگاهی به اطراف انداختم ... لرد ترنر روبه روی بابا به همراه دو تا از قراول هاش نشسته بود که با اومدن من سریع به سمتم برگشت و بهم خیره شد ... سرم رو کمی پایین انداختم که مامان گفت : 

_اینم دخترم بزرگم مرینت هست ... البته باید بگم که این دخترم قبلا ...

که یهو صدای مامان قطع شد ... مطمئن بودم میخواست موضوع نامزدی من با ادوارد رو بگه که بابا مانعش شده بود ... لرد ترنر نگاهش رو ازم گرفت و گفت : 

_قبلا ... قبلا چی خانم 

مامان نگران نگاه من کرد که بابا سریع گفت : 

_چیزی نیست قربان ... همسر من فقط قصد داشت بگه که دختر ما قبلا جای اشرافی یا سلطنتی نبوده که کسی ببینتش 

که لرد دوباره به سمت من برگشت و گفت : 

_چند سالته ؟

لحنش آروم و ملایم بود ... سرم رو کمی بالا آوردم و آروم گفتم : 

_۱۸ 

_خوبه ... کم سن و سال هم نیستی 

مردد نگاهی به لرد کردم که بابا گفت : 

_لرد ترنر ... جسارت نباشه ... میتونم بپرسم شما از طرف ... از طرف چه کسی برای خواستگاری اومدین 

استرس تو چشم های بابا موج میزد ... همینطور مامان ... لرد خیره شد بهم گفت : 

_ از طرف ...

_________________________________________________

مطمئنا تو خماری بدی موندید و الان کلی دارید بهم فحش میدید 😅

راحت باشید خودمم میدونم که چقدر بد جنسی ولی خب اگه زود شرط ها کامل شه همین عصر یا شب پارت طولانی میدم و راحت‌ میکنمتون از این خماری 

۱۲ لایک و ۱۵ کامنت 

باییییی💖💫