
رمان آواز تاج دار پارت ۵

آغاز ماجرا...
خب بچه ها ... از این پارت به بعد داستان تازه تازه داده شروع میشه و یعنی تا پارت ۴ فقط یه معرفی از احساسات و شخصیت های داستان بود ولی از این پارت به بعد ماجرا ها کم کم شروع میشه... پس شما رو دعوت میکنم به خوندن رمان آواز تاج دار ....
راستی لایک یادت نره 🫠
از زبان مرینت :
دو هفته ای از رفتن ادوارد میگذشت و من هر روز سر جای همیشگی حاضر میشدم ... گاهی ساعت ها روی تاپ میشستم و به آسمون خیره میشدم ... به آسمونی که از همه چی خبر داشت و همت چی رو دیده بود
دلتنگی ادوارد زجرم میداد ولی چیزی که آرومم میکرد حرف های قبل سفرش بود ... حرف هایی که هرگز فراموششون نمیکنم و نخواهم کرد
آفتاب تابستون بد جوری به گردن و کمرم میخورد و هر از گاهی نسیم گرمی وزیده میشد ... کلافه از روی تاب بلند شدم و جلو برکه نشستم و نوک انگشتمو نوازش بار روی تکون دادم ... خنک بود
دستم رو داخلش فرو بردم و آب رو به صورتم زدم ... برخورد آب سرد با صورتم شوک زیادی درست کرد ... به قدری که چند ثانیه حرکتی نکردم
فکری به سرم زد، یادمه چند سری با ادوارد داخل این برکه آب بازی کرده بودیم ... عمق زیادی نداشت و میشد یه حموم آب سرد کرد داخلش ... تنها چیزی فکر و خیال رو از بین میبرد و عطش گرما رو ام ازم میگرفت
اما وسط جنگل ... اگه کسی میدید چی ... یا اگه غرق میشدم چی ؟
از زبان ادوارد :::
از صدای مرغ های دریایی میشد فهمید که داریم نزدیک میشیم به خاک آمریکا ... کاپیتان سمتم اومد و با دور بینش نگاهی به اطراف کرد و بعد گفت :
_اگه با همین سرعت بریم فردا به بندر میرسیم
سری تکون دادم که دوربین رو به سمتم گرفت ... مشتاق دوربین رو گرفتم و نگاهی به اطراف کردم ... بندر مشخص بود همچنین آدم های روش...اگه فردا صبح میرسیدیم و کار ها رو زودتر از یک هفته انجام میدادیم ۲ هفته دیگه پیش مرینت بودم
دوربین رو به کاپیتان دادم و گفتم :
_پس با همین سرعت حرکت میکنیم...هر چی زودتر بهتر
چشمی زیر لب گفت و رفت به سمت اتاق کابین...به سمت دماغه کشتی رفتم و با دستم نرده ها رو گرفتم و به سمت جلو خم شدم...هاله ای که از بندر دیده بودم واضح تر شده بود
بد تو فکر مرینت بودم ... شب ها موقع خواب با تصورش خوابم میبرد و صبح هام به امیدش بیدار میشدم ... یعنی الان کجاست ... چیکار میکنه .
امیدوار بودم هر چی زودتر برگردیم. با صدای یکی از ملوان ها به پشت برگشتم :
_قربان... پدرتون باهاتون کار داره
سری تکون دادم به سمت کابین رفتم
از زبان مرینت :
آب خنک برکه بدجوری تنم رو وجهه آورده بود ... با اینکه خیلی خطرناک بود کارم ولی آرامشی که داشتم رو نمیتونستم وصف کنم ... فضای خیلی آرامش بخشی هم بود ... صدای بلبل های وحشی...نوازش های سرد بد و درخشش های گرم خورشید
سرم رو با لذت چرخوندم که لای بوته های تمشک چیزی نظرم رو جلب کرد ... دوتا چیز براق بود ... شبیه چشم بود... اما سریع محو شد.
نگران به خودم خیره شدم...آب تا بالای سینه هام بود و پوشیده بود اما به قدری زلال بود که بازم برجستگی های تنم رو میشد از دور دید... خواستم برم لبه برکه که بازم همون دوتا چشم رو دیدم ... سبز نعنایی تیره بود اما از برگ بوته های کنارش روشن تر بود
با ترس لبم رو گاز گرفتم ... باز گند زده بودم ... قرار بود فقط بیام اینجا و کتاب بخونم اما
اما حالا لخت وسط آب بودم... موهام رو از پشت سرم چرخوندم و روی تنم انداختم...بهتر شد و دیگه تنم زیاد مشخص نبود
نگاهی به اطراف کردم... دیگه خبری نبود... شاید توهم زده باشم به خاطر آفتاب و شاید هم اصلا قطره های شبنم بوده... اما بهتر بود هر چی زودتر بیام بیرون و لباس بپوشم
سریع خودم رو از آب بیرون آوردم و پشت درخت رفتم لباس هامو از روی زمین برداشتم سریع پوشیدم... موهام رو توی دستم چروندم و خواستم روی تاب بشینم که صدای بلندی اومد... صدای شلیک گلوله و بعد پرنده ها ارو روی آسمون دیدم... مثل اینکه دوباره سر و کله شکارچی پیدا شده بود
مکث نکردم و سوار اسب شدم و افسار رو کشیدم و به سمت خونه حرکت کردم
از زبان ادوارد :
با بابا مشغول بررسی های کارهامون شدیم...کار های زیادی داشتیم و ممکن بود بیشتر از یک هفته طول بکشه ...اما من اجازه نمیدادم هر چی بود باید تو ۵ یا ۶ روز تموم میشد...توی تجارت ۱ روز هم ۱ روز بود
از اتاق کابین بیرون اومدم که دیدم بندر کاملا مشخصه...لبخندی زدم که ملوان گفت :
_قربان میز ناهار حاضره
_الان میام
چند ثانیه ای مشغول دیدن بندر بودم و بعد رفتم توی سالن غذا خوری. کنار بابا و روبه رو کاپیتان نشستم مشغول غذا خوردن شدم
پنج روز بعد ::::
از زبان ادوارد :
چند روزی گذشته بود و حسابی خسته بودم...تو عمرم انقدر خسته نبودم...کل چند روز رو با افرادم اینور و اونور میرفتیم و داد و ستد میکردیم...چیزی جدیدی هم گرفته بودیم که برای مردم انگلستان جدید بود
بیشتر کارهای کشتی هم تموم شده بود و قرار بود اول صبح حرکت کنیم ولی با اصرار های من قرار شد امشب حرکت کنیم...بعد از غروب خورشید
این اولین بار بود که قرار شد شب حرکت کنیم...کلافه به سمت اتاق رفتم و روی تخت دراز کشیدم...اونقدر خسته بودم که نای در آوردن چکمه هام رو نداشتم و تو همون حالت خوابم برد
از زبان مرینت :
روی تاب نشسته بودم و خودم رو تاب میدادم و همزمان داشتم کتاب میخوندم...باد لای موهام و لباسم میچرخید و حس خوبی بهم میداد...به اوضاع عادت کرده بودم که صدای دویدن قدم هایی رو شنیدم
سریع از روی تاب بلند شدم و ماریا رو دیدم که تند داره سمت من میدوئه
آروم به سمتش رفتم که خودشو بهم کوبید و وایستاد...نفس نفس میزد ... بازوهاش رو گرفتم و گفتم :
_چی شده ماریا ... اتفاقی افتاده
مدام نفس نفس میزد که بالاخره آروم گفت :
_ک..کا...کاروان سلطنتی
لب گزیده گفتم :
_خب ؟؟
نفسی گرفت و بلند گفت :
_کاروان سلطنتی داره میاد...بعد از صبحونه که رفتی یه نامه رسید دست بابا و مثل اینکه گفته بود کاروان سلطنتی برای خواستگاری...خواستگاری میاد خونه ما...الانم رابرت توی شهر دیده بود و اومد خونه و گفت...بابا ام گفت سریع بیام و به تو خبر بدم
مشکوک نگاهی بهش کردم و بعد به اطرافم :
_یعنی چی .... خواستگاری از کی ... برای کی ...اصلا مطمئنی ماریا ؟
سری تکون داد و گفت :
_بابا چیز بیشتری نگفت و بعد هم سریع نامه رو سوزوند
کلافه از روی زمین بلند شدم ... نگران شده بودم ...شاید داشتن برای ماریا میومدن یا نکنه .... اگه برای من بود چی ؟ سعی کردم خودم رو آروم کنم...دست ماریا رو گرفتم و روی اسب رفتم و کمکش کردم بیاد بالا و سریع به سمت خونه رفتم .... باید خودم میفهمیدم که چه خبره
_________________________________________________
۱۰ لایک و کامنت تا پارت بعد...
ممکنه پارت بعد رو امشب بدم یا فردا...البته تا شرط ها کامل نشه پارت نمیدم
همینطور که اول داستان گفتم اتفاقات مهم از همین جا شروع میشه و اینم تازه اولشه...حالا حالا مونده تا اتفاقت بزرگ و اوج های داستان
پیش بینی تون نسبت به پارت بعدی چیه ؟ همچنین پارت های آینده. حتما برام کامنت کنید ولی مطمعن باشید بهتون نمیگم درسته یا نه
بایییییی👋🏻