رمان آواز تاج‌دار پارت ۱

Saqar Saqar Saqar · 1404/3/29 17:25 · خواندن 10 دقیقه

پارت اول : آواز ناقوس ها 

انگلستان 1752

از زبان مرینت : 

پرتو های گرم آفتاب صورتم رو آزار می‌داد، صبح روز شنبه همیشه ازش متنفر نبودم.....اصلا انگار نحس بود ولی آسمون به طور عجیبی صاف و خالی از ابر بود. به سمت چاه سنگی آبی که وسط حیاط قرار داشت رفتم و سطل آهنی رو داخل آب انداختم. صدای شاپ و شلوپی‌ اومد و بعد قطره های آب پرت شد رو صورتم و حس شادابی به وجود آورد برام........طناب رو گرفتم و محکم کشیدم بالا ، وقتی سطل خوب بالا اومد از دستگیرش گرفتم و لبه چاه قرار دادم تا طناب رو باز کنم اما 

اما یهو صدای بلندی شنیده شد، صدای ناقوس های کلیسا بود. اول یکی بعد دوتا و بعد انگار کل کلیسا های شهر مشغول سوگواری بودن. با صدای ناقوس ها مامان در پنجره رو باز کرده و با ترس به آسمون خیره شد و رابرت هم از اسطبل بیرون اومد و به آسمون خیره شد. صدای زنگ های کلیسا تو کل شهر پر شده بود. دلیل صدای ناقوس هارو میدونستم، اونم این‌جوری پشت سر هم و باهم، شاه مرده بود. قبلا درباره‌ی مریض بودن و زمین گیر شدنش شنیده بودم ولی فکر نمیکردم به همین زودی ها بمیره. با هر بار مرگ شاه قبلی و به تخت نشستن شاه جدید اوضاع جامعه بدتر می‌شد. با صدای مامان بود که به خودم اومدم : 

_مرینت......بیا تو !!

سطل آب رو برداشتم و لنگان لنگان رفتم تو خونه. امیدوار بودم مردم اغتشاش نکن و حکومت نظامی نشه، چون این چیز بعیدی داخل انگلیس نبود.

کتری رو پر آب کردم و رو آتیش گذاشتم تا جوش بیاد و خودمم پای میز صبحانه نشستم، رابرت هم کنیم نشست و مامانم سمت دیگم نشست، منتظر بابا بودیم که بیاد که بابا با لباس های کاملا رسمی از کنار میز رد شد و به سمت در ورودی رفت و مامانم به سرعت رفت سمت بابا و پرسید : 

_عزیزم کجا میری؟ صبحونه که نخوردی.

_باید خودمو به مراسم تشییع جنازه برسونم.

از سر میز بلند شدم و نگاهی به پنچره کردم، بابا به یه لباس رسمی مشکی سوار اسب شد و سریع رفت. با اومدن مامان سریع روی صندلی نشستم و سعی کردم صبحونه ام رو بخورم. از اتفاقات امروز اشتهام حسابی کور شده بود، نمیدونستم چرا دلم شور میزنه، نگران بابا بودم نکنه حین راه اتفاقی بیفته یا شهر شلوغ بشه و تیراندازی .

بابا یه آهنگر بود ولی نه یه آهنگر معمولی، چندین سال توی دربار سلاح های سلطنتی و تفنگ هاشون رو ساخته و یه جورایی حضورش توی مراسم لازم بود. 

_با صبحونت بازی نکن

با صدای مامان به خودم اومدم و واقعا اشتها نداشتم ولی کمی از صبحونم‌ رو خوردم و لیوان شیر هم سر کشیدم . تشکری کردم و به سمت اتاقم رفتم. موهام رو شونه زدم و با همون ربان سفید بستم. دستی هم به لباسم کشیدم و بعد به سمت در حیاط رفتم.

_کجا دوباره مرینت ؟ 

با حرف مامان هوفی‌ کشیدم و به اخم برگشتن و گفتم : 

_پیش دخترا، مهمونی چای داریم

_اومم، مگه هفته پیش نبود؟

_چرا ولی دوب....

مامانم وسط حرفم پرید و گفت : 

_دوباره داری میری پیشش.....اینطور نیست؟

سرم رو پایین انداختم و با کلافگی گفتم : 

_بله

_تا کی میخوای پنهانش کنی مرینت....هر چقدر پدرت دیر تر بفهمه بدتر میشه....هم برای خودت و هم برای ادوارد 

حق با مامان بود، بالاخره باید در مورد رابطم با ادوارد به  بابا میگفتم اما ادوارد گفته بود که خودش قراره بگه. 

مامان سمتم اومد و با اخم گفت : 

_فکر نکن از رابطه ای که با ادوارد داشته هفته پیش خبر ندارم.....معلوم هست داری چیکار میکنی دختر 

از این حرف مامان شوکه شدم، انتظار نداشتم بفهمه و واقعا از کجا خبر داشت. لبم رو گاز گرفتم و گفتم : 

_مامان خودت هم میدونی که من مراقب بکار

_میدونی پدرت بفهمه چی میشه.....پدرت سر دختر بودنت حساسه و باکره بودن تو باعث آبرو ماست تو این روستا

همیشه بدم میومد از این حرفا، بیشتر دختر های روستایی باکره نبودن و دست خورده بودن و بین اونا فقط من باید باکره میبودم. سرم رو به نشنونه ی شرمندگی پایین آوردم و آروم گفتم : 

_متوجه هستم مامان، ولی رابطه من با ادوارد از 

دیگه داشتم کلافه میشدم....مامان دوباره حرفم رو قطع کرد و بلند گفت : 

_برای من فرق نمیکنه که رابطه از کجا باشه، مرینت باکره بودن یعنی دست نخورده بودن از همه جا و همه قسمت نه فقط داشتن پرده.

_مامان یواششش‌....رابرت میشنوه و اونوقت همه چی کف دست باباس!

شک نداشتم اگه رابرت چیزی درباره ی من می‌فهمید همون شبش به بابا میگفت.....با اینکه ۲۰ سالش شده بود ولی هرگز دست از این کاراش بر نمیداشت، البته حقم داشت چون چند بار بد زیر آبش رو زدم که کجا ها میره 

_مرینت بفهمم که دوباره با ادوارد رابطه داشتی اینبار خودم به پدرت میگم....فهمیدی؟

سری به نشونه ی بله تکون دادم که مامان گفت : 

_برو ولی تا بعد از ظهر برگرد....پدرت هم همون موقع هاس که برگرده 

باورم نمیشد...انتظار داشتم مامان مخالفت کنه یا دوباره با هم بحثمون بشه ولی اینبار خیلی سریع کنار اومد و اجازه داد برم. ذوق و خوشحالی توی وجودم قابل وصف نبود. لبخند بزرگی روی صورتم نشست و تشکر سریعی از مامان کردم به سمت در دویدم که دوباره مامان گفت : 

_مرینت!

سریع برگشتم که گفت : 

_صبحونه که درست و حسابی نخورده....اینو با خودت ببر ضعف نکنی 

سبد حصیری که دست مامان بود رو گرفتم و بوسه ای نرم روی گونه اش زدم....به طرز عجیبی امروز مهربون شده بود، نگاهی به اطراف حیاط انداختم و خوبی از رابرت نبود احتمالا رفته بود کارگاه. بی معطلی سوار اسب شدم به سمت جنگل تاختم. مطمعن بودم شهر الان شلوغه پس راهم رو به سمت جاده جنگلی تغییر دادم، یکم خطر ناک بود ولی خب از اینکه از میون اون همه جمعیت رد بشم خیلی بهتر بود. در حین راه کلا تو فکر ادوارد بودم. ادوارد پسر یکی از دوست های بابام بود ولی چند سالی می‌شد که پدرهامون‌ با هم مشکل داشتن، مشکل که نمیشه گفت ولی یه کینه سر یه ماجرا داشتن ولی برعکس من و ادوارد هر لحظه بیشتر وابسته هم می‌شدیم، 

کم کم داشتم به همون جای همیشگی نزدیک میشدم، جایی که منو ادوارد داخلش بزرگ شدم، بازی کردیم و عاشق هم شدیم. یه درخت پیر بید با یه برکه زلال . از اسب پیاده شدم و بند افسارش‌ رو به شاخه درخت بستم و به سمت درخت رفتم. ادوارد همیشه عادت داشت زودتر از من به قرارمون برسه و بله اینبار هم از من زودتر رسیده بود اما خواب بود. 

سرش رو به تنه ی درخت تکیه داده بود و یه کتاب رو روی صورتش گذاشته بود. از منظم بودن نفس هاش معلوم بود خواب بود. یه پیرهن سفید پوشیده بود و با شلوار مشکی و چکمه های نسبتا بلند. 

از زبان ادوارد : 

سرم رو به تنه درخت تکیه دادم و مشغول خوندن کتاب شدم . همیشه دوست داشتم زودتر از مرینت سر قرار ها باشم و اینبار هم خوشبختانه زودتر رسیده بودم ولی خب هنوز ۱ ساعت به قرار مونده بود. مشغول کتاب خوندن بودم که نفهمیدم کی خوابم برد.

با حس کردن چیز نرمی روی لب هام چشمام رو باز کردم، درخشش آفتاب نمیذاشت خوب ببینمش ولی از لبخند و برق چشمام مشخص بود خودشه، مرینت من 

از این استقبالش خوشم اومد و انرژی گرفتم، سرم رو بلند کردم و به درخت تکیه دادم، موهاش رو بافته بود و با همون ربان همیشگی اش. دستم رو به سمتش دراز کردم و دور کمرش‌ حلقه کردم و روی پام نشوندمش‌  لبم رو سمت گوشش بردم و آروم گفتم : 

_مرسی که شهوتم رو بیدار کردی شازده خانوم‌

با این حرفم ریز تو گلو خندید....عاشق همین شیطنت  هاش بودم. ربان سفید پایین موهاش رو باز کردم و بافت موهاش رو رها کردم، موهای بلندش مثل یه آبشار ریخت روی کمرش. سرش رو روی سینه ام گذاشت و آروم زمزمه کرد : 

_مگه نگفتی امروز کار زیاد داری؟

سرم رو به نشونه آره تکون دادم و مشغول نوازش موهاش شدم 

_پس چرا دوباره زودتر از من اینجا بودی؟

بوسه به موهاش زدم و گفتم : 

_گفتم سرم شلوغه، ولی پدرم رفت تشییع شاه و منم دیدم دیگه کاری نیستش با رفتن پدرم اومدم اینجا . 

_هنوز صدای ناقوس ها تو گوشمه...از وقتی صدای ناقوس هارو شنیدم دلم شور میزنه مخصوصا با خوابی که چند روز پیش دیدم.

با شنیدن حرف هاش ناخواسته لبخندی روی لب هوم نشست، با حرکت دادن بدنش روی پام هی داشت بیشتر تحریکم می‌کرد و نمیتونستم خودم رو کنترل کنم : 

_بهتره به جای اینکه نگران صدای ناقوس ها و خوابت باشی نگران خودت باشی . 

_چرا؟

متعجب نگاهم کرد 

_چون با این تکون های ریزت جایی نشستی که نمیتونم خودمو کنترل کنم.

شوکه نگاهی به پایین انداخت و با دیدن کاری که کرده بود گونه هاش سرخ شد. خواست بلند شه از روم که مچ دستش رو گرفتم و محکم خوشو به بدنم فشردم و گفتم : 

_نه دیگه، باید اینو یه جوری آرومش کنی 

دستش رو گذاشتم روی خودم که با خجالت و ترس نگاهم کرد و لبش رو آروم گاز گرفت، بوسه ای روی لب هاش زدم و محکم تر بغلش کردم که سریع گفت : 

_نه ادوارد، سری پیش مامانم فهمید و تا ۲ روز نمیتونستم راه برم....در ضمن بابام سر بکارتم حساسه

راست می‌گفت سری پیش کاری باهاش کردم که حق داشت نتونه درست راه بره اما خب همش تقصیر خورش بود، همیشه دوست داشت شیطنت کنه و عاقبت شیطونی هاشم به نفع من بود و البته خودش

از زبان مرینت : 

دستم رو سریع از رو ادوارد برداشتم و رو دامنم گذاشتم، دوباره گل کاشته بودم....اگه دوباره ادوارد کارش می‌کرد مطمعن بودم اینبار علاوه بر مامان، کل شهر میفهمن که تو چه وضعیم. 

_من با بکارتت کاری ندارم ولی خب باید کاری کنی که منم از کنار تو بود لذت ببرم.

ادوارد کسی نبود که نتونه خودش رو کنترل کنه با هر لمس کوچیک تحریک شه ولی این آخریا‌ خیلی شهوت داشت و منم همینطور. ادوارد دستش رو به سمت بند های لباسم برد و از پشت آروم بازش کرد. کمرم لخت شده بود که با انگشتش رو وسط ستون فقراتم حرکت داد. کل تنم لرزید و با بوسه که روی گردنم کاشت داغ شدن وسط پام رو حس کردم. لبم رو آروم گاز گرفتم و آه خفه ای کشیدم. بوسه‌اش تبدیل به مکیدن شد که سریع گفتم : 

_بدنم رو کبود نکن 

لبش رو از گردنم جدا کرد لباسم رو از رو شونم انداخت و ، بدنم نیمه لخت شده بود. داغی بین پام از حالم خبر می‌داد و ادوارد دستش زیر قوس سینه هام کشید و آروم گفت : 

_تو که به این راحتی تحریک میشی چرا مقاومت میکنی .

باید اعتراف میکردم که واقعا با حرکات ادوارد زود تحریک میشدم و از خود بی خود و لذتی که این وقته حسش میکردم بی وصف ولی خب الان نمیتونستم، با اتفاقات امروز و حرف ها مامان و همچنین الان وسط جنگل . ممکن بود هر لحظه کسی ببینه و واقعا تو جنگل نمیتونستم . دستم رو روی تن لختم‌ گذاشتم و گفتم : 

_فعلا نه ادوارد، نمیتونم و آمادگیش‌ رو ندارم ...اونم توی جنگل.....ممکنه کسی ببینتمون‌ . 

_باشه، اینبار رو بهت ارفاق میکنم اما دفعه به‌بعد از خجالتم در میای

لبخندی زدم و سرم رو به نشونه بله تکون دادم، لباسم رو بالا داد و نخ های پشت لباسم رو بست.

_________________________________________________

اینم پایان این پارت. 

خب بچه ها من نویسنده جدید هستم و اینم اولین پارت از رمانم هست که به اسم آواز تاج دار . فعالیتم قراره به صورت رمان باشه. اگه دنبال توضیحات رمان هستید من داخل وب خودم توضیحات رمان رو قرار دادم میتونید اونجا بخونید و اینکه اگه خوشتون اومد حتما لایک کنید و کامنت بزارید .