پاتریـکِ خِنگـِ مـَن

إدِ مُحٌیـٖ ∅⁰% إدِ مُحٌیـٖ ∅⁰% إدِ مُحٌیـٖ ∅⁰% · 1404/3/29 15:27 · خواندن 3 دقیقه

رمان پارت 4 . 5 . 6 . 7

پاتریڪ خنگِ مَـن..😝🧉

#𝑝𝑎𝑟𝑡4

 

من به عاقبتش فکر نکرده بودم.

 

اصلا حتی به این جای کار هم فکر نکرده بودم.

 

_ عا ...عاقبتش چیه؟

 

چشم هاش رو ریز کرد.

 

_ خودت چی فکر میکنی؟ زبون درازت کجا رفته؟ میخوام به آرزوت برسونمت.

 

در حال حاضر لال بودم.

با زور لب زدم:

 

_ چه آرزویی؟

 

_ د مگه خودت نبودی دو دقیقه پیش موس موس میکردی؟ تو نبودی میگفتی حاجی کارشو بلد نیست!!

 

داشتم مقاومت میکردم که حاجی خیال نکنه از خدا خواسته‌م.

 

_ خب ...خب راستش من هنوز آماده نیستم.

 

نزدیک شدو اخم توی هم کشید.

 

_ باس بدونی من تو این سن و سال حوصله اینا ندارم، زن قبلیم هم انقدر ناز و عشوه نداشت که تو داری ...

 

پشت پلکم رو براش نازک کردم.

 

_ خب زن قبلیت که هفده سالش نبوده، تازه مثل من هم انقدر ترگل ورگل نبوده!

⊰⊱┈──╌ ╌──┈⊰⊱

↝ 

پاتریڪ خنگِ مَـن..😝🧉

#𝑝𝑎𝑟𝑡5


_انگار از تکبر من خنده‌ش گرفت ولی سعی کرد جلوشو بگیره.


_ بلبل زبونی نکن، بزار ببینم انتخاب ننم چطوره!

من انتخاب مادرش بودم و درست ...اما چی رو میخواست ببینه


اوهههه عضله رو کاش همه میدیدن حاج فاتح زیر لباسش چه عضلات ورزشی داره.

میشه یه عکس ازت بگیرم؟!

میخوام به رفیقام که حاجی من میخندن نشون بدم؟!

نفسش رو روی پوست قفسه سیـ.ــنه‌م خالی کرد که بی اختیار گفتم:

_یه گاز بگیرم؟!

_ یه ذره بچه ای خوب شد تورو زود شوهر دادن ...وگرنه دردسر می‌شدی.

دستم رو دورش حلقه‌ کردم.


_ خب فایده‌ش چیه وقتی شوهرم دو هفته بعد از عروسی تازه اومده طرفم ...

⊰⊱┈──╌ ╌──┈⊰⊱

پاتریڪ خنگِ مَـن..😝🧉

#𝑝𝑎𝑟𝑡6

_  حاجی...!!


_ حاجی و زهر مار ...نگفتم منو با اسمم صدا بزن؟

دیگه نمی ذاشتم  از زیر وظیفه‌ش در بره و سعی کردم با طنازیم و عشوه های خرکی اسیرش کنم.


_  باشه فاتی جون!!

فاتی جون چیه بچه خیلخب گیرنده حاج فا ...فاتح ...!!


دستم رو به ته ریشش رسوندم  که بی هوا درب اتاق باز شد و صدای گندم پیچید:


_ بابایی ...پس چرا نیومدی بـ.ــوسم کنی؟


ترسیده از حالت مون پتو رو روم کشیدم که فاتح منو زیر پتو قایم کرد.


_ دیر اومدم فسقلی، برو بخواب دیر وقته!



زیر پتو هم دلم نمیخواست از هدف دور بشم میخواسم شیطنت کنم 

_ ولی من میخوام پیش تو بخوابم؛ خاله برکه رو ندیدی؟

داشت دنبال من میگشت.


وای که الان اصلا نمیتونستم  با بچه بازی کنم.
⊰⊱┈──╌ ╌──┈⊰⊱
↝ 

پاتریڪ خنگِ مَـن..😝🧉

#𝑝𝑎𝑟𝑡7

فاتح سرش رو زیر پتو اورد و‌ نگاهی کرد که ملتمسانه بهش خیره شدم.


_ نه بابایی؛ رفته شکار کنه ...حالا حالا ها نمیاد! 


انگار حسابی بچه نا امید شد و گذاشت رفت که نفس کم آوردم و زیر زیر پتو بیرون اومدم.


_ آخيش! نزدیک بود ها ...

نگاه فاتح روم نشست و اخم کرد.


_ بگیر بخواب! 

به همین راحتی؟
من هنوز حسش رو داشتم.


داشتم دیوونه میشدم.


_ چرا؟ دلت میاد اینجوری ول کنی؟

با دو انگشت چشم هاش رو مالید و پتو رو روی سرم‌کشید.

_ اره ...به نفع خودته! 


انگار اصلا این مرد بهم هیچ حسی نداشت.


اصلا حتی خوشش نمی اومد بهم دست بزنه.


_ باشه پس ...اگر پس فردا کسی ازم پرسید چرا حاج فاتح تورو..؟ بهش میگم دست و دلش نمیره.

تو گلو خندید.

_ نترس، کسی ازت نمیپرسه ...

لبم رو جلو دادم.


_ اگر پرسید چی؟ چی باید جوابشو بدم؟ 

دندون قروچه ای کرد و توی همون حالت دراز کشید.


_ بگو حــ.ــاجی صبر کرده زنش بزرگ شه اخه الان سن بچه‌شه ...
⊰⊱┈──╌ ╌──┈⊰⊱
↝ شرط پپارت بعد 20 لایک 30 کامنت ❤❤ بای بای مواظب خودتون باشید ❤❤