رمان عروس استاد p11 p12

Marl Marl Marl · 1404/2/18 17:21 · خواندن 4 دقیقه

✨️💞


لاله ی گوشمو بوسید و زمزمه کرد
_فقط مال من.
خودمو پس کشیدم که بلند شد و گفت
_نترس خانم کوچولو امشب رو مود این حرفا نیستم اما برای شب های آینده آماده باش من از ناز کشیدن زیادی هم خوشم نمیاد .

با ترس نگاش کردم.. راه رفته رو برگشت و گفت
_آها راستی…اگه یه نفر توی دانشگاه از این حرفا با خبر بشه،اون وقت من از چشم تو می بینم.
فقط نگاهش کردم،زیاد بهم گیر نداد و به اتاقش رفت.
سرمو بین دستام گرفتم… فقط خدا باید بهم صبر می داد.
***
استاد ماشین و جلوی دانشگاه نگه داشت،مسخره بود من حتی اسم کوچیکشم نمیدونستم.
رومو برگردوندم سمتش تا بهش بگم کلاسم زود تموم میشه و خودم برمیگردم اما هنوز لب باز نکرده بودم در سمت من باز شد و یکی به طرز وحشیانه ای بازومو کشید .
از ماشین پرت شدم بیرون… سرمو بلند کردم و بر دیدن طاهر رنگ و از رخم پرید با تته پته گفتم
_تو…
خم شد و بازومو گرفت… همون طوری که منو به سمت ماشینش می برد گفت
_آره من… انتظار نداشتی بیام وقتی بابای بی همه چیزت تو رو به من فروخته اما فلنگو بسته؟
در ماشینشو باز کرد اما قبل از اینکه پرتم کنه بیرون صدای عصبانی استاد رو از پشت سرم شنیدم:
_می کشمت حروم زاده.
طاهر برگشت و همون لحظه مشت محکمی از جانب تهرانی به صورتش خورد .
پرت شد روی زمین … با ترس نگاهی به اطراف انداختم
خیلیا توجهشون به ما جلب شده بود اما تهرانی بی اعتنا خم شد و مشت محکم دیگه ای به صورت طاهر زد و عربده کشید
_یه بار دیگه از این غلطا کنی می کشمت فهمیدی؟
_اون دختر مال منه…خریدمش… پول دادم از باباش خریدم الانم باید با من باشه .
تهرانی عصبانی تر داد میزنه
_رو چیزی که مال منه نظر نداشته باش وگرنه زندت نمیذارم الانم گورتو کم کن تا جنازتو همین جا ننداختم.
بعد از این حرف دست منو گرفت و به سمت دانشگاه کشید که صدای داد طاهر از جاش بلند شد
_تو مال منی هانا فکر کردی از سر سفره ی عقد فرار کنی چیزی میشه؟قبل از اینکه دست این بچه سوسول بهت بخوره می گیرمت حالا ببین .
تهرانی ایستاد. با التماس گفتم
_استاد خواهش می کنم،اگه تو دانشگاه پخش بشه آبروی جفتمون میره.
معنا دار نگام کرد و گفت
_خارج از دانشگاه منو آرمین صدا کن… خوشم نمیاد هر جا بهم بگی استاد .
حرفش و که زد دستمو ول کرد و زودتر از من وارد دانشگاه شد

بهت زده دنبالش رفتم پس اسمش آرمین بود.
وارد دانشگاه شدم،یک روز طاهر یک روز بابام… خدا فردا رو بخیر می کرد .


جلوی خونه ی تهرانی ایستادم،بهم کلید داد و گفت خودم برگردم چون کلاساش طول می کشید .
درو باز کردم و وارد شدم،واقعا آدم توی خونه ی به این بزرگی خوف می کرد موندم تهرانی چطور تا الان توی این خونه دووم آورده .
با ترس قدم برداشتم و وارد عمارت شدم بدون اینکه به اطراف نگاه کنم رفتم توی اتاقم و درو بستم.
نفس آسوده ای کشیدم ،خیلی خسته بودم.مانتو مقنعه مو از سرم کشیدم و روی تخت افتادم و نفهمیدم کی خوابم برد .
با حس حرکت دستی روی تنم چشمام و باز کردم و اولین چیزی که دیدم چشمای خمار و قرمز استاد بود.
با ترس خواستم بلند بشم که نذاشت.
تاپی که زیر لباسم پوشیده بودم یقه ش باز بود و حالا از شانس گندم کنار رفته بود و رد نگاه استاد هم دقیقا همون جا بود .
دستشو بالا آورد و روی تنم کشید که با ترس گفتم
_استاد نه…
خمار گفت
_هنوز که به من میگی استاد…وسط معاشقه دوست ندارم این طوری صدام بزنی تمام حس و حالم میپره .
اشکم در اومد
_لطفا،من الان آمادگی ندارم .
نگاهی به لبام انداخت
_خیلی زود راهت می ندازم کوچولو.
و بعد از اون سرش رو توی گردنم فرو برد. قلبم مثل چی می کوبید.من حتی خجالت می کشیدم اسم کوچیکش رو صدا بزنم اون وقت اون داشت بی رحمانه تن و بدنم و لمس می کرد.
لعنت به تو بابا که مجبورم می کنی هر روز اسیر دست یه نفر باشم.
دستمو روی سینش گذاشتم تا پسش بزنم که اوضاع بدتر شد. سنگینیش رو کامل روی من انداخت و با ولع بیشتری گردنم رو بوسید .
باورم نمیشد استادی که توی دانشگاه اخم ابروهاش باز نمیشد حالا اینجا انقدر نزدیک به من بود .
با هق هق گفتم:
_استاد خواهش می کنم.
سرشو بلند کرد و چشمای قرمزش رو بهم دوخت.با التماس نگاهش کردم که کشدار گفت
_بابای لاشخورت تو رو به من فروخته فهمیدی؟ من پول ندادم که تو رو نگه دارم.باید یه استفاده ای ازت ببرم یا نه؟
خواست دوباره سرشو پایین بیاره که با گریه گفتم
_باشه اما خواهش می کنم امشب نه،قول میدم خیلی زود با خودم کنار بیام اما لطفا امشب نه… من با این حال خرابم نمی تونم لذتی بهتون بدم.
عمیق نگاهم که گفتم
_لطفا.