
مو حنایی 👑 پارت ۱۶

سلام میخواستم که این پارت آخر باشه اما بخاطر یه نفر که برام خیلی عزیزه ادامه میدم برو ادامه👑
قلبم داشت چنان میزد که حد نداشت.
- س سلام
+ سلام دخترم چقدر به هم میای
# سلام زندایی عزیزم
رفتم توی اتاقم و دیدم که یه تاب و شورتک روی تخته با عصبانیت مامان رو صدا کردم
+ دختر ترسیدم چی شده
- این چیه؟
+ لباس خواب عروسیت خوشگله؟
- من اینو نمی پوشم
که یه چک توی صورتم زد
+ تو غلط میکنی من هر چقدر با تو خوب رفتار میکنم نه که نه باید بیفوتی زیر دست بابات
# چیکار میکنی زندایی؟
+ هیچی علی جان داریم حرف میزنیم
- آ آ آره
# باشه
یکدفعه چنان افتادم رو تخت که بیهوش شدم وقتی بهوش اومدم
روی تخت مامان و بابا بودم که علی نشسته بود
- من من کجام
# هیس تو توی خونه ای
- چرا اینجا؟
# برای اینکه میخوام یه سوال ازت بپرسم
آروم عقب عقب رفتم
- چی
# تو واقعا اون پسر رو دوست داری
چشمام گرد شد انگار یه دقیقه یخ زدم
سرم انداختم پایین که با خنده گفت:
# میدونم همه ازم متنفرن تو هم روش ولی اگه دوستش داری زورت نمی کنم میتونی باهاش بری برون فقط
- فقط چ چی ؟
# فقط باهم بریم بیرون چون اگه مامانم و زندایی و دایی بفهمند برامون بد میشه
چشمام از خوشحالی برق زد
باورم نمیشه این علیه؟
سرش رو بوس کردم مو:
مرسی این بهترین حرف دنیاس 🌹
فردا با علی به بهمونه بیرون رفتم مدرسه
+ وای حنا دلم برات تنگ شده بود
- منم هانی جونم
بعد باهم دیگه خندیدم تا....
خب تمام تا پارت بعدی حمایت حمایت بای ....