
آبنبات من🍭❣💋 PART_3 (هدیه یلدایی😊🍉)

بدو ادامههههه بدو بدو😍😍👇🏻👇🏻
آبنبات من >>>>°❤️°<<<<<<◇
PART_3
گف:
_دستت درد نکنه نبات جان مرسی کمک کردی ، اینا رو خودم میزارم تو متبخ کوچیک تو برو
+چشم ، دیگه کاری با من ندارین؟
_نه برو داخل هوا سرده سرما میخوری
جارو رو دادم به یاسمن و بدو بدو رفتم سمت در که بابا رو دیدم که جلوی در داشت با احمد اقا یکی از کشاورزایی که روی یکی از زمینای کوروش خان کار میکنه حرف میزد
+اروم باش مرد ایشالله حل میشه غصه نخور توکلت به خدا باشه
_هعییی خدا از دهنت بشنوه محمد اقا خدا از دهنت بشنوه
بابا دستشو روی شونه ی احمد اقا گذاشت و خواست چیزی بگه که...
_سلام بابا جون
با صدام هردو به سمتم برگشتن
بابا مثل همیشه لبخند مهربونی زد
+سلام عمر بابا
_نمیاین تو ؟
+میام دخترم تو برو منم یکم دیگه میام
_چشممم
+بی بلا دخترم
خوشحال لی لی کنان راه افتادم سمت اتاقک تقریبا کوچیک ته باغ که با بابا دوتایی اونجا زندگی میکردیم
هعییییییییی گفتم دوتایی
یادش بخیر مامان که زنده بود سه تایی باهم اینجا زندگی میکردیم
مامان مثل گندم خانوم توی متبخ و خونه کار میکرد و بابا هم سرایه داره
اون زمانا همیشه غروب که کار مامان تموم میشد میومد منو از زهره خانوم میگرفت تا اون بره به کاراش برسه بعدم باهم میرفتیم خونه خودمون و یه شام خوشمزه درست میکردیم تا بابا که اومد همه باهم شام بخوریم
اخخخ که چقد کیف میداد کاش دوباره برگردیم به همون روزا که همه چی خوب بود
با یاد اون روزا و اینکه دیگه مامان پیشمون نیس اشک دوباره تو چشام جمع شد
فین فینی کردم و بینیمو بالا کشیدم
دستمو زیر چشام کشیدم و اشکامو پاک کردم تا بابا نبینه و ناراحت نشه اخه براش ضرر داره دکتر گفته نباید اذیت شه تا ناراحت شه خوب نیس برای قلبش و آسمش
در رو باز کردم و رفتم تو اتاق کوچیکی که مثل متبخ بود
وسایل سوپ رو حاضر کردم و شروع کردم به آماده کردنشون و پختن سوپ
بعد از ۱ ساعت و نیم کارم تموم شد و گذاشتم تا جا بیفته و از اون ورم سیب زمینی ها و تخم مرغ رو گذاشتم آب پز بشن و مرغ رو گذاشتم بپزه خیارشور و هویج و سس مایونز و شوید و ذرت رو دراوردم و روی میز چیدم تا یه سالاد الویه خوشمزه هم درست کنم
بعد پختن مرغ و سیب زمینی و تخم مرغ و خرد کردن خیارشور و هویج و شویدا همه رو باهم قاطی کردم و سس مایونز و ذرت و نمک و فلفلم اضافه کردم و خوب همشون زدم
بعدم توی یه ظرف کشیدم و روشم با سس شکل لبخند کشیدم و تموم شدددد
رفتم تا یه سری به سوپ بزنم که در باز شد
+نبات بابا ؟
با شنیدن صدای بابا ذوق زده سوپ و همه چیو فراموش کردم و دوییدم سمت بابا و خودمو پرت کردم تو بغلش که اونم محکم بغلم کرد
_سیلام باباییییی خسته نباشیدددد
بابا با خنده روی موهامو بوسید
+سلام دختر قشنگم
مرسی عروسک توعم خسته نباشی
از بغل بابا بیرون اومدم و باهم رفتیم سفره رو پهن کردیم و غذا ها رو هم آوردیم و شروع کردیم به خوردن ناهار خوشمزه اونم دستپخت نبات خانومممممم
بعد از ناهار سفره رو جمع کردم و ظرفا رو هم شستم و بعدشم یه بالش برداشتم و کنار بابا توی اتاق دراز کشیدم که نفهمیدم کی چشام گرم شد و خوابم برد
|سه ساعت بعد|
با حس اینکه کسی داره موهامو نوازش میکنه خمیازه ای کشیدم و غلتی زدم که صدای بابا رو کنار گوشم شنیدم:
+نبات جان...دختر ناز بابا بیدار شو گل قشنگم
اروم چشامو باز کردم و به صورت بابا که جلوم بود نگاه کردم
زود بوسی روی لپ خوشگلش زدم
_جانم بابایی جون
بابا هم بوسی روی لپم نشوند
+پاشو دخترم شب خوابت نمی بره ها پاشو افرین
_چشم
+قربونت بشه که بابا
باهم بیدار شدیم و بالش و پتو رو جمع کردیم و رفتیم بیرون که بابا رفت یه سری به درختای باغ بزنه و منم رفتم داخل عمارت ولی همینکه رسیدم نرجس اومد سمتم
_وای خوب شد اومدی نبات بدو بدو بیا کمک که کلی کار داریم
متعجب و مبهوت لب زدم:
+چیشده مگه؟
_فردا پسر خان داره میاد خانزاده آرمان کلی کار داریم که باید انجام بدیم بدو....
>>>>>>>>°❤️°<<<<<<<<◇
تموممممممممم شدددد😁😍🔥
اینم اولین هدیه یلدایی من به شما خوشگلای ناز 💗🦋
دیگ ببینم چجوری حمایت میکنیناا بترکونین
و مرسی که تا اینجا که خوندی یه کامنتم برای شادی من و نبات خانوم میدی قشنگ🍭😃💜
پارت بعدی شرط نداره ولی حمایتای شما شیرین ترین و بهترین انگیزه برای من تو این روزاس🙃🌹
بوس بوس خدافظ عشقای من🔮✨