رمان In the frenzy of love
⁸ ⁹ ¹⁰ PART
داری رد میشی لایکم بمال عاسیسم😈
و هم اینک شاهد سه پارت جدید رمان خواهیم بود ، پارت هایی که من قشنگ ج... چیزه امممم ینی فر خوردم تا بدمشون .
خب دیگه بسه ، برو ادامه ببین چه خبره 🤫😌
☆پارت هشتم :
{هانیه ... هانیه !}
صدای کیان بود ...
چشمام رو باز کردم و مقابلم چشما و پیشونی کیان رو دیدم .
{هههههییییییننننننننن}
پرسید:{چیهه چی شدهه؟ جن دیدی مگه؟}
اروم لب زدم:{خب وقتی یهویی میای جلو ادم ، میترسه دیگه!}
{پاشو پاشو ! دو ساعت و نیمه خوابیدی بس نیست؟ پاشو که دیگه میخوایم بریم .}
گفتم :{وااای خدا ول کن دیگه میذاشتی بخوابم ! اصلا تو کی برگشتی؟!}
مثل اینکه بعد چتام با ارمان دوباره خوابم برده بود .
{من همین نیم ساعت پیش اومدم . اومدم توی اتاق حالتو بپرسم دیدم خوابی . بیدارت نکردم ، گفتم حالا خودمم یکم بشینم ، بعد صدات میزنم بریم .}
خمیازه ای کشیدم و گفتم :{خیله خب . بریم .}
از جام بلند شدم .
وااای ... اصلا حواسم نبود که تمام مدت جلوش دراز کشیده بودممم ...
اما خب بازم اون به بدنم نگاه انچنانی نکرد ...
عجیبه ... مگه ...
کیان خواست از اتاق بره بیرون که گفتم : {ااااممممممم ... چیزه ... میشه کیفمم از بیرون بیاری؟}
گفت:{ باشه . ولی زودتر حاضر شو بریم که چون قبلش یه جایی هم باید بریم .}
و از اتاق بیرون رفت .
حاححح؟؟؟
منظورش از یه جایی چی بود؟ مگه من جایی رو هم دارم با اون برم؟ به جز خونه ی خودمون و مادرم و مادرش و برادرامون ... جای دیگه ای نیست که !
هرچی فکر میکنم بیشتر نمیفهمم ... کجا میخواستیم بریم اخه؟؟
☆پارت نهم :
شاید من دارم زیادی بزرگش میکنم ؟! شاید ...
/تق تق تق/
کیان درو باز کرد و اومد داخل .
کیفم رو داد دستم و گفت :{اماده شدی؟}
گفتم :{ا ... اوهوم . }
و گوشیم رو داخل کیفم گذاشتم و رفتم سمت ایینه دیواری کنار تخت . داخلش خودم رو نگاه کردم .
شال سورمه ایم رو روی سرم مرتب کردم و داخل دستم گرفتم .
گفتم :{ ب ... بریم .}
کیان زودتر درو واسم باز کرد و صبر کرد تا اول من رد بشم و بعد خودش اومد .
گفت :{مامان ! ما داریم میریم . خداحافظ همگی !}
منم به تبعیت ازش گفتم {خداحافظ !}
و برای نگین اروم دست تکون دادم .
مادرشوهرم اومد جلو و با من و پسرش روبوسی کرد .
گفت :{خدا به همراتون .}
داشتیم از در خارج میشدیم که نگین سریع دوید سمت ما و از دستیم که کیف نداشت گرفت و با همون لحن کودکانه اش گفت :{خیلی زود دارین میرین ! میشه یکم دیگه بمونین ! میشه منم باهاتون بیام؟ }
روی زانو هام خم شدم و همینطور که موهاشو ناز میکردم گفتم :{خوشگل مننن ! فعلا که نمیتونیم وایستیم ، اما خب قول میدم یه روز دوباره همو ببینیم و من بیشتر پیشت باشم ، باشه ؟}
اروم سرشو تکون داد و رفت پیش مادرش .
بعد خداحافظی کردیم و رفتیم بیرون .
کیان جلوتر میرفت و منم پشت سرش توی پارکینگ حرکت میکردم .
رسیدیم به ماشین .
قفل رو زد و در ماشینو باز کرد . نشستم توی ماشین و کیان هم روشن کرد و از پارکینگ بیرون اومدیم .
☆پارت دهم :
الان حدود یک ربع که توی راهیم ، و هنوز به جایی که گفته بود نرسیدیم ، و حرفی هم با هم رد و بدل نکردیم .
اما بالاخره کیان سکوت و شکست و گفت :{نگین خیلی دوستت داره . ازت خوشش میاد ، واسه همین اینقدر دور و برته . دختر باهوشیه . اون منم خیلی دوست داره .}
{خیلی شیرینه آره دختر قشنگیه شیرینم هست .}
یکم مکث کردم و ادامه دادم :{هنوز نرسیدیم؟}
{چیه خسته شدی؟}
{یکم فقط خیلی تشنمه. }
{همین جاها یک آبمیوه فروشی هست .اونجا نگه میدارم هرچی خواستی سفارش بده . تازه واسه اینکه ضعیف شدی هم خوبه. }
حوصلم سر رفته بود ، برای همین گوشیم رو از توی کیفم درآوردم .
همین که روشنش کردم با نوتیف آرمان مواجه شدم .
وای خدای من ! نه نه !!
اگه کیان بفهمه چی؟
پس سریع گوشیو خاموش کردم و بیخیالش شدم
اوووه ! نه ! الان یادم اومد ! قرارم با آرمان !
باید سریعتر برم خونه !
یکم منتظر موندم تا برسیم آبمیوه فروشی تا به آرمان زنگ بزنم .
بالاخره بعد چند دقیقه رسیدیم ماشینو جلوی یک مغازه نگه داشت و پیاده شد .
....................................................................................
آنچه خواهید خواند :
- ب ... باشه هست حواسم .
- داخل دهنم بردم و میک زدم . ریخت داخل دهنم . خوشمزه بود .
- لبخند ملیحی زد .
ووووو تتتتتتممممممااااامممممممم !!!!
چرا تموم نمیشد؟ جر خوردم دیگه اه😶
دیگه حرفی ندارم .
تو که خوندیش حمایتم نشه؟🥲🎀
لایک و کامنت یادت نره (اونقد خسته شدم که هیچی نمیگم🥲)
برای پارت بعد همون شرط پارت قبل .
بای بای کیوتی🎀🤍