بعد از دیدار با تو After meeting you (part -8)

maniya milany maniya milany maniya milany · 1403/07/20 08:49 · خواندن 4 دقیقه

بریم برای ادامه

اسمرنگ مورنگ چشمقدسن 
دیمیِن وِینمشکینقره ای

173

 

16 

 

 

PART(8)

*همیشه برام سوال بود که یک شخص چطور میتونه عاشق بشه،طوری که حاضر بشه زندگیش رو به خاطر اون فدا کنه؟

اما این از من بر نمیاد چون تا به حال هیچ محبتی در خانوادم ندیدم.

 

 

پدر و مادرم قبل از این که من به دنیا بیام عاشق هم بودن؛اما پدرم به خاطر اختلاف طبقاتی هرگز حاضر نمیشد با مادرم ازدواج کنه و این شد که پدر با فهمیدن این که مادرم حاملست از اون جدا شد و بعد از دو سال ازدواج کرد.

شاید مادرم زندگیش رو با محبت صرف بزرگ کردن من کرد و پدرم هم گاهی بهم سر میزنه و تمام هزینه هام رو و شاید هم بیشتر میپردازه؛اما هیچ وقت شاهد محبت پدر و مادرم به هم نبود . طعم داشتن پدر رو نچشیدم.

به هر حال من ازش بدم میاد هر وقت هم میاد به من سر  بزنه با مامانم دعوا میکنه و چند دفعه هم اونو زده.شاید 16 سالم باشه اما چیز هایی دیدم و تجربه کردم که باعث شه که دیگه فقط یه بچه نباشم.

 

بابام دو شب پیش بهم کفت که قراره تابستون رو برم کالیفرنیا پیش اون و با این که اصلا دلم نمیخواد اما مجبورم. از اون روز حالم خوش نیست و سرم درد میکنه برای همین نرفتم مدرسه.

امشب بابام قراره برای شام بیاد خونمون،به احتمال زیاد میخواد این رو به مامانم هم بگه.

 

ساعت 9 بود که صدای زنگ در اومد من در رو باز کردم و سلامی بهش کردم.

با لحنی شاد و محبت آمیز گفت:

سلام پسرم.حالت چطوره؟

من جوابی ندادم و اون زد به شونم و رفت جلو و جعبه ای رو به مامانم داد.

بابا:سلام

مامان:سلام بروس

مامانم جعبه رو ازش گرفت و رفت تو آشپزخونه.بعد از چند دقیقه من بهش کمک کردم تا میز رو بچینه.هم مشغول خوردن غذا بودیم که بابام گفت:

ترسا من میخوام دیمین رو این تابستون ببرم پیش خودم.بریم کالیفرنیا تا هم یکم تفریح کنه و هم با کسب و کار من آشنا بشه.

مامان:من مشکلی ندارم اگر...

دیمین:من که گفتم نمیخوام بیام.اصلا من چرا باید با تو بیام؟

بابا:چون من پدرت هستم دیمین

دیمین:نه نه  تو پدرم نیستی،هیچ وقت هم نبودی چون هیچ کاری برام نکردی.

مامان:دیمین!

کیفم رو برداشتم و رفتم سمت در

مامان:دیمین کجا میری؟

باورم نمیشد اون بعد از این همه سال بی توجهی به من حالا میاد و میگه میخوام با کسب و کارم آشنا بشی.شاید به خواطر اینه که 3 تا دختر داره و بکی از یکی دیگه بد تر.از من میخواد که فقط ظاهر باشم.

داشتم به این چیزا فکر میکرد و تو شهر میچرخیدم.بارون میومد و من هم کامل خیس شده بودم تا ساعتای یک که رفتم دم در خونه و رفتم بالا پشت بوم و کلید رو انداختم داخل قفل و به در تکیه دادم و سرم پایین بود در رو باز کردم.سرم رو بالا آوردم و......

 

 

 

پایان


پارت بعد منحرفیه آماده باشین.ببخشید که دیر شد.

شرط:

15 کامنت و 10 لایک