صیغه اجباری 🍷🤍 ¹⁶:𝖕𝖆𝖗𝖙 (آخر)
شمارو دعوت می کنم به پایان این فصل 🍷این رمان به زودی به اتمام میرسه..و رمان جدیدی خواهیم داشت ❤️ ادامه.؟🔥
معرفی رمان جدید رو گذاشته بودم و چند عکس منحرفی نمیدونم چرا مهسا موقت کرد😑 به هرحال آخر این پارت شمارو باهاش آشنا میکنم.! ❤️⚓
نگاهمو بهش دوخته بودم و منتظر صداش بودم منتظر جوابش بودم دلم میخواست باهام حرف بزنه.! بعد ❸ ماه اولین باره که داره باهام حرف میزنه اونم شوخی.!
لیوان قهوه رو سر کشید نیم رخی نگام کرد
A: همون روز اول خودت بهم گفتی: من هنوز برده جنسیت نشدم این یعنی الان هستی
اخم کردم و بغض هم پشتش. توقع نداشتم همچین حرفی بزنه
وقتی دید حرفی نمیزنم گلوشو صاف کرد و بلند شد با قیافه ای مثلا دلخور پتو رو روی سرم کشیدم و روی تخت این جنین شدم
صدای قدم هاش شنیده میشد داشت سمت تخت میومد *اسپنک محکمی از روی پتو بهم زد
A: این وقت شب قهوه دادی که تا خود صبح بیدار بمونیم.؟
سریع روی تخت جا به جا شدم و نشستم
M: مثلا برده جنسیه جنابالیم چرا باید بدونم دوست نداری این وقت شب قهوه بخوری
( من دعوا های اینجوری دوست دارم 😂❤️⚓)
سرمو پایین انداختم و لبمو گاز گرفتم. درست میگفت قهوه اونم شب.؟
A: میخواستم بهت بگم صبح زود بیدار شی..ولی حالا که قرار نیست بخوابی
خنده ای زیرلب کرد..
***
چشمام رو اروم باز کردم یادم نمیومد شب چطور خوابیدم
از روی تخت بلند شدم و روی صندلی نشستم میدونستم آدرین هیچ وقت این موقع پیش من نیست چه خونه چه هتل
موبایلم رو برداشتم و باهاش تماس گرفتم ...
ولی
جوابی دریافت نکردم قطع نکرده بود ولی جوابی هم نداده بود
روی صندلی چشمام گرد شد بلند شدم و سمت آشپزخونه رفتم روی در یخچال نامه گذاشته بود
نامه:( تا برمی گردم فقط بیدار باش میخوام ببرمت ی جایی رو نشونت بدم و چند دوستو نشونت بدم برام مهمه ساعت 7:15 میام دنبالت )
به ساعت نگاه کردم 35 دقیقه وقت داشتم چرا بیدارم نکرد نفس کلافه ای کشیدم و وارد سرویس شدم
از اونجایی که لباسی غیر از این لباس نداشتم زیاد طول نمی کشید...
از حمام بیرون اومدم و حوله رو دورم پیچ دادم و به ساعت نگاه کردم وقت داشتم دستی به موهام کشیدم و مرطبشون کردم
صدای باز شدن در اومد سمت ادرین رفتم که نفس نفس میزنه
M:چیزی شده
چند وسایل آرایشی رو روی میز گذاشت و روی صندلی ولو شد
A: آسانسور خراب شده بود مجبور شدم از پله ها بیام
وسایل رو دونه دونه باز کردم همشون مناسب بود و برای ی آرایش ملایم عالی بود
29 دقیقه بعد:
از هتل بیرون اومدیم پشت سرش داخل ماشین نشستم
به لندن اومده بودم ولی تغییر کرده بود.!
روبه روی ی عمارت دنج و بزرگ ترمز کرد با اشاره و پشت سرش از ماشین پیاده شدم وقتی وارد عمارت شدیم دهنم باز مونده بود از پشت خودمو به ادرین نزدیک کردم
M: اینجا عالیه..چند وقت می مونیم..؟
بدون هیچ مکثی جواب داد
A: فکر نکنم قرار باشه برگردیم
از پله ها بالا رفتیم و وارد دل زیباییش شدیم . نمی خواستم دعوایی اتفاق بیوفته میدونستم کل شب بیدار بوده و الان هم عصبانیه و سردرد داره
ولی نمیخواستم بمونم
منو به طبقه ی بالا برد و اتاقی با سبک جمع و جوری بهم که رنگش ست طلایی و مشکی بود
مقابل ادرین ایستادم
M: من بیشتر از ۳ سال نمی مونم .. منظورت از برنگشتن چیه.؟
A: گفتم که عقدیت می کنم.. راستی داخل کمد لباس هست ببین کدوم بهتره اونرو بپوش
با نگاه مسمی اتاق رو ترک کرد
لباس پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم ولی اصلا فکر نمی کردم که اون اینجا باشه اصلا بهم نگفته بود قراره ببینمش اونم رو به روی ادرین
ربکا (خواهر ناتنی آدرین)
ادرین ازش بدش میاد این تنها واقعیتیه که قبل هم خونه شدن با آدرین میدوستم
A: تو چرا تنها اومدی.؟
لباس گیلاسی و مجلسی پوشیده بود آستین پف دار و جالب
R: زودتر اومدم تا مرینتو ببینم
از پله ها پایین اومدم و سلامی زیرلب دادم جواب سلاممو با نرمی داد و دورم چرخید و کامل برندازم کرد
R: عالی و کامل همونطور که از زن داداشم انتظار دارم
صورتشو سمت آدرین چرخوند و ادامه داد
R: چطوری میتونی همچین دختریو ی شبه قورت ندی داداش
ادرین بدون اهمیت به حرفش روی مبل نشست
A: بگو ببینم مامان و بابا کی میان.؟
ربکا. ابرویی بالا انداخت و نمیدونمی زیر لب گفت و دستمو گرفت و روی مبل نشوند
R: قرار نیست عمه بشم
نگاهمو به آدرین دادم متعجب به گوشه ای خیره شده بود نگاهشو سمتم هل داد و از حالت تعجب بیرون اومد
A: اونوقت چرا تو باید عمه بشی.؟
R: واسه خودتون گفتم از تنهایی درمیاین..وگرنه منو چه به این حرفا..
آدرین قیافه ی زیرکانه ای به خودش گرفت
A: اگه بچه ای درکار باشه تو ارثی نمیبری...تو نگران خودتی
ربکا سکوت کرده بود...
***
همه اومده بودن خانواده ی آدرین از پدر و مادر گرفته تا عمو و عمه
روی مبل کنار آدرین نشسته بودم نوبتی میومدن برندازم میکردن و سرجاشون می نشستن
نگران خسته و عصبانی بودم شایدم حسودی میکردم که نزدیک خانوادشه
بعد چند ساعت که خانوادش رفته بودن کل عمارت رو از زیر نگاهم گذروندن و به آشپزخونه رفتم
M: بهم بگو چرا میخوای بمونم مگه علاقه ای هم بین ما هست.؟
روی صندلی آشپزخونه نشسته بود
A : تو چت شده چرا هی بهونه میگیری.؟
صندلی رو عقب کشیدم و روش نشستم
M: چون بهم توظیح نمیدی...بهم نمیگی چرا از فرانسه فرار کردی
A: مرینت عصبانیم نکن
M: نگفتی چرا تفنگ داری
A بس کن مرینت
M: آلیا چرا غیبش زده..؟ چرا نمیذاری دنیل رو ببینم.؟
عصبانی شد اونقدر که با نگاه کردن بهش ساکت شدم با فک منقبض شده ای داد زد
A: پس خبر آزادی دنیل به گوشت خورده پاتو از حدت دراز تر کردی.؟ درسته
آروم بلند شد و با لبخند های. ترسناکش سمتم میومد
A:چرا به فکر خودم نرسیده بود
وحشیانه از موهام گرفت برای اینکه کمتر درد کنه دنبالش می دویدم از عمارت پرتم کرد بیرون از پله های جلوی در محکم افتادم پایین
A: حواست باشه.. حیاط پر سگ های وحشیه.شب بخیر
درو بست و قفل کرد
پشت در التماسش کردم و به غلط کردن افتاده بودم وقتی فهمیدم به اتاقش رفته و صدای منو نمیشنوه سکوت کردم
از ترس سگ ها پشت در پاهام رو بغل کرده بودم و میلرزیدم
دستام بخاطر افتادن از پله ها درد می کرد
سکوت و تاریکی باهم از ترس به گریه افتاده بودم
صدای پارس سگ ها بلند شده بود
بلند شدم و آروم به پشت عمارت رفتم اینجا سگی نبود
ولی اگه میومد آدرین هم نمی تونست کمکم کنه
درحال قدم زدن و فکر کردن به بدبختام بودم که ادرین اولی و اصلی ترینشون بود
از آخرین چیزی که اون شب یادم میاد:
دست مال روی دهنم گذاشته شد و بلافاصله بیهوش شدم..
7249 کاراکتر ❤️
خب اینم پایان این فصل 🍷 امیدوارم لذت برده. باشید.
کاتتتت 🎬✨
برای فصل بعد : ۷۰ لایک و ۱۱۰ کامنت ✨
لطفاً همه ی بازدید کنندگان لایک و کامنت کنن ببینم چقدرین 🥰
حمایت نشه فراموش 🤗 لامپ اضافی خاموش 😂❤️
یکم مفید باشیم 😂❤️
رمان جدید:
اسم: [ ارباب هات من ]
داستان درمورد دختریه که گیر ی گروه و بازی اربابی افتاده
سه عاشق و یک معشوق 🥰 باید ببینیم چه میشود ❤️✨
رمان BDSM سرجش کن گوگل ❤️⚓
زیاد نریم تو جزییات فردا پس فردا ی پارتشو میزارم پارت های بعدش بعد تموم شدن این 🥰❤️
بایییی گرلااا ✨