خدمتکار سلطنتی p⁷

○𝗠•𝗕○ ○𝗠•𝗕○ ○𝗠•𝗕○ · 1403/04/06 09:48 · خواندن 2 دقیقه

چیزی واسه گفتن ندارم برید ادامه:(

 

 

 

 

 

 

لئو@  ویلیام+  اما_  برادرا#

 

_که یهو دیدم خدمتکارا پایینن اولش فک کردم دیر کردم ولی بعد یادم افتاد خودشون گفتن این موقع بیام پس بی خیال شدم و رفتم پیش بقیه سلام کردم و رفتم پیش یکیشون بهم گفت:

زود زود زود شروع کن به کار کردن امروز مهمان داریم:
_مهمان کیه؟؟؟؟
:اطلاعات زیادی نمیدونم...ولی فکر کنم یه شخصی باشه که قراره باهاش شرکتا ادقام شه
_واوووو پس حتما خیلی مهمه بهتره کارامو درست انجام بدم 
انقدر سرم شلوغ بود که یادم رفت درباره قوانین بپرسم و کلی کار کردم تا غروب شد
زنگ خونه به صدا دراومد
یکی که هنوز باهاش آشنا نشده بودم رفت و در و باز کرد و گفت ارباب ها اومدن و منم بخاطر اتفاقاتی دیشب یکمی سرخ شدم و تو حال خودم بودم که دیدم ارباب لئو جلوم وایستاده و به چشمام به صورته دست به سینه خیره شده
یکمی عقب رفتم ولی اون همونجا وایستاد و فقط منو نگاه می‌کرد تا اینکه به اپن آشپز خونه خوردم و یه اخخ ریزی گفتم 
که یهو ارباب ویلیام با دستپاچگی گفت:
+امممم لئو لئو بیا ب...بریم بعدا راجبش صحبت میکنیم ب...باشه؟
_ارباب لئو با یه چشم غره و بدون هیچ حرفی رفت تو اتاقش 
توی اتاق:::
 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

هعببببب بچه ها واقعا ازتون ناراحتم....چند هفتس به شرط نرسوندین 😪
واسه همین خودم یه تیکه نوشتم 
واسش شرطم نذاشتم
ازین به بعد تعداد لایک و کامنتایی که طی 3روز دادین رومیبینم هرکدوم بیشتر بود  دو برابر میکنم پارت میدم 
قبوله؟😕

این پارت منحرفی نزاشتم چون به شرط نرسید...

و اینکه به احتمال زیاد ماریا اینو ادامه نمیده و خودم تنهایی ادامه میدمش

و یه احتمال دیگه هم اینکه تهکوک و امروز پارت بدم 
تا پارت بعدی بدرود