💦 تجاوز عاشقانه 💦 پارت نهم
دوتا پارت به عنوان جایزتون که پستمون رفت تو جنجالی ترین ها گذاشتم ❤️👇🏻بپر ادامههههه
آنچه گذشت :
- چرا داشتن ناخن هام رو مانیکور می کردن ؟
- نمیدونستم این طعم ... طعم اصلیشه یا فرعیش ...
- چهره خوبی دارم اما چرا هیچ کس دوست نمیشد باهام ؟ همیشه تنها بودم .
- شبیه یه جنگل کوچیک بود . بادیگارد هایی که اسلحه هایی تو دستشون بود .
K : همیشه تو دنیا یه نفر هست که خیلی ادمو دوست داشته باشه . شاید هنوز پیداش نکردی .
پوزخندی زدم و اشکم چکید که گفتم :
M : بچه دار دارم میشم و 25 سال از عمرم گذشته اما احتمالا اون نمیزاره هیچ وقت ببینمش ... مامانم دوستم نداشت... شوهر جدیدش هم همینطور و اونا فقط به فکر عشق و حال خودشونن . اون یه عوضیه .
یهو به خودم اومدم دیدم دارم خودم رو یه موجود بدبخت برای کلویی توصیف می کنم . پوزخند تلخی زدم و گفتم :
M : فراموشش کن . شام کجا چیده بودن ؟
کلویی فقط با ناراحتی سر تکون داد . منو برد سمت یه محوطه کار شده . طرح خیلی زیبایی بود . وارد آلاچیق شدیم و با شگفتی گفتم :
M : اینجا خیلی زیباست .
خنده تلخی کردم :
M : پولدار بودن حتما خیلی لذت بخشه .
K : خودتو دست کم نگیر تو خیلی زیبایی . هر مردی میتونه عاشقت بشه .
حرفش برام اینقدر مسخره بود که خندیدم :
M : منو نخندون کلویی . من 25 سالمه اگر اونطوری میگی زیبام پس چرا چند ساله حتی یه مرد برای دوستی پیش قدم نشده و اونایی هم که شدن سریع پشیمون شدن ؟
چیزی نگفت منم ادامه دادم :
M : زندگی من اینقدر قابل ترحم شده که مطمئنم وقتی بچه بدنیا بیاد از شدت افسردگی یا دق می کنم یا خودکشی .
لب گزید و گفت :
K : دیگه این حرفارو نزن بیا یه چیزی بخور .
چیزی نگفتم . روی صندلی نشستم و خیره به طبیعت بودم .
K : چرا چیزی نمی خورین ؟
با صدای کلویی به خودم اومدم . لبخندی بخش زدم و گفتم :
M : داشتم فکر می کردم .
یه لیوان شربت برای خودم ریختم و مزه مزه اش کردم .
M : میتونی برام کتاب جور کنی ؟ رمان عاشقانه مثالا ... یه چیزی که وقتی اینجا تو اسارتم سرگرمم کنه زمان زودتر بگذره .
لب گزید و گفت :
K : اینو باید از اقا بخواین . اگر اجازه بدن براتون تهیه میکنم .
سری تکون دادم و بی اهمیت نسبت به حرفش گفتم :
M : فیلم هم باشه خوبه . سریال های عاشقانه ترکی عالین . یکی بود ... ام ... چی بود اسمش ... دو سه قسمتش رو دیدم اما دیگه وقت نکردم ... اها اقای اشتباهی ...
کلویی چیزی نگفت منم بعد از مکثی گفتم :
M : خیلی پر حرفی کردم ببخشید .
هول کرده گفت :
K : این چه حرفیه بانو .
چیزی نگفتم و مشغول خوردن غذام شدم . بعد از خوردن غذا بی حرف بلند شدم و از آلاچیق اومدم بیرون . کلویی هم دنبالم اومد . تو باغ قدم می زدم و فکر می کردم . دیگه حسی برای حرف زدن نداشتم . حرف زدن برای کی ؟ برای چی ؟
فکر می کردم اگر یه هم صحبت داشته باشم دلم باز می شه اما اینطور نشد . به جایی شبیه پارکینگ سر پوشیده رسیدیم . کلی ماشین مدل بالا اونجا بود .
M : واوو ... معلومه خیلی پولداره .
کلویی هیچی نگفت اما من به پلاک ماشین ها نگاه کردم و سعی کردم حفظشون کنم . شاید از روی پلاکش می تونستم بفهمم اون کیه . البته اگر بتونم .
مسلما تا نه ماه اینجام و بعدشم ...
هین بلندی کشیدم از ترس . کلویی وحشت زده دستمو گرفت :
K : چیشده ؟
برگشتم سمتش و با وحشت گفتم :
M : حتما بچه به دنیا بیاد میخواد بکشتم که مشکل ساز نشم براش .
K : این چه حرفیه خانم ؟ اقا همیچن کاری نمیکنن ... اینقدر فکرای منفی نکنین .
اما من سرم رو با اینکار به چپ و راست تکون دادم و گفتم :
M : وای وای ... میخواد همینکارو بکنه ... من مطمئنم .
K : خانم... اینطوری نیست... خانم...
یهو دستمو ول کرد و عقب رفت . بهش نگاه کردم به جایی نگاه می کرد .
سرم رو چرخوندم دیدم . خودش بود ... با همون ماسک اعصاب خورد کنش . ترسیده نگاهش کردم که جلو اومد . بازوم رو گرفت و منو خشن جلو کشید و بعد دستاشو دور کمرم حلقه کرد . نفسای عصبیش رو حس می کردم . دستاش دورم حلقه شد و منو تو بغلش فشرد . چشمام رو بستم و با بغض گفتم :
M : واقعا میخوای منو بکشی ؟
روی کمرم با انگشت no رو نوشت . نفس راحتی کشیدم و تو بغلش ریلکس شدم که محل بغلم کرد . نفسشو کلافه فوت کرد دستشو دور شونه ام انداخت و به پشت خمم کرد و سریع دست دیگه اشو زیر زانوهام انداخت .
از ترس افتادن سریع دستامو دور گردنش حلقه کردم :
M : نندازیم .
فقط نفسشو فوت کرد و مثل همیشه سکوت ... میتونستم الان خیلی راحت ماسکشو بردارم اما ... میترسیدم .
به خودم اومدم روی تخت درازم کرد و از اتاق رفت بیرون . هوفی کشیدم . عجب وضعی شد .
روزا پی در پی گذشتن . دستگاه سونوگرافی رو با دکتر اورد و منو معاینه کنن . بعد از دادن خبر سلامتی و تاریخ زایمان تقریبی رفتن . 7ماه و نیم مونده .
هروز خدمه میان بهم رسیدگی می کنن . هروز با کلویی تو باغ قدم میزنم . هروز اون میاد سراغم و شکمم رو نوازش می کنه و هفته ای سه بار هم سکس می کنیم . خسته شدم . یه زندگی روتین و خسته کننده .
کلویی به دستور اون برام چندتا رمان اورده بخونم . خیلی رمان های قشنگی بودن . هفته ای دوتاشو میخوندم از بیکاری . فکر و خیال از اتفاقاتی که قراره برام بیوفته رو ازم دور می کرد . دیگه با اون حرف نمیزنم .
حتی یک کلمه . ازش ناراحت و عصبانیم . کلویی میگه حساس شدگیم بخاطر بارداریه اما من اینطور فکر نمیکنم . من خسته از تنهایی . از غم و از درد ...
اما چاره ای ندارم باید به زندگی ادامه بدم . تا جایی که خودش منو ببره . به اون نگاه میکنم . روی تخت کنارم دراز کشیده و دست گرمش روی شکممه .
M : خوشبحال بچه ات ... مطمئنن خوشبخت ترین بچه روی زمین میشه .
از توی دوتا سوراخ چشمش میبینم که چشماش بسته است . یعنی خوابیده ؟ هیچ وقت نمیخوابید اینجا . اروم چرخیدم به پهلو و پشتمو بهش کردم و تو خودم جمع شدم . دستش هنوز روم بود . به جای نامعلومی خیره شدم . ای کاش اون بهم علاقه داشت . اوایل فکر می کردم اون عاشقمه . بخاطر اینکه عاشقش بشم منو دزدیده و این همه قایم موشک بازی هارو در میاره . اما الان میبینم اون فقط یه زن میخواست که بچه اشو به دنیا بیاره و کس و کاری نداشته باشه و ... هوفففف خسته شدم از این فکرای تکراری .
خوابم نمیبرد و حوصله تحمل دستشو روی شکمم نداشتم . دستشو پس زدم و بلند شدم لبه تخت نشستم . لباس هام که روی زمین پرت شده بودن و پوشیدم . نگاهش نکردم اما مطمئنن بیدار شده .
اماده که شدم از اتاق بیرون خواستم برم اما در قفل بود . یادم رفته بود وقتی میاد تو اتاق درو قفل می کنه . اهی کشیدن و روی زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم ودستامو دور زانوهام حلقه کردم . همچنان مسر بودم نگاهش نکنم .
تو محدوده دیدم ، میدیدمش که از روی تخت بلند شد . شلوارشو پوشید و اومد سمتم . دستاشو دورم حلقه کرد و مثل بچه ای کشیدتم تو بغلش و برد سمت تخت و روش دراز کرد .
دوباره چرخیدم به پهلو و پشتم رو بهش کردم . نمیدونم چم شده . خسته ام . اما نه خستگی که با خوابیدن حل بشه . صدای کاغذ اومد . حتما باز داره چیزی مینویسه . چشمام رو بستم که دستش روی بازوم نشست و اروم کشید عقب تا توجهم جلب بشه . بی میل به کاغذ نگاه کردم :
_ : حالت خوب نیست ؟
پوزخندی زدم و گفتم :
M : خوبم ... منتها از تو و این زندان طلاییت خسته شدم .
دوباره چرخیدم و پشتم رو بهش کردم . دیگه چیزی ننوشت عوضش از اتاق رفت بیرون . اشک از چشمم چکید . از جام بلند شدم و منم از اتاق رفتم بیرون .
در قفل نبود و کلویی پشت در بود . لبخندی زد . اشکمو پاک نکردم . گذاشتم روی صورتم بمونه . از عمارت اومدیم بیرون و رفتیم سمت آلاچیق . اما نرفتم سمتش . رفتم سمت برکه مصنوعی و لبه اش نشستم و پاهامو توی اب خنکش فرو کردم . عقب خم شدم و دستامو به چمنای مصنوعی تکیه دادم .
به اسمون نگاه می کردم که کلویی گفت :
K : به چی فکر می کنی ؟
M : نمیدونم ... هیچ هدفی ندارم که بخوام بخاطر رویا پردازی کنم .
K : مگه میشه نداشته باشی ؟
M : وقتی ندونم بعد بدنیا اومدن بچه قراره چی بشه ... از کجا برای خودم هدفی تعیین کنم .
K : هیچ کس از اینده خبر نداره .
تلخ خندیدم :
M : مال من دیگه ته بی خبریه . اینکه نمیدونم میکشتم یا زنده نگه ام میداره... اصلا اگر زنده نگه ام داره مسلما هیچ وقت نمیزاره بچه رو ببینم چون صورت واقعی خودشم نشونم نداده . پس نمیتونم برگردم سر کارم چون مسلما اخراج شدم . پیدا کردن کار وقتی تازه زایمان کردم خیلی سخته ...
K : نگران نباش . اقا ادم بدی نیستن که تو رو به حال خودت رها کنن . حتما یه شغلی برات در نظر گرفتن .
فقط پوزخند زدم :
M : نداشتن هدف ... خیلی چیز بدی کلویی ... امید به زندگی صفر میشه . تا الان به امید این زندگی کردم که روزی یه نفر عاشقم میشه و باهاش تشکیل خانواده میدم اما با کاری که این باهام میکنه ... این امید هم ناامید میشه .
K : حرفات داره خطرناک میشه .
روی زمین دراز کشیدم و چشمام رو بستم .
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
8620 کاراکتر
خبببببب این پارت شرط نداره و پارت بعدی هم به عنوان جایزه الان براتون گذاشتم 💖😍😍