P:8✨🤍

 

لبخند محوی زدم و روی صندلی نشستم جعبه رو باز کردم

 و با ولع شروع به خوردن کردم 

 اما فکرم از دیشب پر شده ناله های به قول آرشام آتوسا هنوز داخل سرم غلطک میزدن

 گاز از پیتزا گرفتم و به ارشام که دست به سینه روی صندلی مقابلم نشسته بود نگاه کردم

  ـ فکر می‌کردم بچه ی پاکی هستی

 ی برش از پیتزا برداشـ 

ـ چرا.؟

 توقع داشتم عصبی شه یا حداقل پیتزا رو از زیر دستام بکشه اما مشتاق تر از من حرف میزد 

یا اینجوری نشون میاد نگاهم سمت موهای لخت خیسش که روی صورتش ریخته بودن و بعد عضله هاش که قرار بود بین حوله مخفی بمونه

 نه اونقدرام بد نبود

 اما معیار های من به رفتار بود این جناب شب دختر میاره خونش اصن چرا داشتم آرشام رو به چشم پارتنرم میدیدم.؟

 سرخ شده سرمو پایین انداختم

 ـ چیشد.؟

 پیتزا رو سمتش حل دادم و بلند شدـ 

ـ از این به بعد همخونه ای داری لطف کن لخت نگرد

 ـ نشنیدم خواهشتو

 غرولند کنان برگشتم سمتش دوباره با دیدنش نگاهمو به زمین و سقف دوختـ 

ـ خواهش نبود

 ـ قرار نیست بخاطر ی مهمون زوری عادتامو ترک کنم 

داغ کردم این چرا حرف حالیش نبود هرچی میگفتم یچیزی میکشید روش

 ـ فقط پونزه روز بعدش تورو به خیر منو به سلامت

 منتظر بودم تا واکنششو ببینم اما بیخیال ابرویی بالا انداخت و عقب گرد کرد

 ناخواسته چشمم به بانداژ های دور کمرش افتاد بازوش رو گرفتم و با یک حرکت جلوش وایسادم

 ـ صبر کن...ام..‌.ینی خوبی.؟

 ـ خوبم 

دوباره نگاهمو به بانداژا انداختـم

ـ پس این چیه.؟

 روی صورتم خم شد نگاهمو ازش دزدیدم و به سرامیک های سفید خیره شدم عطر مردونش قوی بینیم رو اذیت می‌کرد

 ـ دخلی به تو نداره

 حرفاش رو شرمرده شمرده زد و ازم دور شد نفس عمیقی کشیدم

ـ جهنم برو بمیر 

وای اگه اهورا می‌فهمید الان تو یه قدمی بغل ی مرد بودم

 دستی به موهام کشیدم دروغ چرا تو ی شب از شال زده شده بودم

 سمت سرویس رفتم و واردش شدم دهن باز به پنبه و بانداژ های خونی خیره شدم 

حتی سرامیکا هم از این جنگ بی نصیب نمونده بودن ...

 بعد از ساعتی سرویس رو تمیز کردم دستکش هارو در آوردم و خسته و کوفته سمت اتاقم رفتم

 خبری از آرشام نبود گفته بود تا شب بر نمی‌گرده

 خودمو روی تخت انداختم لعنتی کاش حداقل از حال فعلی اهورا باخبر بودم چشمام از خستگی سیاهی می‌رفت

 خودمو جابه جا کردم و به خواب سپردم... 

با صدای بلند TV چشمام رو باز کردم فضای اتاق کاملا تاریک بود 

 چند بار پلک زدم تا دیدم بهتر‌شه پاهامو روی سرامیکا گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم 

جز چراغ خواب های قرمز چیزی روشن نبود خواب آلود و غرولند کنان سمت صدا رفتم چشمم به مبلی افتاد که آرشام روش لم داده بود

 صدام رو بالا بردـ 

ـ چته نصف شبی.؟

 مقابلش وایسادم خم شدم کنترل رو از چنگش بیرون کشیدم و تلویزیون رو خاموش کردم 

با صدای خواب الودم دوباره بلند گفتم

 ـ لطفا مراعات کن..فقط..پونزه...روز

 کنترل رو پرت کردم کنارش و عقب گرد کردم سمت اتاق که صدای تلویزیون دوباره بلند شد

 مثل برق گرفته ها برگشتم سمتش که دستم محکم کشیده شد و تعادلمو از دست دادم و روی پاهاش افتادم

 هینی کشیدم و خودمو عقب کشیدم ولی دستش دور کمرم حلقه شد و جلومو گرفت

 مثل برق گرفته ها بهش نگاه کردم

 ـ چیکار می‌کنی.؟ ولم کن 

دستمو روی ساعدش گذاشتم و سعی کردم بند دستاشو باز کنم اما بی فایده بود 

چشمام با صدایی که از تلویزیون بلند شد گشاد شد سرمو چرخوندم و به TV زل زدم لعنتی این پورن بود.؟ 

سرمو سمت آرشام چرخوندم

ـ دقیقا می‌خوای چیکار کنی.؟ چه مرگته.؟

 صورتشو نزدیک صورتم آورد

 ـ خودت چی فکر می‌کنی.؟ 

دوباره با تعجب به تلویزیون نگاهی انداختم و نگاهمو چرخوندم آرشام تک خندش با دیدن چشمای بهت زدم بالا رفت

 ـ فقط می‌خوام یکم حرف بزنیم 

یا دستام یقه ی لباسشو چسبیدم

 ـ اینجوری.؟ دستاتو باز کن ببینم

 دستاش محکم تر پهلو هام رو چسبید پشت دستمو روی صورتش کوبوندم و دستامو دوباره روی ساعد دستش گذاشتم

 ـ باز کن دیگه

 با حس نفس هاش روی پیشونیم سرمو بالا کشیدم

 ـ اینقدر وول نخور ، وقتی می‌دونی تا نخوام نمی‌تونی بری

 سعی کردم صدای ناله هارو که از تلویزیون هوا بود رو نشنیده بگیرم

 ـ چی می‌خوای.؟نصف شبی.؟

سرمو بالا گرفتم و بهش خیره شدم انگشت صشتش رو روی شکمم بالا پایین می‌کرد رعشه به تنم افتاد نکنه.؟

 انگار قصد حرف زدن نداشت نگاهش بین چشمام تا گردنم حرکت می‌کرد

 می‌تونستم تکون خوردن سیب گلوش رو ببینم بهش تشر زدم

 ـ نمی‌خوای چیزی بگی.؟ 

پوزخندشو حس کردم لعنتی به خودم فرستادم تنها فرقش با محسن هیز تر بودنش بود

 ـ خوشت نمیاد.؟ مگه دنبال همین نبودی..؟ 

چشمام چهارتا شـد

ـ منظورت چیه.؟ 

حلقه دستاش تنگ تر شد

 ـ فکر می‌کنی نمی‌دونم تورو کی فرستاده.؟

 با تردید و کنجکاوی به چشمای نافذش خیره شدم ناخواسته پوزخندی زدم

 ـ منو کی فرستاده.؟

 اخم کردم و ادامه دادم

 ـ تو روانی...باز کن 

به صورتش نگاه کردم و شاهد لبخند کوتاه مدتش شدم

 ـ می‌خوام فرداشب ی‌کاری برام انجام بدی 

صدای جیغ از تلویزیون ساکتم کرد با فکرم با پورنی که داشت پخش میشد یکی شد یعنی ازم می‌خواست فرداشب...

 ـ نترس کاریت ندارم 

عصبی تند جواب دادم

 ـ غلط می‌کنی کاری داشته باشی عمیق نفس کشید

 ـ می‌خوام فرداشب نقش  پارتنرم رو بازی کنی 

با تعجب نگاهم بهش گره خورد همچین بد هم نبود می‌تونستم یکم سرگرم شم ولی قصدش چی بود.؟

 ـ چرا باید نقش پارتنرت رو بازی کنم.؟ 

سرشو روی صورتم پایین کشید

 ـ قبول میکنی.؟

 صورتم عقب بردم و سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم

 ـ حالا بگو چرا.! 

نگاهی به وضعیتم انداختم چقدر تو بغلش جا خش کرده بودم و نفهمیدم.؟ فکرامو کنار زدم و دوباره نگاه سوالی بهش انداختـم

ـ فکر کن می‌خوای حرص یکی رو برام در بیاری 

ابروهای بالا پرید ناخواسته پوزخندی زدم

 ـ پس داستان یک عمر عشق بوده که الان نداری.؟ و می‌خوای با من حرصشو دربیاری...

 منتظر جوابش موندم اما نه اخم کرد نه حالت لبخند روی صورتش نمایان شده بود

ـ برو بخواب...فردا یکم کار داریم 

سرمو تکون دادم حلقه ی دستاش باز شد خیز برداشتم سمت کنترل و تلویزیون رو خاموش کردم بدون نگاه کردن بهش سمت اتاقم رفتم و گرفتم خوابیدم...

با حس سرما روی شونه هام چشمام رو باز کردم و با آرشام که پتو رو کنار زده بود رو به رو شدم

 ـ زود آماده شو میریم مزون 

نگاه گیجی بهش انداختم و بلند شدم ذوق زده اماده شدم شاید آخرین فرصتم بود که مزون و مرکز های خرید تهران رو ببینم...

 پشت سر آرشام  از خونه بیرون رفتم چند نگهبان با عینک دودی اطراف ماشین وایساده بودن با تعجب به آرشام نگاه کردم

 ـ اینا همیشه اینجان.؟ مگه تو کارت چیه.؟ 

زیر لب زمزمه کرد

 ـ به عنوان یک همخونه ای پونزه روزه لازم نمی‌بینم بهت بگم

 بعد اینکه کلی مورد عنایتش قرار دادم کنارش سوار ماشین شدم

 ـ مرکز خرید 

بعد ده دقیقه رسیدیم اما جایی نبود که انتظار داشتم ی آپارتمان.؟

 پشت سر آرشام وارد آسانسور شدم و با تعجب بهش نگاه می‌کردم که درحال مرتب کردن دکمه های سر آستین کتش بود

 ـ اینجا کجاست.؟ 

نیم نگاهی بهم انداخت و انالیزم کرد

 ـ ی جای خلوت تر برای انتخاب لباس

 به عنوان کسی که تو روستا زندگی می‌کردم اینجور جاها خیلی برام تازگی داشت میشد حدس زد ملک شخصی خودشه شایدم مال دوستشه از آسانسور بیرون اومدیم

 انگار دنیای جدیدی برای من بود پر از لباس های رنگارنگ که آن مانکن ها بود و یکم شلوغی

 قبل اینکه فرصت حرف زدن رو داشته باشم صدای ملایم اما با شوقی به گوشم رسید

 ـ به به جناب آرشام از این طرفا راه گم کردی.ی 

ی دختر تقریباً هم سن سال خودم رو دیدم که جلوی آرشام وایساد

 ـ نمی‌خوای همراهتو معرفی کنی.؟ 

آرشام با دست بهم اشاره کرد دمغ و عصبی انگار امروز از جنگ برگشته بود

  ـ می‌خوام براش لباس آماده کنی

دختر با اخم مصنوعی جلوم ایستاد و دستشو دراز کرد

 ـ من شیوام دوست صمیمی خواهر این غول تشن 

دستشو گرفتم و سعی کردم زیاد نشون ندم معذبم

 ـ منم آیلینم 

کنارم وایساد و دستشو روی کمرم گذاشت و به سمت مانکن ها برای انتخاب هدایتم کرد و با صدای بلندی گفت

 ـ آقایون همین‌جا تشریف داشته باشن

 لبخندی زدم چقدر منو یاد پناه می‌نداخت برخلاف حرف شیوا قدم های محکم آرشام رو پشت سرم حس کردـ 

ـ مگه نشنیدی.؟ همونجا بمون

 آرشام نیم نگاهی بهم انداخت

 ـ فکر نکنم آیلین مشکلی داشته باشه

 تیر خلاص رو زد با نگاه نافذش بهم تشر زد

 ـ آ...اره مشکلی نیست 

شیوا مشکوک نگاه کرد ولی چیزی نگفت ....

لباس رو از شیوا گرفتم وارد اتاق شدم و به لباس نگاهی انداختم این سلیقه ی آرشام بود.؟

 ی دکلته شرابی بود تا وسط رونم بود و کنارش ی چاک داشت لباس رو پوشیدم و مقابل آینه نگاهی به خودم انداختـم

ـ بیا بیرون 

نمی‌خواستم با این دکلته جلوی آرشام برم برآمدگی های بدنم زیاد تو دید بود با تردید گفتم

 ـ نه فکر نکنم این لباس مناسب باشه

 بدون توجه بهم در رو باز کرد دستامو ضربی روی شونه هام گذاشتم اما...

 

اینم از این 😸✨

10000 کاراکتر برای شما 🤍 

[یک سری هم به این رمان بزنید و شرطشو کامل کنین ✨(؛] 

ناموسا وضع حمایت ها افتضاحه 🎀/:

یکم گشادیم میومد 🎀 پس از این پارت لذت ببرید تنها تون میذارم با شرط :25 لایک و 40 کامنت😺⛄