
◇ عروس فراری ◇

P:2🔮(معذرت که دیر شد گشادیم میومد)🎀
با تردید در زدم و منتظر اجازش موندم که بلاخره صداش رو شنیدم
ـ بیا تو
به زحمت دستگیره ی سرد رو گرفتم انگار اونم بهم میگفت من اشتباهی اینجا بودم
وارد اتاق شدو
و با دیدنش که درست مقابلم وایساده بود و دستاشو پشت سرش قفل کرده بود میخکوب شدم
و سرمو پایین انداختم عطر الکل نداشت اما حضورش فضا رو سنگین میکرد با حداقل برای من وحشتناک بود
ـ دیر اومدی
عقب گرد کرد سمت در مشکی که داخل اتاقش بود رفت
و ادامه داـ
ـ بیا
سرمو پایین انداختم و دنبالش راه افتادم
تا حدودی خیالم راحت شد نفس عمیقی کشیدم و وارد اتاق شدم با تخت وسط اتاق با ملافه های سفید و نیز عسلی کنارش چشممو گرفت
آرشین روی تخت دراز کشید
سینی رو روی میز کنار تخت گذاشتو
و مشغول پوشیدن دستش ها شدم
که دوباره صداش بلند شـد
ـ بدون دستکش
سرمو بالا گرفتم و بهش نگاهی انداختم دستکش هارو درآوردم مردد یکمی از روغن رو روی دستام ریختم
عرق سرد روی کمرم و لای موهام اذیتم میکرد
لباسشو با ی شلوار مشکی که به بدنش چسبیده بود عوض کرد و روی تخت دراز کشید
نفسمو حبس کردم و سمت تخت رفتم همچیز داشت جوری پیش میرفت که نباید
روغن رو روی ساق پاهاش ریختم و شروع کردم به ماساژ دادن ب
دن عضله ای و بی نقصش خیلی تو چشم بود
انگار از یجای دیگه اومده بود هرچند میدونستم ایران بزرگ نشده
نگاهی به صورتش انداختم دستاشو زیر سرش گذاشته بود و چشماش رو بسته بود
چشمایی که تو تاریکی شب درنده بهم نگاه میکرد،به بدن کسی که به کس دیگه ای تعلق داشت.
هیچ واکنشی به حرکاتم نداشت
روغن رو بیشتر روی دستم ریختم و روی رونش کشیدم
ی حسی بهم میگفت این اشتباهه اما ناچار مجبور به لمسش شدم
ذهنم درگیر هیراد بود،
از بچگی نشون کردش بودم و حالا.؟حالا نمیدونستم چیکار کنم
دستمو بالا تر کشیدم که اسیر دستش شد شونه هام بالا پرید و عینی کشیدم
مچمو محکم فشار داد و عصبانی روی تخت نشست برق کلافگی و عصبانیت خاصی داخل چشماش بود
ـ چرا دستات هیز میپره.؟
بهش خیره شدم نباید دست میزدم.؟
جواب دادم
ـ نمیدونستم...من تازه اومدـ
ـ کارتون درست انجام بده
ـ چشم
نگاهی سر پام انداخت و دستمو ول کرد و دراز کشید و انگشت اشارشو روی سینش گذاشـ
ـ بالا تنه
گیج و منگ بهش خیره شدم اینکارو باید ی مرد انجام میداد
آب دهنمو قورت دادم و با تردید دستمو روی سینه عضله ایش گذاشتم و شروع کردم به ماساژ دادن بازوهاش،دستاش و مخصوصاً گردنش الان داشتم به کسی رو لمس میکردم که دیشب ازش فراری بودم
دندونام رو بهم فشار دادم و بعد ۱۵ دقیقه دست کشیدـ
ـ وان تا پنچ دقیقه دیگه آماده باشه
چشمی گفتم از اتاق بیرون اومدم و سمت اتاق حموم رفتم وارد اتاق شدم و دستامو شستم آب رو باز کردم و پودر وان رو ریختم داخلش و با دست مشغول هم زدن آب شدم
سرمو بالا گرفتم تا نگاهی به اتاق بندازم همون اندازه که مردم میگفتن چشمگیر بود
چشمم افتاد به گل سر سفیدم که روی میز آینه بود...
انگار روی تنم اب یخ ریخته باشن این اینجا چیکار میکرد.؟
یعنی آرشین یادش بود اون دختر منم.؟ یا فقط دنبالم بود
نزدیک بود اشکم در بیاد که در باز شد و آرشین وارد اتاق شد
چند قدم سمتش رفتم
ـ وان آماده شد چیزی لازم ندارین.؟
ـ گفتی تازه اومدی.؟
سرمو بالا گرفتم و با جرعت نیم نگاهی بهش انداختم
ـ بله
از کنارم رد شد و سمت وان رفت و داخلش نشست
ـ بعد ساعت خاموشی اینجا باـ
ـ اما برام مسئولیت داره اگه ... اگه بفهمن تنبیهم میکنن
هیچی نگفت سکوتش اوج تسلطش رو نشون میداد...
سنگین نگاهش رو ازم گرفت
از اتاق بیرون اومدم و پشت در اتاقش وایسادم ریه هامو خالی کردم و یقه ی لباسمو جا به جا کردم هرچی میخواستم دور و برش نباشم برعکس میشد
شب برم پیشش که چی.؟
کلافه به طرف آشپزخونه که همه درگیر بودن رفتم جانجان خانم عصبی و دست به سینه جلوم ظاهر شـ
ـ دیر کردی دختر...نکنه داشتی عشوه میرفتی.؟
ـ عشوه چیه خانم یکم طول کشید
اشاره ای به آشپزخونه کرد و گفت
ـ امشب آقا با خواهرشون شام میخورن بیا که سر همه شلوغه
اوپن رو دور زدم و وارد آشپزخونه شدم و درگیر شدم بعد چند دقیقه غذا اماده شد جانجان غذارو چشید و با قیافه ی عادی رو کرد به خدمه
ـ خوبه...مینا برو وسایل لازم برای دسر رو بیار
مینا از آشپزخونه بیرون رفت چشمم به پری افتاد امروز همه چیز بخصوص فضا برام خیلی سنگین شده بود
حس میکردم همه میدونن
بدون توجه به جانجان پشت سر مینا راه افتادم و خودمو ته راهرو بهش رسوندم
ـ مینا صبر کن
داد زدم و بازوش رو گرفتم برگشت سمتم با عصبانیت و بهت بهم خیره شد
ـ چیه چی میخوای.ـ
ـ چرا دیشب فرستادیم پی نخود سیاه.؟چی میخواستی.؟
بازوش رو از چنگم بیرون کشید و بهم توپید
ـ فرستادمت دنبال نامه ای که نامزد سابق پری براش فرستاده...اما با این بی خبری تو مشخصه چیزی گیر نیاوردی
قدمی عقب رفتم و به دور وبرم نگاهی انداختم با تعجب بهش نگاه کردم
ـ همین.؟
ـ اره پس چی ..
ازم فاصله گرفت و با کجی راهرو ناپدید شد بغض به گلوم فشار آورد چیکار کنم.؟
اگه بیشتر پاپیچش میشدم میفهمید ی چیزی شده..
بیخیال سمت آشپزخونه قدم برداشتم و پیش بندمو بستم و درگیر شدم...
فکرم درگیر امشب بود از شدت استرس حالت تهوع گرفته بودم...
جانجان هم هی حرف از خواهر آرشین میگفت که قرار بود امشب بیاد...
اینم از این 🔮
گشادیم میومد بدم..اما پارت بعد امادست🎀
حمایت شد فرداشب میدم و اینکه پارت ها کوتاه ترن از پارت اول🔮🎀شرط ندارن حمایت شد زودی میدم(:
پارت بعد قراره رازمون فاش شه 🙀💛...
فعلا خواشگلا 💫