پارت پنجم

نیرا دیگر نمی‌توانست مقاومت کند. تمام آنچه درونش سال‌ها انباشته شده بود—ترس، شک، عشق ممنوع، و وظیفه‌ای که از کودکی بر دوشش گذاشته بودند—در یک لحظه فرو ریخت. صدای آرن، آن اعتراف بی‌پرده، مثل موجی از گذشته بر سرش کوبید و او را از درون لرزاند. اشک‌هایش بی‌اجازه جاری شدند، و با قدم‌هایی لرزان، بی‌توجه به نگاه‌های لوکان و یارانش، به سمت آرن رفت. خودش را در آغوشش انداخت، انگار تنها پناهی که برایش باقی مانده بود، همین آغوش بود. گریه‌اش آرام نبود؛ صدای هق‌هقش در فضای سنگی قلعه پیچید، مثل فریاد کسی که از درون در حال فروپاشی‌ست.

آرن، بی‌کلام، او را در آغوش گرفت. دست‌هایش را دور نیرا حلقه کرد، نه با غرور، بلکه با اندوهی سنگین و تلخ. انگار می‌دانست که این لحظه، نه فقط یک تسلیم احساسی‌ست، بلکه آغاز چیزی بسیار تاریک‌تر.

در همان لحظه، زمین زیر پایشان شروع به لرزیدن کرد. ابتدا آرام، مثل نفس کشیدن یک موجود خفته، و بعد شدیدتر، مثل فریاد کسی که از خواب هزارساله بیدار شده باشد. دیوارها ترک برداشتند، و دروازه‌ی عظیم سنگی قلعه، که قرن‌ها با طلسم خاندان نیرا محافظت می‌شد، با صدایی سنگین و خفه شروع به بسته شدن کرد.

همه با حیرت به دروازه نگاه کردند. لوکان قدمی جلو آمد، اما قبل از اینکه چیزی بگوید، یکی از یارانش با صدایی لرزان و چشمانی وحشت‌زده گفت: «کلید خودشون گم کرده... ترسیده... دروازه داره خودش تصمیم می‌گیره...»

دیگری، با صدایی بلندتر و پر از اضطراب، فریاد زد: «دروازه داره بسته می‌شه! خودش داره انتخاب می‌کنه!»

صدای سنگ‌هایی که روی هم می‌لغزیدند، مثل ناقوس پایان در فضا پیچید. نیرا در آغوش آرن بی‌حرکت شده بود. نفس‌هایش کم‌رمق شده بودند، و چشمانش نیمه‌باز، بی‌فروغ. انگار چیزی درونش خاموش می‌شد، نه از درد، بلکه از تسلیم. پوستش رنگ باخته بود، و لرزش خفیفی در انگشتانش دیده می‌شد، مثل کسی که در حال جدا شدن از این جهان باشد.

لوکان، که حالا دیگر فقط نظاره‌گر نبود، با صدایی آرام اما پر از هراس گفت: «دروازه داره از ترس کلید تغذیه می‌کنه... ترسش، داره دروازه رو زنده می‌کنه...»

آرن، که حالا نیرا را محکم‌تر در آغوش گرفته بود، به دروازه‌ی در حال بسته شدن نگاه کرد. چشمانش پر از خشم و درد شد، و ناگهان، با صدایی بلند و شکسته، فریاد زد: «این دختر مال منه! همه چیزش! حتی ترسش!»

دروازه، که تا آن لحظه بی‌توجه به فریادها و طلسم‌ها در حال بسته شدن بود، برای اولین بار مکث کرد. صدای سنگ‌ها لحظه‌ای ایستاد، و سکوتی سنگین بر فضا حاکم شد. سپس، صدایی برخاست—نه انسانی، نه جادویی، بلکه چیزی میان حقیقت و کابوس:

«اگه اون مال توئه... دیگه گرسنه نیستم.»

و دروازه، آرام‌آرام، از حرکت ایستاد.