
رمان آواز تاج دار پارت ۲۵

شرط ها کامل نشده بود، ولی دلمنیومد این پارت قشنگ 🔥 رو براتون نزارم
ولی قبلش یه صحبت هایی داشتم که باید حتما بشنوید، چه کسایی که طرفدار رمانم هستن چه کسایی که کاربرن...
ادامه مطلب کارتون دارم...💫📜
پارت بعد مخصوص منحرف هاست😉🔞 پس لایک رو محکم بکوب 🔥❤️
خب اول از همه بگم که بچه ها آماده اتفاقات جالب باشید و کلی چیز های داغ و سرد در انتظارتونه🔥😉
اول از همه درباری :👇🏻
•پارت های ممنوعه که خیلی هاتون توی گفتمانم و کامنت ها دربارش پرسیده بودید، خب اول از همه پارت های ممنوعه چیه؟ ؛
°پارت های ممنوعه یه سری جداگونه از پارت های معمولی آواز تاجداره که اشارهای و روایتی از اتفاقات پشت پرده یا گذشته شخصیت ها و رویداد هاست که کمک به فهم بهتر و درک بالاتری از اتفاقات داستان داره.
°دوم اینکه این پارت ها، همونطور که گفتم معمولی نیستن و راز هایی داخلشون هست که فاش شده، به خاطر همین شما برای خوندش احتیاج به رمز های جداگونه و خاصی دارید و رمز همه پارت هام یکی نیست!
°حالا رمزش رو چجوری باید بدست بیارید؟ با کمک معماهایی که اول پارت ها، وسط پارت یا حتی یه سری دیالوگ های خاص شخصیت ها میتونید پیدا کنید.
°لازم به ذکره که نوع هررمز با بقیه متفاوته، مثلا یه سری ها کد هستن مثل : ۱۲۳۴ یا یه سری حرف اول کلماتی مثل : ABS یه سری هاشون کلمه هستن مثل : MOON و نیاز به نگرانی نیست چون بیشتر شماها میتونید پیداشون کنید و پارت های ممنوعه رو بخونید چون چیز های زیاد سخت و پیچیده ای نیستن.
و حالا نکته دوم که مخصوص کاربرها و کسایی که طرفدار رمانم نیستن هست :👇🏻
•من قراره یه رمان جدید پارت گذاری کنم که قراره یه نظر سنجی از شما بشه که به نظرم بهتره نفعتونه که درش شرکت کنید! حالا چرا؟ چون اگه منحرف باشید و عاشق سبک رمان های جنسی و اروتیک باشید به احتمال خیلی زیاد با این رمان حشری میشید😅😉🔞
اینم لینکش : https://crowned18song.blogix.ir/post/25
پیشنهاد میکنم حتما داخلش شرکت کنید و نظرتون رو بگید.
خب بیشتر از این سرتون رو درد نیارم و بریم برای ادامه داستان ولی قبلش ؛
•هر سوالی یا انتقادی از رمانم داشتید بهم بگید و اصلا خجالت نکشید و راحت باشید...
•اینکه اگه برای رمز ها اگه کمکی خواستید میتونید از هم دیگه بگیرید ولی مطمعن باشید که اگه داخل کامت هاتون رمز لو بره قبول نمیکنمش و خواهشا شورشم درنیاید و رمز رو بهم دیگه ندید. چون لذت این پارت ها به خماریشه 😉🔥
اینم از پارت جدید و هیجانی ؛👇🏻
از زبان مرینت :
با برخورد نسیم به صورتم از خواب بیدار شدم.
چشمام رو آروم باز کردم و سرم رو به تاج تخت تکیه دادم.
خمیازهای کشیدم و نگاهی به بیرون انداختم... هوا روشن شده بود و از صدای کارکنان میشد فهمید که صبح شده و همه مشغول خوابن.
کاترین هم طبق معمول همیشه سرش رو روی میز گذاشتم بود و خوابیده بود...دلم براش میسوخت که اینجا و اونم اینجوری میخوابه.. کاش میشد یه اتاقی داشته باشه تا راحت برای خودش بخوابه.
تقریبا داشت یک ماهی میشد که داخل این قصر اسیر بودم.. اما این هفته خبری از بالین شاه نبود.. جای شکرم داشت.. به اوضاع عادت کرده بودم.. اما هنوز فراموش نکرده بودم..
دلم برای همه چی تنگ شده بود، خانوادم، جنگل، بازار، حیوونهامون، زندگی روستایی و از همه مهمتر ؛ ادوارد!
کسی که به امیدش زنده بودم.. کاش یه خبری ازش داشتم! اون روزی که آلیا دیدم امیدوار بودم که خبری از ادوارد برام آورده باشه ولی خبری برام آورد که یه خیلی کم اشتیاق گرفتم برای موندن توی این قصر؛ قتل شاهدخت
و از همه مهمتر؛ نوشته های اون کتاب
با شنیدن اسم کتاب توی ذهنم سریه از جام بلند شدم و روی تخت نشستم و بالشم رو بلند کردم..
خداروشکر کاترین فضولی نکرده بود و کتاب سرجاش بود.
آروم کتاب رو برداشتم و بالش رو رها کردم، به تاج تخت دوباره تکیه دادم و بعد از اینکه مطمعن شدم کاترین خوابه، بازش کردم.
صفحه ای که میخواستم رو پیدا کردم و دوباره متن رو خوندم..
حالا که خوب دقت میکردم، میدیدم طرز نوشتن کلمات و حتی نوع جوهر و کاغذ با همه چی فرق داره...
انگار یه رمزه یا یه نوع معما..
هرچقدر با خودم سروکله زدم نتونستم چیز دقیقی متوجه بشم جز جمله آخر.
"کسی که بخواند، دیده شده"
این تنها چیزی بود که تونستم منظورش رو بفهمم، البته اگه درست فکر کرده باشم.
احتمالا منظورش اینه که کسی که این متن رو میخونه، دیده میشه یا مثلا ما میبینمش.
بیشتر شبیه قصههای ترسناک بود تا معما دار ولی اونقدر هام ساده نبودم که نفهمم این یه رمزه.
ولی کسی که این متن رو قرار بوده بخونه احتمالا شخصی بوده که معنی این کلمات رو میفهمیده.. و انگار آخر متن بهش هشدار دادن که لو رفته یا دیده شده.
اما کی قرار بوده این کتاب رو بخونه :
_بانو! چیزی شده؟
با صدای کاترین تازه متوجه شدم که بیدار دشه و بهم خیره شده..
تند کتاب رو بستم و روی پام گذاشتم و با لحن لرزونی گفتم :
_ها؟! چیزی؟ نه چیزی..چیزی نیست..فقط داشتم کتابم رو میخوندم.. آره داشتم کتاب میخوندم
متعجب نگاهم کرد و گفت :
_مطمعنید حالتون خوبه؟
_آره..آره خوبم، فقط یکم گرسنمه
از جاش بلند شد و آروم خمیازه ای کشیدم و گفت :
_حق باشماست، بهتره من بدم صبحونتون رو بیارم، شمام یه آبی به دست و صورتتون بزنید
لبخند گنده مصنوعی زدم و از جام بلند شدم.. با رفتنش کاترین کتاب رو زیر بالشم گذاشتم
صد در صد اگه بخوام اونجا مخفیش کنم خیلی زود پیداش میکنه، پس باید یه جای بهتر براش پیدا کنم.. انا فعلا باید به خودم برسم.. به سمت دستشویی رفتم تا آبی به سر و صورتم بزنم...
از زبان آدرین :
لبخندهای شیطون سوفیا رو بزور میتونستم تحما کنم.. به نظرم بهتر بود توی اتاقم صبحونه میخوردم تا با بقیه..
امیلی طبق معمول همیشه سر میز ساکت بود و با آرامش غذاشو میخورد و سوفیاهم مشغول شیطونیهاش و مزه ریختن هاش سر میز و آنا هم صحبت کردن با سوفیا..
الیزا هم مثل همیشه نبود.. از بعد از مرگ بچمون جز دو یا سه بار بیشتر ندیدمش.. اونم همیشه داغون و با لباس تیره و بدون آرایش
برعکس سوفیا که همیشه دنبال تو چشم بودنه الیزا همیشه توی سایه میموند و اصلا دنبال جلب توجه نبود.
لقمه ای گرفتم و خوردم و رو به آنا گفتم :
_لباس عروسیت رو سفارش دادی؟
آنا که حسابی غرق حرف زدن با سوفیا بود با تردید نگاهی بهم کرد و گفت :
_آاا.. نه.. فعلا مطمعن نیستم
اخمی کردم و گفتم :
_از چی؟
_از اینکه واقعا قراره عروسی اول ماه برگزار بشه یا نه!؟
عصبی نفسی بیرون دادم و دستمو روی میز کوبیدم :
_یعنی چی آنا؟ مطمئن نیستی؟ مگه من برای تفریح و خوشگذرونی قرار ازدواج تعیین میکنم..
_آدرین! آرومباش عزیزم
با صدای امیلی بیشتر کفری شدم.. اخمم رو جمع کردم و با لحن ملایمی گفتم :
_مادرجان.. من کل تشریفات و تزئینات مراسم عروسی آنا رو به شما سپردم.. از لباس عروس گرفته تا فانوس های دروازه قصر.. همه چیز باید حداکثر تا یک هفته قبل از عروسی آماده بشه
_یک هفته؟ آدرین فکر نمیکنی یه خورده...
_خیر، همین که گفتم
صندلی رو کنار زدم و از سالن غذاخوری خارج شدم..
از زبان مرینت :
بعد از خوردن صبحونه روی میز نشستم و کتاب رو باز کردم و سعی کردم دوباره تلاش کنم..
چند دقیقه بعد کاترین وارد اتاق شد و تند گفت :
_بانو من آمادهام
با تردید نگاهش کردم و گفتم :
_چیزی شده؟
_مگه قرار نیست بریم حیاط؟
خیلی دوست داشتم برم حیاط اما فعلا بهتر بود سر از کار این کتاب در بیارم :
_نه، امروز زیاد حوصله ندارم.. ترجیح میدم توی اتاق بمونم
اگه به کاترین میگفتم بیاد کمکم کنه شاید میشد چیزی فهمید! هر چند بعید میدونستم از چیزی سر دربیاره ولی باز حداقل یه نیمچه امیدی بود.
خواستم چیزی بگم که کاترین زودتر گفت :
_آهان بانو، گفتن که امشب باید آماده بشدی.. امشب شاه گفته که برید کنارش
با شنیدن حرفش انگار یه سطل آب یخ خالی کردن روم. انتظار نداشتم امشب ازم بخواد...
سعی کردم خودمو کنترل کنم و نفس عمیقی کشیدم. باشه ی آرومی زیر لب گفتم و بعد رو بهم کاترین محکم گفتم :
_بیا اینجا کارت دارم
کاترین بلافاصله اومد و مقابلم وایستاد :
_بشین
مقابلم نشست که کتابو روی میز گذاشتم و کمی به سمتش هل دادم و گفتم :
_ببینم تو چیزی از این سر در میاری
کلترین متعجب کتاب رو به سمت خودش چرخوند و شروع به خوندن کتاب کرد؛ ابرویی بالا انداختم و گفتم :
_چیزی میفهمی
_نمیدونم بانو، انگار یه معماست
کتاب رو به سمت خودم چرخوندم و گفتم :
_آره خودمم میدونم
_بانو این کتاب رو از کجا آوردید؟
با شنیدن حرفش تپش قلب گرفتم.. جوری که انگار قلبم دلشت از دهنم میزد بیرون. آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم محکم بگم :
_آااا.. اینو.. اینو آلیا دوستم.. همونی که چند شب پیش اینجا اومده بود.. اینو اون بهم داده.. یعنی من ازش خواسته بودم
سری تکون داد و گفت :
_آ بله.. آخه چون توی وسایل هاتون نبود پرسیدم
نفس راحتی کشیدم و دوباره کتابو به سمتش چرخوندم.. کلافه سرم رو روی میز گذاشتم و خسته گفتم ؛
_من که هر چی میخونم چیزی نمیفهمم
چند دقیقه میشد که توی اون حال بودم که بالاخره کاترین چیزی گفت :
_بانو فکر کنم فهمیدم منظورش چیه.
تند سرم رو بلند کردم و گفتم :
_خب چیه
کاترین کتاب رو سمتم گرفت و شروع به توضیح دادن کرد :
_صدای کلاغ سه بار پیچید، خب کلاغ داخل قصه ها نماد خبر یا یه موضوعی که میخواد اطلاع بده، مثلا اگه صدای کلاغ سه بار پیچیده انگار یه چیزی شده.
_خب
_خنجر پشت پرده، اینترنت زیاد مطمعن نیستم ولی خنجر نماد خیانت بوده توی سلطنت و پرده هم احتمالا منظورش کارهای پنهانی بوده، احتمالا میخواسته بگه که خیانتی پنهانی داره میشه ولی اینکه خنجر زنگ زد رو نمیفهمم
یه لحظه توی فکر فرو رفتم، چیزهایی که داشت میگفت با واقعیت جور در میومد، چون تمام نماد هایی که میگفت توی واقعیت یه همچین معنی های میداد :
_خب بقیش
_ببینید بانو، اینجا گفته دختر آینه هنوز زندست. فهمیدن منطور این واقعا سخته ولی آینه همیشه چیزی که مقابلش هست رو نشون میده، ولی منظور اینکه هنوز زندست رو نمیفهمم ولی وقتی میگه خشت نهم اگر برداشته شود همه چیز فرو میریزد، احتمالا داره هشدار میداده که مثلا اگه اشتباهی بشه همه چی نابود میشه و اینکه ماه نیمه جان است.
نفسی گرفت و گفت :
_ببینید ماه نماد چیزی های مختلفی، مثلا قلب، امید یا حتی زمان.. اینکه میگه ماه نیمه جانه یعنی یه چیزی نصفس یا هنوز کامل نشده، یا شایدم منظورش در خطر بودن چیزیه. جمله آخرم که مشخصه.. هر کی این نوشته رو مثلا بخونه دیده میشه یا اگه با جمله قبلی ربطی داشته باشه در خطره
سرمو بالا تر بردم و توی صورت کاترین خیره شدم.. در خطره؟ کسی که این متن رو بخونه؟ یعنی من؟ در خطر؟ چه خطری
یه لحظه انگار کل دنیا برام ساکت شد..عجب غلطی بزرگی به بار آورده بودم.. قرار بود فقط یه شیطنت و تحقیق کوچولو باشه ولی ... حالا
_______________________________________________
خب اینم از پارت که تمومید...😉🔥
نظرتون چیه؟
•به نظرتون ترجمه کاترین ازمتن کتاب درست بوده یا فقط یه چرت و پرت بوده؟
•اصلا واقعا دسیسه ای توی این ماجرا ها هست یا همش یه اتفاق بوده؟
•مرینت واقعا در خطر قرار گرفته یا یه شوخی کوچیکه؟
حتما حتما نظر هاتون رو برام کامنت کنید و اینم بگم که اگه هر کسی که لایک میکنه یه کامنت بزاره خیلی زود شرطها کامل میشه و فردا همون روز شما پارت جدید رو میخونید.. دربارهی رمان جدید هم حتما نظرتون رو بگید
و راستی ؛
•منتظر معرفی شخصیتها، معما پارت ممنوعه و تغییرات بزرگ و ... باشید
شرط پارت بعد :
❤️۲۲لایک
💬۳۶ کامنت