دروازه تباهی

پارت سوم و چهارم
---
پارت سوم
نور سفید فروکش کرد.
نیرا هنوز ایستاده بود،
اما حالا،
با چشمانی که دیگر نمیلرزیدند.
دستش را بالا آورد،
و زنجیر طلسمی،
یکییکی،
از دستان دیگران باز شد.
صدای افتادن قفلها مثل ناقوس آزادی در فضا پیچید.
یاران لوکان، با چشمانی حیرتزده، به دستان آزادشان نگاه کردند.
اما وقتی نوبت آرن رسید،
نیرا ایستاد.
دستش را عقب کشید.
و با صدایی آرام، اما محکم گفت:
> «دستبند همه رو باز میکنم...
> اما دستبند تو رو نه.»
سکوتی سنگین افتاد.
آرن، که تا آن لحظه با غرور نظارهگر بود،
برای اولین بار،
لرزشی در نگاهش پدیدار شد.
> «چرا؟ مگه نمیخوای آزاد بشی؟»
نیرا جلو آمد.
نه با خشم،
با حقیقت.
> «آزادی من، از تو جداست.
> تو نمیخوای من آزاد باشم—تو فقط میخوای من مال تو باشم.»
آرن لبخند زد.
لبخندی تلخ،
مثل کسی که میداند بازی را باخته،
اما هنوز امیدی پنهان دارد.
> «اگه منو ببندی، نفرین ادامه پیدا میکنه.»
نیرا سرش را بالا گرفت.
> «اگه بازت کنم، نفرین من ادامه پیدا میکنه.»
لوکان خندید.
نه از شادی،
از تحسین.
> «بالاخره ملکهمون انتخابشو کرد.»
و در آن لحظه،
زنجیر طلسمی دور دست آرن،
شروع به درخشیدن کرد—
نه از جادو،
از خشم.
---
---
پارت چهارم
صدای شکستن فلز،
مثل فریاد یک روح،
در فضای جهنمی پیچید.
همه برگشتند.
زنجیر طلسمی دور دست آرن،
شکسته بود.
نه با ضربه،
نه با جادو.
با چیزی عمیقتر.
یکی از یاران لوکان، با چشمانی گشاد، زمزمه کرد:
> «چه اتفاقی افتاد؟»
دیگری، با ترسی پنهان در صدا، گفت:
> «آرن نمیتونه خودش دستبند رو باز کنه.»
آرن خندید.
نه از پیروزی،
از حقیقتی که بالاخره آشکار شده بود.
قدم جلو گذاشت،
و با نگاهی که هم درد داشت، هم لذت، گفت:
> «تو دستبند رو باز کردی، نیرا.
> دستبند با لمس قلب تو باز شد... نه با دست هات.»
نیرا خشکش زد.
نه از ترس،
از فهمیدن چیزی که نمیخواست باور کند.
> «من... من فقط خواستم آزاد باشم.»
آرن سرش را خم کرد.
لبخندش محو شد،
و صدایش آرامتر شد:
> «آزادی تو، منو شکست.
> چون قلبت هنوز با منه... حتی اگه خودت ندونی.»
لوکان جلو آمد،
با نگاهی که حالا دیگر فقط نظارهگر نبود.
> «پس نفرین واقعی، عشق بود؟»
نیرا به زنجیر شکسته نگاه کرد.
---