خببب ، با ی رمان طنز و عاشقانه اومدم ، امیدوارم خوشتون بیاد😁

 

 

هوا عصر بود، خیابون ولیعصر مثل همیشه پر از آدمای خسته، موتورای بی‌صدا (ولی اعصاب‌خردکن) و مغازه‌هایی که با نور نئونشون فریاد می‌زدن: "بیا پولتو اینجا خرج کن!"

نیلا با عینک آفتابی بزرگش وسط پیاده‌رو راه می‌رفت، گوشی رو گذاشته بود کنار گوشش و داشت با لحنی جدی می‌گفت:

– ببین مامان، من الان با شایان میرم خرید، اصلاً هم بحث دعوا نیست…

همون لحظه، شایان از پشتش اومد و مثل فیلمای اکشن، با یه حرکت سریع، نایلون بزرگی رو گذاشت جلوی صورتش:

– خانوم، ماسک اکسیژن شما حاضره! 😏

نیلا داد زد:

– شایاننن! این چیه؟!

– هیچی… یه بسته چیپس و نوشابه که تو کیفم جا نمی‌شد… گذاشتم اینجا… به هرحال تو همیشه ساک حمل مواد غذایی منی 🤭

آدمای دور و بر برگشتن نگاه کردن، و نیلا حس کرد زمین داره باز میشه… ولی خب نه از خجالت… از فکر نقشه‌ای که دو ثانیه بعدش تو ذهنش شکل گرفت!

اون با لبخند شیطنتی گفت:

– باشه… ولی یادت باشه انتقام من همیشه خیابون ، وسط شلوغی شکل می‌گیره!

نیلا داشت می‌رفت کنار خیابون که یکهو ایستاد، دست به کمر زد و با همون لبخند مرموز گفت:

– شایان… آماده‌ای؟

شایان که داشت نوشابه رو باز می‌کرد، با شک گفت:

– آماده چی؟

– عملیات “آبرو براندازی” 😈

قبل از اینکه شایان بفهمه، نیلا آروم رفت کنار یه مردی که داشت با تلفنش حرف می‌زد، بعد خیلی خونسرد گفت:

– عشقممم! چرا دیشب جوابمو ندادی؟! 🥺

اون مرد یهو خشکش زد و خانوم کناریش (که معلوم بود همسرشه) با نگاهی که می‌تونست حتی برج میلاد رو ذوب کنه، برگشت سمتش.

شایان داشت از خنده خفه می‌شد، ولی نیلا سریع برگشت سمتش و گفت:

– بدو، بدو که الان پلیس عشقی میاد سراغمون!

دو تایی دویدن و از وسط جمعیت رد شدن، ولی شایان که همیشه حس بازیگرای تئاتر خیابانی رو داشت، وسط دویدن داد زد:

– خانوم، بچه‌مون رو ول نکن! 😂

همه‌ی آدمای خیابون برگشتن سمتشون… و این‌بار نه فقط به خاطر صدای بلندش، بلکه به خاطر اینکه نیلا داشت با کیفش می‌کوبید تو سر شایان و جیغ می‌زد:

– من بچه‌دار نیستم، اینو نمی‌شناسم!

نیلا همچنان داشت با کیفش می‌زد تو سر شایان و جیغ می‌زد:

– من نمی‌شناسمش! ول کن! مردم کمک کنین! 😤

شایانم با حالتی خیلی مظلوم ولی صدای بلند، وسط جمعیت می‌گفت:

– خانوم! به خاطر بچه‌مون برگرد خونه! 🥺

همون لحظه، یک آقای مسن با سبیل‌های استادیومی و لهجه شیرین شمالی از وسط جمعیت اومد جلو و داد زد:

– واااای ناموسه! بذارین من حرف بزنم!

نیلا:

– آقا، این اصلاً شوهر من نیست!

شایان:

– آقا، این زن من قهر کرده، ببینین چقدر بی‌رحمه…

آقای سبیلی رو به مردم گفت:

– اینا معلومه عاشقن! فقط لجبازن…

بعد رو به نیلا ادامه داد:

– دخترم، مردها عین بچه‌ن… باهاشون مهربون باشی رام میشن…

نیلا با نگاه "الان خفه‌ت می‌کنم" به شایان نگاه کرد و زیر لب گفت:

– تاوان اینو پس میدی…

شایان با خنده شیطونیش جواب داد:

– قول میدم پشیمونت کنم… البته نه همین‌جا 😏

همون موقع صدای سوت مامور راهنمایی اومد که داشت نزدیک می‌شد… و جمعیت برای دیدن ادامه نمایش، حلقه رو تنگ‌تر کردن !

سوت دوم که زده شد، همه راه رو باز کردن و یک مأمور راهنمایی و رانندگی با اخم‌های گره‌خورده اومد جلو:

– اینجا چه خبره؟! چرا وسط پیاده‌رو داد و بیداد راه انداختین؟

نیلا سریع رفت سمت مأمور و گفت:

– آقا این آقا مزاحم منه، نمی‌شناسمش!

شایان هم همزمان گفت:

– آقا این خانوم همسر بنده‌ست که دو روزه قهر کرده و اجازه نداده بچه‌مو ببینم!

مأمور با نگاهی که نصفش شک بود، نصفش خستگی، پرسید:

– مدرک ازدواج دارین؟

نیلا:

– نه! چون ما…

شایان پرید وسط حرفش:

– چون همه چی بینمون از روی عشقه، نه کاغذبازی!❤️

جمعیت: «وااااااای» 😍

مأمور: «😐»

همین موقع، یکی از رهگذرا که موبایل به دست فیلم می‌گرفت، داد زد:

– وای وای اینو باید تو اینستاگرام بذارم، فالو می‌گیرین میلیون!

نیلا با چشم‌های گرد به شایان نگاه کرد:

– منو تو رو شبکه‌های اجتماعی می‌خوان پخش کنن!

شایان با لبخند شیطون:

– فوقش فالوور می‌گیریم، بعد میریم تبلیغ چیپس می‌کنیم!

مامور نفس عمیقی کشید و گفت:

– برید، قبل اینکه مجبور شم هر دوتونو ببرم کلانتری!

ولی درست موقع رفتن، شایان برگشت سمت جمعیت و داد زد:

– نیلا! دوستت دارم! حتی اگه پلیس بهم شک کنه!

نیلا فقط خواست بره تو زمین فرو بره… ولی خب جمعیت دست زد و چند نفر شماره گرفتن برای "عروسی".

________________________________

خب ، نظرتون چیه؟🫥 ، ارزش ادامه دادن داره؟