
رمان سردرد یا دردسر پارت 6 + عکس شخصیت ها😍

🎀✨️
_چشمامو باز کردم روی تخت همون اتاقم چیزی زیادی یادم نمیاد دستمو گذاشتم روی سرم درد داشتم در اتاق باز شد خورشید خانم با بچه ها اومد.بچه ها پریدن بغلم _فخرالزمان:قربونتون برم.
_محکم بغلشون کردم نمیدونم چرا ولی هنوزم میترسم از دستشون بدم.
_گرشا:مامان من خوبم نگران من نباش.
_گندم که انگار چیزی میخواست بگه سرشو انداخته بود پایینو چیزی نمیگفت...حواسم به اون بود که خورشید اومد کنارم روی تخت نشست...بلاخره گندم به حرف اومد
_گندم:مامان...لاستش(راستش)من و داداش میخوایم با خاله خولشید(خورشید)بلیم(بریم) مسافلت(مسافرت) 👈🏻👉🏻
_نگاهی به چهره های معصومشون کردم من که مسافرت نمیرفتم اونام دلشون مسافرت میخواست دیگه.
_فخرالزمان:باش ولی یه شرط داره...مامانتونو فراموش نکنید😉
_از ذوق بالا و پایین میپریدن....رو به خورشید آروم طوری که بچه ها نشنون لب زدم...
_فخرالزمان:مراقب خودت و بچه ها باش... _خورشید:نگران نباش نیما هم هست.
_فخرالزمان:خوبه یه مرد باهاته.
_خورشید:نردبون که مرد نیست🤭توئم مردت رو داری.
_فخرالزمان:ارواح ننم😏دلت خوشه ها.مردم کجا بود.؟ نکنه برام شوهر پیدا کردی😃
_خورشید نگاه شیطونی بهم کرد
_خورشید:آره...اونم چه شوهری!
_فخرالزمان:جدی میگی؟
_خورشید:باهات شوخی دارم🤨
_یه لحظه شوکه شدم شوهر،من!؟من فقط دلم واسه یه نفر لرزید..اونم..اونم ارسلانه.
_خورشید:کجایی؟؟
_فخرالزمان:هوم. چی میگفتی؟!
_خورشید:فردا ساعت ۱۰و نیم میاد خواستگاری.😉من ۱۰ میام دنبال بچه ها که راحت باشین😁
_فخرالزمان:جانم!!🤯
_گونمو بوسید و با بچه ها از اتاق رفت بیرون...خواستگاری،من دستی به صورتم کشیدم باید یکم به خودم میرسیدم👸🏻💇🏻♀️....
_فردا صبح(۸:۰۰)
_خواب من(توی یه جایی شبیه جهنم دلم بد جور درد میکنه روی زمین با لباس مشکی با گریه و زاری:ارسلان😭ترو خدا پاشو..پاشو فخرالزمانم. دیدی برگشتم ارسلان با صورت خونی و لباسای خاکی روی زمین افتاده....)
_جیغ خفه ای کشیدم و از خواب بیدار شدم ...ارسلان...وای نه دوباره کابوس دیدم. بیخیال میرم یه دوش میگیرم از کلم میپره...بعد از یه دوش حسابی اومدم بیرون بچه ها رو بیدار کردم رفتم توی آشپز خونه صبحونشون رو آماده کردم منتظر شدم تا بیان صبحونشونو که دادم وسایلشونو جمع کردم و کیف هاشون رو گذاشتم دم در...خورشید اومد لباساشون رو تنشون کردم باهاشون خدافظی کردم و بعد از کلی بغل فرستادمشون برن....اوف بلاخره...رفتم توی اتاقم روی تخت نشستمو به تاج تخت تکیه دادم داشتم مانهوا(فقط برای عشق)رو می خوندم که حس کردم یکی اومد توی خونه الان چیکار کنم😨
یکم ترسیدم ولی اهمیت ندادم به ادامه مانهوا پرداختم با بویی توی هوا ضربان قلبم تند شد صدای قدمایی که داره به سمت اتاقم میاد...وای نکنه دزده..نکنه قاتله....نکنه ممد کچله.
نه بابا اون از اون عرضه ها نداره ته ته عرضه اش اینه زنگ در و بزنه فرار کنه. چیکار کنم؟؟؟ بوی عطرش خیلی تنده...🤧
خودشه از جام بلند شدم رفتم سمت کمد لباسام وقتی با گرشا شمشیر بازی میکردم شمشیرش اینجا موند شمشیر رو برداشتمو پشت در قایم شدم در که باز شد هنوز قدم نذاشته بود توی اتاق که مثل روانیا افتادم به جونش...اینکه ارسلانه!😮 سر شمشیر و گذاشتم پشت کمرش.
_ارسلان:بیخیال بسه
_فخرالزمان:اینجا چیکار میکنی؟! همین الان برو بیرون
_دستشو گذاشت روی سرش و کمی ماساژ داد
_فخرالزمان:خُبهخُبه،انگار زخم شمشیر خوردی😒
_سرشو چرخوند سمتم و با صدای نسبتاً جدی
_ارسلان:بیوه میشیااا😒🤭
_با لحن حق به جانبی جوابش رو دادم
_فخرالزمان:فدای سرم...مگه شوهر کمه؟میرم شوهر میکنم.😌
_سرخ شدن صورتش رو میشه حس کرد...یهو برگشت سمتم شمشیر و از دستم کشید بیرون الان اون منو گیر انداخته بود الان با شمشیر تهدیدم میکنه...وای😱باید جوراباش رو بشورم..😵براش غذا درست کنم😵💫کنترل تلوزیون رو بدم بهش😢توی این فکرا بودم که خوردم به دیوار دستاشو حصارم کرد...😳[نویسنده:خجالت و تعجب و شگفت زده]سرشو نزدیک گردنم برد..بوی عطرش حالمو بهم زد
_فخرالزمان:برو حموم...
_سرش رو ازم فاصله داد
_ارسلان:🫠
_به سمت حموم توی اتاق رفت منم از اتاق رفتم بیرون...نیم ساعت بعد... توی آشپز خونه در حال درست کردن نسکافه برای خودم نه ارسلان😏حس کردم داره نزدیکم میشه
_فخرالزمان:نیا...
_دستشو دور کمرم حلقه کرد سرشو روی شونم گذاشت _ارسلان:چرا؟
_فخرالزمان:نکن...حالم بد میشه🥴
_ارسلان:باشه...😮💨[نویسنده:بچم خورد توی ذوقش😁]
_دستشو آروم آروم از کمرم جدا کرد داشت دیوونم میکرد میدونست و این کارو میکرد میخواست بگه شوهرت اومده بیدار شو برگرد برگرد و عاشق شو... نمیتونستم دوباره عاشق شم نباید دوباره عاشق شم...از فکرام زدم بیرون آب جوش سماور رو ریختم روی نسکافه همش زدم رفتم توی حال روی کاناپه نشستم گوشیم زنگ خود
_فخرالزمان:الو سلام خوبی؟
_خورشید:الو فخرالزمان😰
_فخرالزمان:چیشده؟حرف بزن خورشید!
_خورشید:گرشا...گرشاحالش بد شده میگه قلبش درد میکنه بدنش سرده نمیگه چیشده.چیکار کنم فخرالزمان.
_فخرالزمان:آروم باش چیزی نیست،گوشی رو بده بهش
_فخرالزمان:گرشا مامان،خوبی قربونت برم نگران نباش خوب میشی توی کیفت یه بسته قرص هست میگم خاله خورشید بهت بده آروم باش باشه😊
_گرشا:مامان.من حالم خوب میشه تو نگران نباش گندم میخواد باهات حرف بزنه.
_فخرالزمان:باشه مامان گوشی رو بده بهش
_گندم:مامان از دست من نالاحتی (ناراحتی)؟؟
_فخرالزمان:نه جوجه کوچولو😊
_گندم:آخه من به عمو السلان(ارسلان)گفتم بیاد اونجا🥺
_وات؟؟؟یه لحظه خودم ریختم پرام موند🙄اما نمیخواستم گندم ناراحت بشه
_فخرالزمان:اشکال نداره ناراحت نباش منم ناراحت نیستم😊حواست به خودت و داداشت باشه😚....
_بعد از خدافظی و دادن آدرس داروی گرشا گوشی رو قطع کردم و نفسمو پر حرص بیرون دادم 😤دستمو گذاشتم روی پیشونیم...ارسلان با فاصله ازم روی مبل سه نفره ای که منم روش نشستم نشست با یه هودی سبز پر رنگ و یه شلوار راحتی مشکی..ازش عصبیم،خیلی، اونقدر که میتونم تا حد مرگ بزنمش... همینجوری که داشت تلوزیون رو میدید لب زد
_ارسلان:چیه مجذوبم شدی؟!🤨
_فخرالزمان:مشکلیه؟ناسلامتی شوهرمی.
_چشماش برق زد برگشت سمتم کمی نزدیکم شد.
_فخرالزمان:یه سوال بپرسم؟
_با ذوق به نگاهش ادامه داد
_فخرالزمان:تو...مشکل قلبی داری؟
_یه لحظه برق چشماش از بین رفت با سردی و کمی اخم برگشت سمت تلوزیون
_ارسلان:نه...
_فخرالزمان:ساعت چنده؟
_با همون لحن خشک و جدی جواب داد
_ارسلان:۱۱
_فخرالزمان:چی؟🤯
_یا ابوالفضل قرار بود ۱۰و نیم بیاد چرا نیومد!اینا رو ولش کن اینو چیکارش کنم؟اگه الان بیاد😱یه بهونه جور میکنم ارسلان بره...بزار از خورشید بپرسم...گوشیمو برداشتمو تند تند به خورشید پیام دادم
_فخرالزمان:خورشید خواستگار هنوز نیومده چیکار کنم؟؟
_خورشید:چایی ببر😒صبر کن بیاد دیگه
_فخرالزمان:مشنگ،ارسلانم اینجاست.خواستگار اومد چی بگم...بگم سلام خوبین ایشون شوهرمه اومده تو مجلس خواستگاریم شرکت کنه...😤
_خورشید:بگو داداشته.
_فخرالزمان:خب به اون اینو گفتم به ارسلان چی بگم؟
_خورشید:اون با نیما...نگران نباش.
_فخرالزمان:باشه🙃
_گوشیمو گذاشتم روی میز رفتم توی اتاقم تا آماده بشم یه لباس آستین بلند ابی کمرنگ و یه شلوار راحتی آبی کمرنگ با یه شال سفید حریر پوشیدم آرایش نکردم حوصله نداشتم از اتاق زدم بیرون رفتم توی آشپز خونه چایی گذاشتم...دیس میوه و شیرینی رو بردم گذاشتم روی میز جلوی ارسلان و خودمم نشستم در حال ديدن و مرتب کردن صورت و موهام توی صفحه سیاه گوشی متعجب بهم نگاه کرد
_ارسلان:خبریه؟!
_فخرالزمان:داره خواستگار میاد 😏یادت نره تو داداشمی.بلند نشی بگی شوهرشم...
_نفسشو عصبی بیرون داد سعی میکرد خودشو آروم کنه عصبانیتش داشت تبدیل به خنده میشد
_ارسلان:واقعا...واقعا میخوای...
_فخرالزمان:آره🙎🏻♀️
_صدای زنگ در اومد با خوشحالی رفتم سمت در درو باز کردم منتظر شدم تا برسه رسید اینکه آقا بابک بود
_آقا بابک:سلام خوبی
_فخرالزمان:سلام خوبم تو خوبی.
_سرشو برد دم گوشمو زمزمه کرد
_آقا بابک:منو خورشید فرستاد گفت بیام میخوای حرص بعضیا در بیاد.نگران نباش به ماهی گفتم میام 😉
_فخرالزمان:حواست به خودت باشه یهو میزنه شل و پلت میکنه😄
_فخرالزمان:اقا بابک من خیلی میترسم...بهتر نیست تمومش کنیم.
_آقا بابک:اگه میخوای تمومش کنیم من مشکلی ندارم.تموم
_فخرالزمان:ببخشید😅شما رو هم توی زحمت انداختم😓
_اقا بابک:اشکال نداره ماهی خودش گفت بیام پس نگران نباش من دیگه برم😊 با داداشت تنهات میزارم😉😈
_فخرالزمان:😳[نویسنده:خجالت تعجب شگفت زده]
_آقا بابک از اتاق رفت بیرون منم پشت سرش رفتمو تا دم در کلبه همراهیش کردم.
_آقا بابک:خدافظ
_فخرالزمان:به ماهی سلام برسون😊خدافظ
_ارسلان:خداحافظ😒
_آقا بابک رفت و من موندم و این عزرائیل آماده به خدمت صورتش اونقدر قرمزِ که میشه با گوجه اشتباهش گرفت قیافش خیلی بامزه شده نمیتونم جلوی خنده ام و بگیرم....پقی زدم زیر خنده...و دردسر جدید 😬همین طور که داشتم روی زمین غلط میزدم ارسلان رفت توی اتاق و درو محکم بست صدای در اتاق تو کل خونه پیچید تا حالا اینجوری ندیده بودمش...🤨رفتم دم اتاق در زدم صدایی نیومد در اتاق رو باز کردم از لای در نگاهی بهش انداختم روی تخت دراز کشیده بود و ساعد دستش رو روی سرش گذاشته بود...ناراحتم نمیدونم چرا اما فکر کنم منم دلم شکست رفتم توی اتاق به سمت کمد رفتمو لباسام رو برداشتم(لباس خواب ساتن سفید ساده+شلوار ساتن سفید ساده)رفتم توی حموم عوض کردم(ادرس حموم:توی اتاق+همون شال حریری که سرم بود)از حموم اومدم بیرون ارسلان به تاج تخت تکیه دادِ و داره سیگار میکشه...دوباره شروع کرده پس🙁رفتم کنار پاش روی تخت نشستم سیگاری که کنار لبش بود و برداشتمو توی جا سیگاریِ روی میز خاموشش کردم نیم نگاهی از زیر ساعدش بهم انداخت...
_ارسلان:چیه؟!
_فخرالزمان:دارم به مَردَم نگاه میکنم.
_ارسلان:من مردت نیستم من داداشتم احمد.😏
_فخرالزمان:باید بهت یه چیزایی رو بگم.
_ارسلان:نکنه بازم خواستگار داری؟
_با این حرفش دلم شکست.یه جوری این حرف رو زد😔
_فخرالزمان:گوش کن خواستگاری همش نقشه بود ما....
_ارسلان:میدونم
_فخرالزمان:و اینکه من شک دارم که گندم و گرشا بچه های ما باشن.😖
_____________________________________________

