برو ادامه 🎀❤ پارت ۵ تا ۸

سلام دخملا 🎀❤

ˋ #دَبـیرِسـتان𝑻𝑶𝑿𝑰𝑪 😈📗 ˊ
#𝓟𝓐𝓡𝓣_5

-کجایی مایا؟

سه ساعته دارم صدات میزنم!

همه نگاهمون میکنن بیا بریم. 

قدم لرزونی برداشتم و باهاش از سلف بیرون زدم.

تمام زنگایه بعدیو حتی یه کلمه هم نفهمیدم.

خبری از اون پسره دورگه نبود.

کولمو برداشتم.

بارون میبارید و شک نداشتم تا به اتوبوس برسم خیس آب میشدم!

خونمون از خونه ناتالی اینا دور بود.

ما تو یه منطقه پایین شهر میموندیم.

ولی وضع مالی اونا بهتر بود.

هنوز چند قدم برنداشته بودم..

که ماشینی با تیک آف وحشتناکی از جلوم رد شد.

  تمام آب گل آلودی که روی جاده بودو روی صورت و لباسام پاچید.

شوکه سیخ وایساده بودم..

که صدای خنده بچه های اطرافم بالا رفت.

رفته رفته دستام مشت شدن.

-ع.و..ض..ی.

از شدت خشم تمام بدنم میلرزید.

به قدمام سرعت دادم.

درحال یخ زدن بودم.

انگشتام سر شده بودن

خدا خدا میکردم اتوبوس نرفته باشه‌.

با رسیدنم به جایگاه اتوبوس حرکت کرد.

خدایاااا.

دنبالش شروع به دوییدن کردم.

با تمام توانم دوییدم ولی بهش نرسیدم.

ایستادم و جیغ فرابنفشی کشیدم.

محکم پاهامو روی زمین کوبیدم.

-مرتیکه ع..و.ض..ی ع..وض..ییی..یی ازت متنفرممممم.

حرصی سمت خونه راه افتادم.

حیف مادرم امروز کلاس نداشت تا با خودش برگردم.

مادرم یکی از دبیرای مدرسمون بود.

شک نداشتم اگه ابیگل خانوم میفهمید..

با پسرش چیکار کردم به مادرم میگفت.

کلافه و یخ زده در خونرو باز کردم.

-مامان من اومدم! 

نموندم چون اگه منو میدید مجبور میشدم براش توضیح بدم که چیشده.

سریع از پله ها بالا رفتم.

وارد اتاقم شدم بعدش وارد حموم شدم.

آب گرمو باز کردم.

ریخته شدن اشکام دست خودم نبود.

جلو همشون تحقیر شدم!

دستامو دور بدنم پیچیدم...

# 💘⃟📚 . . . 
─╍╍╍╍╍─♾─╍╍╍╍╍─

ˋ #دَبـیرِسـتان𝑻𝑶𝑿𝑰𝑪 😈📗 ˊ
#𝓟𝓐𝓡𝓣_6

روی دیوار پایین سر خوردم.

هق هقم توی حموم پیچید.
...
در کلاسو باز کردم و هنوز قدم اولو برنداشته بودم..

که صدای قهقه و پچ پچ بچه ها بلند شد.

-خودشه؟

نگاهم سمت گریس و میا چرخید..

نگاهی به من و بعد به صفحه گوشیش انداخت و پچ زد؛ 

-وای دختر خودشه!

با عصبانیت سمتش رفتم.

گوشیو از دستش کشیدم.


من بودم وقتی یا اون وضع داغون دنبال اتوبوس میدوییدم.

بهش نرسیدم و پاهامو زمین کوبیدم! 

با دیدن پستا خشم تمام وجودمو گرفت! 

یکی گفته بود این دختره دیوونس..

یکی گفته بود انگار چند نفر گرفتن .... که انقد بهم ریختس و اعصابش خرابه.

جوری دستامو مشت کرده بودم..

که شک نداشتم جای ناخونام توی کف دستمو زخمی کردن.

گوشی اون دختره هم توی دستم بود. 

با جرقه ای که به سرم زد کیفم که از دستم سر خورده بودو روی زمین ول کردم.

و سمت کلاس اون عوضیا راه افتادم.

وسط راه ناتالی با دیدنم نگاه بهت زده ای بهم انداخت.

که بی اهمیت سریع از کنارش رد شدم.

سمت پله ها رفتم.

محکم در کلاسو باز کردم..

که در به دیوار کوبیده شد. 

نگاها سمتم برگشت و پچ پچ بچه ها بلند شد.

سمت اخر کلاس که اون ع..وض..ی و رفیقاش لم داده بودن رفتم..

درحالی که از خشم تمام بدنم میلرزید گوشیو جلوش گرفتم..

حاکان و جیمز از جاشون بلند شدن.. 

ولی اون همچنان خونسرد لم داده بود.

با تفریح بهم نگاه میکرد!

-این..این کار توعه؟ 

-اگه بگم کار منه میخوایی چیکار کنی؟ 

بی اختیار دستم بالا رفت و محکم توی گوشش کوبیدم.

صدای هین بچه ها بلند شد.

صورتش به یه سمت متمایل شده بود.

رفیقاش مبهوت مونده بودن که با یه حرکت از روی نیمکتش بلند شد

ترسیده قدمی به عقب برداشتم..

به پشت منو توی دیوار کوبید.

چسبیده بهم توی گوشم با صدایی که از شدت خشم خشدار شده بود پچ زد؛

-تو چه گ..وهی خوردی غربتی؟ 

نفسم بند اومده بود.

مثل موش بارون خورده به دیوار چسبیده بودم.

با عربده ای که زد شونه هام بالا پریدن...

# 💘⃟📚 . . . 
─╍╍╍╍╍─♾─╍╍╍╍╍─

ˋ #دَبـیرِسـتان𝑻𝑶𝑿𝑰𝑪 😈📗 ˊ
#𝓟𝓐𝓡𝓣_7

-مگه با تو نیستم هرجایی لالییییی؟ 

فکمو گرفت و سرم که پایین بودو بالا اورد.

-زبونتو سگ خورد نه؟ 
د بنال 

از ترس به سک سکه افتاده بودم.

رفیقاش به زور ازم جداش کردن...

  که روی دیوار سر خوردم روی زمین.

-این بازی همینجا تموم نمیشه! 

هقی زدم که تفی کنارم روی زمین انداخت..

عصبی از کلاس بیرون زد.

زانوهامو توی بغلم جمع کردم و آروم هق زدم.

بعضی با ترحم و بعضیا با تمسخر نگاهم میکردن!

ناتالی نفس نفس زنان وارد کلاس شد.

با دیدن منی که ته کلاس توی خودم جمع شده بودم و هق میزدم خودشو بهم رسوند.

-خدا مرگم بده مایا چی شدی؟ چیکارت کرد اون روانی؟ 

بازومو گرفت و کمک کرد بلند شم.

دستمو گرفت و خواست سمت بیرون ببرتم..

یهو با بهت سمتم برگشت.

با شک لب زد؛

-مایا؟ 

زیر لب با صدایی که میلرزید هومی گفتم.

-تو...تو تب داری؟!

-اشکال نداره میشه بریم؟ 

-یعنی چی که اشکال نداره داری تو تب میسوزی...

# 💘⃟📚 . . . 
─╍╍╍╍╍─♾─╍╍╍╍╍─

ˋ #دَبـیرِسـتان𝑻𝑶𝑿𝑰𝑪 😈📗 ˊ
#𝓟𝓐𝓡𝓣_8

-ولم کن 
با حالت زاری دستشو پس زدم..

درحالی که کنترلی روی اشکام نداشتم از کلاس بیرون زدم.

پایین رفتم و با برداشتن کولم از اون مدرسه کذایی بیرون زدم.

لحظه آخری نگاهم روی اون نگاه سرد نشست.

با تمسخر خیره ام شده بود!

برای اون شاید این اتفاقی که افتاد یه اتفاق ساده بوده باشه.. 

ولی برای من یاداور تمام خاطرات گذشتم بود!
...
با سردرد وحشتناکی اخرین میزم مرتب کردم.

-اوزگه خانوم من کارم تموم شد!

-بیا دخترم بیا اینارو ببر واسه مادرت.

لبخند مهربونی به صورتش پاشیدم.

پلاستیک غذا هارو ازش گرفتم. 

با تشکری از رستوران بیرون زدم..

که همون لحظه ماشینی جلوم پیچید.

کم مونده بود که بخوره بهم..

-اقا حواستون کجاست؟ 

-معذرت میخوام دخترم کنترل ماشین از دستم خارج شد.

سری تکون دادم نفسمو سنگین رها کردم.

چند وقتی بود که پیش اوزگه خانوم داخل رستوران کار میکردم..

گارسون بودم و پول خوبی هم میداد!

رستوران بزرگی بود.

از مدرسه که برمیگشتم میرفتم خونه...

# 💘⃟📚 . . . 
─╍╍╍╍╍─♾─╍╍╍╍╍─

شرط ²⁰ کام ²⁵ لایک 

بای دخملا 🎀❤🏍🏍