
به نام دخترم به نام وطن-پارت یازده:وقتی نمیتوانی فریاد بزنی

+ خبر
این آزمون، شاید سرنوشت باشد. |
نباید جلوی این اجنبیها زیاد خودنمایی کنیم... |
«اینجا بهترین جا برای قایم شدن، نزدیک خودشون.» |
صدای گلوله، آنقدر بلند و ناگهانی بود که گویی آسمان را میخواست بدرد. در آن لحظه، ایران از کولهبار افکارش پریده بود. قلبش محکم به دیوارههای قفس نامرئی برخورده .او دوید، مثل عقابی که بالهایش را گم کرده باشد. در کنار خیابان پیچید و تا تپش ستون آسمان بلند شد.
و سپس، تصویر فخری،آن مرد گرهخورده در دست سربازان اجنبی. جسمی محکم، صدایی سرشار از اندوه و نیروی مقاومت که از گلویش مارش «فرار کن!» بر زبان جاری شد.
ایران نگاهش را قفل کرد. درونش انفجاری از ترس و عاطفه آغاز شد. اما باز هم ایستاد. گامی عقب برداشت. همهچیز در ذهنش لرزید.
در آن لحظه، رومانوف، با همان گام سرد و یخ زده، از ماشین پیاده شد. یونیفرم تمیز و یکنواختش، قدش را کشیده و جسور نشان میداد. نگاهش دقیق بود،مثل قلابی که در دل دریاست.
ایران نگاهش را قفل کرد. سرگرد به فخری خیره شد،نگاهش را دنبال کرد به طرف او برگشت؛ گویی میخواست چیزی را در چشمان ایران بخواند. نگاههایی بدون صدا، اما پر از معنا،منزوی، بیپناه و همزمان پر از قدرت.
»فرار کن،فرار کن ایران!!»
دوباره در دل ایران طنین زد. او دوید،ناغافل و غافلگیرانه. هوا مثل تکهای آهن سرد،زیر پوستش میدوید و قلبش همان پودر آتشزده را تپاند.
🏠
چند لحظه بعد، ایران پشت در خانه بود؛ نفسهایش تند و خسته، تار شدگی در نگاهش، و لباسش،همان لباس عصر پیش،از کلاه سفید تا دامن بلند، از کیف درون دستش تا کفش سفید رنگش ، مانند زرهی از زنانهگی و مقاومت، همهشان درهم خشکیده بودند.
به اتاقش رفت. با دستهایی لرزان، پیراهن حریر گلبهی را درآورد.حریری نرم که بوی لطافت و عشق میداد، اما اکنون پارهای شبح از آسیب و تردید.
روی تخت نشست، کف پاها را زیر خود جمع کرد.
🍽️
بوی فسنجان تازه و گردو، فضای خانه را پوشانده بود. میز شام با دقت چیده شده بود: بشقاب های برنج، سبزی خوردن و ظرف فیروزهای فسنجان در مرکز.
مادر نگاهی به ایران کرد و پرسید:
«چرا انقدر ساکتی دخترم؟ غذات تموم کن.»
ایران غذا به دهان برد. لقمه اول را که خورد، طعم غذا بهجای لذت، فقط شوری و اضطراب در زبانش بود. بغض کرد.
«فقط... خستهم.»
ماهها بود که انرژیاش را در خشکی زمان گم کرده بود. بعد از چند دقیقه سکوت، گفت:
«من چیزی نمیخوام.»
مادر نگاهی پر از غم انداخت اما چیزی نگفت. ایران بلند شد، رفت توی اتاقش، در را بست و روی تخت دراز کشید. صفحههای سفید دفترچهاش پیش رویش قرار داشتند. آرام قلم را برداشت و نوشت:
«صدای گلوله، یعنی نقطهای که دیگر نمیتوانی بایستی.
فریادی که در گلو گیر کرده، یعنی قدرتی که از تو گرفتهاند.
امروز فهمیدم که سکوت گاهی بلندترین فریاد است، وقتی صدایی نداریم که فریادش کنیم.
در لباس زرهیِ زنانهی خودم، زیر نگاه یخزدهی بیگانه، فقط توانستم بدوم.
زنی که قلمش، رنگ روزگار رانمایش میداد
و پیراهن گلبهیاش، تنی را میپوشاند که هنوز عاشقِ هوایی است که نفس میکشد.
نمیدانم فردا چه میکنم. اما میدانم که باید این دفتر را پر از کلمات سکوت کنم. چون هیچگاه واقعا نمیتوانم فریاد بزنم.
امضا:
ایران.»
و سپس دفترچه را بست. قلبش چنان سنگینی میکرد که حتی توانِ ادامه نوشتن نداشت.
ولی روحش آرام شد.
بعد، چشمانش بسته شد، نفسش ریتمی منظم گرفت، و سر به بالشت فرو برد.
پارت 11 هنوز تموم نشده و ادامش رو داخل وب خودم میذارم اگه این پست 5 لایک و 5 کامنت داشته باشه به جز کامنت های خودم.
حتما به وبلاگ رمان سر بزنین و از اخبار به نام ایران با خبر بشین
منتظر باشین
https://benamiran.blogix.ir/