
رمان آواز تاج دار پارت ۱۷

هشدار : این پارت حاوی صحنه های روانی است.
خوش اومدید به پارت ۱۷. امیدوارم بعد از خوندن این پارت آدم سابق باشید ... 🫡🔥
قبلش تلو خدا لایک منو بزن. لایک تو باعث انرژی و انگیزه من میشه و خیلی برام با ارزشه. پس لطفا اون لایک رو بکوب ...
از زبان ادوارد :
هوا کمکم داشت تاریک میشد. به خاطر عوض کردن بندر، کلی ضرر کردیم و همینطور مسیرمون از انبار دور شد. اگه مثل قبل توی همون بندر همیشگی پهلو میگرفتیم الان اوضاع این نبود و منم پیش کسی که میخواستم بودم.
بشدت منتظر دیدن مرینت و ذوق و واکنشش بودم، البته به خاطر تاخیر کردنم حتما خیلی عصبی بود ولی حداقل باز میدیدمش.
با صدای بابا از فکر و خیال در اومدم :
_ادوارد ...نمیخوای پیاده شی!
با تردید نگاهی به اطرافم انداختم. رسیده بودیم به انبار...خیلی زودتر از چیزی که فکرشو میکردم. البته فکر و خیالم تو مسیرهم کم تاثیر نبود.
با کمک گاریچی دونه دونه بشکه هارو داخل انبار جا دادیم.
از زبان مرینت :
از آخرین پله هم بالا رفتم و خیره شدم به راهرو. تقریبا چهار روز از اومدنم به این قصر لعنتی میگذشت ولی نمیدونم چرا حسم تغییر کرده بود. به همه چی . از قصر خوشم نیومد ولی دیگه اون تنفر سابق رو نداشتم ... حداقل خیلی کم تنفر داشتم.
تا الانم ادوارد حتما رسیده بود و نامهام رو حتما خونده بود .. ولی هیچ کاری نکرده بود . حتی یه نامه هم برام نفرستاده بود.
_بانو.. چیزی شده؟
نگاهی به کاترین کردم، متعجب داشت نگاهم میکرد، تازه یادم اومده بود که اصلا کجام.
لبم رو تر کردم و ظریف گفتم :
_میشه بری شام رو بیاری .. احساس میکنم گشنمه
_بله بانو .. بهتره شما برید داخل اتاق .. منم براتون شام رو میارم
لبخندی زدم و به سمت اتاقم رفتم. وارد اتاق شدم و شال کاموایی که روی شونه هام بود رو روی تخت انداختم و خودمم روی تخت نشستم.
نمیدونم داشت چه اتفاقی میافتد ولی انگار افکارم داشت تغییر میکرد.. شاید به خاطر حرف امروز مادرشاه بود
انگار داشتم عادت میکردم تا این روز ها زودتر تموم بشه و دوباره برگردم به روستا .. امیدوارم تو اون موقع ادوارد منتظرم بمونه ...
با صدای در از جا بلند شدم و درو باز کردم، منتظر بودم کاترین با سینی غذا بیاد داخل اما یه مرد با یه لباس اشرافی بود ... قامت بلندی داشت و چهره عبوس :
_وقت بخیر بانو
سری تکون دادم که گفت :
_مزاحمت بنده رو ببخشید، به دستور شخص شاه امشب هم باید مهمون خلوتشون باشید ..
متعجب نگاهی بهش انداختم .. امشب؟ تازه دیشب تو اتاقش بودم و دوباره دلش هوس کرده بود، آب دهنم رو قورت دادم و با تردید گفتم :
_امشب؟ اما..
_دستور از طرفه شاهه بانو...راس ساعت ۱۰ منتظر شما هستن
بدون اینکه منتظر حرفم بمونه رفت ...
با تردید نگاهی به بیرون انداختم و درو بستم.
دوباره یه استرس قدیمی سراغم اومد .. مردک هوسباز با خودش چی فکر کرده .. اگه قرار باشه هر شب همخواب بشم با اینکه دیگه ۱ سال که هیچی ۱ ماهم دووم نمیارم.
دستمو توی موهام فرو بردم و سرم رو گذاشتم روی زانوهام
بغض کردم، هر چقدر سعی میکردم به این موضوع بیشتر عادت کنم داشت بدتر میشد..
آخه چرا ... مگه من چیزی از دنیا میخواستم به جز یه زندگی ساده با کسی که دوستش داشتم ... چجوری اصلا تا الان زندهام
با صدای باز شدن در سرم رو بالا بردم و دستی به سر و صورتم کشیدم .. کاترین با لبخند وارد اتاق شد و سینیو روی میز گذاشت.
بوی مرغ بریون که بهم خورد صدای شکمم بلند شد .. کاترین خنده ریزی کرد و گفت :
_فکر کنم خیلی گرسنه هستید بانو..
از جام بلند شدم و روی صندلی نشستم .. فکر و خیال داشت نابودم میکرد اما خیلی گشنه تر از اونی بودم که بخوام به غذا نه بگم
یه تیکه از رون مرغ رو برداشتم و نزدیک دهنم بردم که کاترین گفت :
_بانو...
_محض رضای خدا کاترین، حوصله با کارد و چنگال خوردن رو ندارم
_اما بانو اینجوری اگه جلوی کسی غذا بخورید فکر میکنن از قبیله آدمخوارها اومدید
پوزخندی به حرفش زدم و گفتم :
_بزار فکر کنن
_بانوووو
بی توجه به حرفش گازی از رون مرغ زدم و خوردمش.
تا حالا توی این چند روز اینقدر گشنم نبوده .. تیکه دیگه ای از رون مرغ زدم که کاترین گفت :
_از حرفم ناراحت شدید!
متعجب سرم رو بالا آوردم و با شک نگاهی بشه کردم و گفتم :
_نه..چرا ؟
_آخه انگار ناراحتید ... چهرتون یه جوری شده دوباره .. فکر میکردم قدم زدن داخل حیاط حالتون رو بهتر کنه ...
نفسی بیرون دادم و سرد گفتم :
_امشب .. امشب دوباره باید برم اتاقش
_به خاطر این ناراحتید؟
_آره...دقیقا به خاطر همین ناراحتم .. تازه داشتم با اتفاق دیشب کنار میومدم که مثل اینکه دوباره باید برم تو فکر ...
تیکهای از مرغ رو گاز گرفتم که کاترین لیوان آب رو سمتم گرفت و گفت :
_اینجا همه دوست دارند برن اتاق و خلوت شاه .. شما ولی
_همه ؟
_ااا..منظورمه زنای شاهه بانو
آبرویی بالا انداختم دوباره گفتم :
_زنای شاه ؟ مگه یه شاه چند تا میتونه زن داشته باشه
گوشه لبش رو گاز گرفت و با لبخندی گفت :
_منظورم بانو سوفیا هست.. اشتباه گفتم زنا
_خودت داری میگی زن شاه کاترین..من زن شاهم؟ نه حلقه ازدواجی و نه عقدی و نه حتی ازدواج سفیدی...کاری که شاه شما داره با من میکنه فرقی با تجاوز نداره
لبش رو به نشونه زشته گاز گرفت و دستاش رو به دامنش کوبید :
_زشته بانو ... هیسسس. اگه کسی بشنوه چی ... میدونید این حرفتون اگه فقط به گوش مادرشاهی برسه چی میشه ..
پوزخندی زدم و گفتم :
_مگه دروغ میگم .. خودت بهتر میدونی کاترین .. من یه برده ام که توی دربار بهش میگن معشوقه
تیکه مرغو داخل سینی انداختم و سینی به عقب هل دادم :
_شامتون رو چرا نمیخورید بانو ...اصلا حق با شماست ولی لطفا آروم از این جور چیزا بگید
_خودت بخور .. اشتها ندارم
کلافه سمتم اومد و با لحن لوسی گفت :
_بانو ... نمیشه که .. اینجوری بدنتون ضعیف میشه
و بعد سینی غذا به سمتم آورد ..نفس عمیقی کشیدم و از اونجایی کا نمیتونستم تحمل کنم دوباره شروع به خوردن غذا کردم ولی طوری که انگار از سر بی میلی داشتم میخوردم
از زبان ادوارد :
کنار درخت بید، اونجایی که همه چی شروع شد و شاید تموم شد.
نشستم..نه که بخوام...نه که راحت باشم
نشستم چون زانوهام دیگه تحمل وزن این دل لعنتی رو نداشتن.
نامهات مرینت، توی دستامه .. کاغذش نرمه...مثل دستای تو .
تاخورده و چروکیدهاست، مثل دلم...
وقتی بنو بندشو میخوندم صداش توی سرم میپیچید.
انگار همینجایی، همین کنار، داری خودت برام همه چی رو میگی.
"نمیدونم وقتی اینو میخونی، دلت هنوز برام میلرزه یانه ...ولی مراقب خودت باش"
مراقب خودم؟ مگه میشه بدون تو مراقب باشم؟
مراقب چی؟ یه جسد؟
دستام میلرزه. اشکام نمیاد، چون دیگه خشک شدن.
تموم شدن. همه چی تموم شده.
تنها چیزی که میشنوم صدای فریاد خودمه :
_مرینت.....
کجایی لعنتی؟
کجایی که این حجم از نبودنت داره خفهام میکنه؟
پامو میکوبم به خاک...انقدر که میکوبم که زمین دهان باز کنه و قورتم بده ..
سرم رو با نهایت توانم میکوبم به تنه درخت ...اونقدر که حس سردی خونو روی صورتم حس کردم ...
درد نداره ... هیچ چیز بدون تو بی معنیه
چون تنها چیزی که الان دارم همین درده.
همین زخمه، همین خاک، همین درخت. همین نامه که بوی تو رو میده ...
یه لحظه حس کردم دارم خفه میشم...انگار این هوا واسه من نیست ...
سیاهی شب هر لحظه بیشتر برام سیاه میشه ...تنم سنگین شده و دیگه چیزی حس نمیکنم
تنها فقط صدای تو رو میشونم ... مدام توی ذهنم ...
مرینت ... مرینت ... مرینت
آخرین چیزی که میبینم افتادنم روی زمینه ...
_________________________________________________
اینم از این پارت 😭
تنها پارتیه که دوست نداشتم بنویسم ..
پارت بعدی مخصوص منحرفاس .. پارت بعدی هشدار لذت داره پس خوب مراقب باشید 😅
نظرتون درباره این پارت حتما بهم بگید...
مراقب خودتونم باشید و شرط پارت بعد :
❤️۲۱ لایک
💬۴۲ کامنت
لینک آرشیو پارت ها :
https://crowned18song.blogix.ir/post/20