
رمان آواز تاج دار پارت ۱۱

امشب همون شبی هست که انتظارش رو نخواهید داشت!
شب خلوت شاه و دختر رعیت زاده، دختری که دنبال عشق بود ولی شر از اتاق و تخت شاه در آورد!
یعنی چی میشه؟ مرینت هم خواب شاه میشه یا اتفاقی غیر منتظره رخ میده ؟
شما رو دعوت میکنم به پارت ۱۱
راستی قبل از خوندن، میشه اون قلب سفید رو قرمز کنی، اگه داری رد میشی بدون که برای تو چیزی نیست ولی برای من خیلیه و کلی بهم انرژی میده 🥺🤍
از زبان مرینت :
چند ساعتی از اومدن تو این قصر و اتاق میگذشت.
نمی دونم از کی دوباره دلم شروع کرد به تند زدن. از همون لحظه که در کالسکه باز شد؟ یا همون لحظه که اون دروازه بزرگ باز شد و مثل یک اژدها منو بلعید...
نگاه های تو حیاط و راهرو های قصر درست مثل خنجر بودن...از روی موهام،از صورتم،گردنم و حتی دست و پاهام رد میشدن. انگار همه منتظر من بودن یا مدام داشتن قضاوت میکردن و چیزی میگفتن.
کاترین بالاخره اومدم داخل اتاقم و در رو بست. در که بسته شد، نفسی کشیدم که انگار برای بار اول بود از وقتی از خونه بیرون زدم،هوای واقعی به ریه هام میرفت، نه هوای جنگل و نه هوای دشت...هوای قصر بود.
پر از عطر گل های خشک شده، موم شمع، و یه چیزی که انگار همیشه اونجا بود...یه بوی قدیمی و باشکوه. بوی قدرت...بوی ترس.
کنجکاو نگاهم رو به اطرافم چرخوندم. اتاقم بزرگ بود...خیلی بزرگتر از چیزی که فکر میکردم. سقف بلند، پنجره هایی با پرده هایی مثل ابرهای سنگین، و یه تخت که بیشتر شبیه یه قصر کوچیکتر بود.
همه چی برق میزد، همه چی نرم و براق بود. اما من...من همون دختر روستایی بودم که تو دلش هنوز از گِل، خون و گریه ساخته شده بود.
کاترین، مدام اینور و اونور میرفت و مشغول بررسی لباس ها و لوازم داخل اتاق بود...اما من نشسته بودم لب تخت، مثل کسی که نمیدونه باید منتظر چی باشه. دست هامو توی هم قفل کرده بودم ، آرنجم روی زانوهام و نگاهم افتاده بود به یه گلدون بلور که روش نقش اژدها حک شده بود.
کاترین نگاهی بهم کرد و گفت:
_اممم...بانو من میرم براتون یه چیزی بیارم بخورید ... احتمالا تا الان ضعف کردید
بی تفاوت نگاهی بهش انداختم ... نه صبحونه خورده بودم و نه نهار، الانم عصر بود و چند ساعت دیگه هم شب ... دوست نداشتم بگم گشنمه ولی نمیتونستم هم نه بگم ، آروم سرم رو تکون دادم که تند لبخندی زد و سریع از اتاق خارج شد.
با تنها شدنم توی اتاق دوباره افکار قدیمی پیشم اومدن، مامان، بابا، ادوارد. یعنی الان کجا بود؟ احتمالا رسیده بود یا شایدم فردا میرسید؟
اگه میفهمید من الان کجام و چرا ... یعنی چیکار میکرد ... دنبالم میومد یا ترکم میکرد ... امیدوار بودم نامه ای که ماریا قرار بود بهش بده رو بده.
تو همین فکر بودم که صداهایی از بیرون اومد، اول مبهم بود، ولی بعد تندتر و بلندتر شد.
_این تصمیم دربار نیست، دستور شخص شخیص علیاحضرت بوده
_اما اون باید پیش از ورودش به قصر بررسی میشد ... همچنین ما نمیتونیم انتظار زیادی از یه دختر معمولی داشته باشیم
نفسم بندر اومده بود که صداها خاموش شد. دست هام یخ کرده بود. یعنی داشتن درمورد من حرف میزدن. یعنی چی .
هیچی از سبک زندگی، راه رفتن، خندیدن و یا حتی غذا خوردن اهالی این قصر نمیفهمیدم، ولی اگه درباره من حرف میزدن چی...یعنی اونا دنبال این بودن که من
در باز شد و کاترین وارد اتاق شد. لبخندی بهم زد و سینی که توی دستش بود رو روی پاتختی گذاشت و گفت :
_خبری از غذا نبود ... ولی خب امیدوارم همین چند تیکه کلوچه ام سیرتون کنه.
نگاهی به سینی کردم ... چند تا تیکه کلوچه بود و با یه لیوان آب پرتقال ... با حرف هایی که شنیده بودم اشتهام حسابی کور شده بود و دیگه انگار چیزی به اسم گشنگی، درونم وجود نداشت.
نگاهی به کاترین کردم که گفت :
_بهتره زودتر بخورید بانو ... چون ... چون قراره یه چند نفر برای بررسی شما بیان
سریع از روی تخت بلند شدم، نفس کشیدن سخت شده بود که با صدای خفه ای گفتم :
_برای چی...چه بررسی ای ؟
_برای اینکه ... ببینن شما ... شما پاک و ... باکره هستید یا نه ؟
دیگه مطمعن شده بودم ... پس چیزی که شنیده بودم درست بود .
خشمی درونم رو داشت چنگ میزد و هر لحظه داشتم طعم نفرت رو بیشتر میچشیدم ... هیچ جای دنیا نمیتونی کثیف تر و عوضی تر از افراد درباری پیدا کنی ... فکرش هم آزارم میداد، به زور آورده باشنت توی یه قصر تا با شاه بخوابی بعدشم دارن میان ببینن باکره هستی یا نه اونم وقتی قراره نه زن کسی بشی و نه ازدواج کنی
نفسم بالا نمیومد، نه از سر ترس نه، از تنفر و عقده ... نگاهی به کاترین کردم که نگران داشت نگاهم میکرد که با صدای در ته دلم لرزید ... انگار به کلی اون حس تنفر و عقده جاشو داد به ریش ریش شدن قلبم. احساساتم شده بود مثل خودم، مبهم، گُنگ و ناپیدا ...
کاترین بلافاصله سمت در رفت گفت :
_بله
_راهبه پشت در هست، لطفا باز کنید...
کاترین در رو باز کرد...با صدای باز شدن در انگار چنگی به دلم زدن...ضعف کردن رو تجربه کردم و دلم بدجوری درد گرفت...
با باز شدن یه راهبه و یه دختر جوون وارد شدن...راهبه پیر و چروکیده بود اما چهره مظلومانه و بی طرفی داشت .
کاترین سری خم کرد به نشونه احترام و منم همون کار رو کردم ... فعلا اوضاع این بود ... باید عادت میکردم به این کار ها
راهبه لبخندی نرمی زد و گفت :
_اگه مشکلی نداری، لطفا دراز بکش دخترم
احساس کردم دارم از یه پرتگاه سقوط میکنم...ترسیده بودم ... خیلی...نگران بودن هم نمیشد انکار کرد
سریع نگاه کاترین کردم که لبخند مصنوعی زد و تند سر تکون داد...نگاه راهبه پیر کردم که خیره بود به من، گونه هام خیس شده بود...از اشک، از اشک هایی که نفهمیدم کی سرازیر شدن
راهبه سمتم اومد و دستش رو روی شونه ام گذاشت با لحن مهربونی گفت :
_نگران نباش ... فقط یه نگاه کوچیکی ... چیزی نمیشه
آروم هلم داد روی تخت ... ناخواسته روی تخت دراز کشیدم ... دختر جوونی که کنار کاترین وایستاده بود اومد و دامنم رو بالا داد ... هر لحظه که داشت میگذشت حالم بدتر میشد و تهوع عجیبی گرفته بودم... راهبه لباس زیرم رو پایین کشید و با این حرکتش بدنم مور مور شد...هر لحظه داشتم بیشتر از اعضا این قصر و شاه متنفر تر میشدم ...
اشک هام راه افتاده بودن...راهبه دستش رو به سمتم دراز کرد که خواستم جلوش رو بگیرم که دختر جوون مانعم شد و گفت :
_بهتره همراهی کنی تا زودتر تموم شه
کاترین بلافاصله گفت :
_چیزی نیست بانو...فقط یه چک کوچیکه
راهبه رو به همون دختر جوون گفت :
_چراغ رو بده به من
دختر چراغ رو به راهبه داد
اصلا جون نداشتم خودم رو جمع کنم ... تمام توانم رو از دست داده بودم ...کاترین و اون دختر جوون پاهام رو توی دلم باز کردن و نگه داشتن ... راهبه نگاهی به هر دوشون کرد که خودشون رو عقب کشیدن و به طرف دیگه ای خیره شدن
راهبه با نور شمع شروع کرد معاینه من کرد
حس حقارت و ترس بدی داشتم ... صدای قلبمو تو گوشام میشنیدم
دستش که به بدنم خورد لبمو گاز گرفتم و چنگی به ملحفه تخت زدم .
چشم هامو محکم بهم فشار دادم که گوشه ایش رو کشید و نگه داشت و با انگشتش بین پام رو لمس میکرد
هر ثانیه برام مثل یه عمر میگذشت کاش تموم میشد این لعنتی ... بالاخره دستش رو کنار کشید و آروم گفت :
_به طرز باور نکردنی پاکه ... دست نخورده و لمس نشده
پاهام رو ول کردن که هینی کشیدم و تند پاهام رو بستم ... صورتم خیس شده بود و همه چیز رو تار میدیم کاترین کمکم کرد لباسامو زیرم رو بپوشم و بشینم روی تخت
راهبه رو به دختر جوون کرد و چیز آرومی زیر لب گفت و بعد خارج شدن ... حس خیلی بدی داشتم ... یعنی اگه باکره نبودم پس میزدنم و میفرستادنم خونه ...
برای اولین بار دوست داشتم باکره نباشم ... از ته دلم
_________________________________________________
تموم شد .... 🥺
خیلی دوست داشتم ادامه بدم ولی خب خیلی طولانی میشد...نظرتون درباره پارت بعد چیه ؟
مرینت میتونه فرار کنه، کسی برای نجاتش میاد تا هم خواب شاه میشه ؟
نظرتون رو حتما کامنت کنید و لایک فراموش نشه ... در ضمن آماده اتفاق جذابی باشید
برای کسایی هم تازه دارن این رمان رو میخونن و موفق به پیدا کردن پارت های قبلی نشدن، آرشیو پارت هارو داخلش وبلاگم گذاشتم میتونید برید و بخونید
اینم لینکش :
https://crowned18song.blogix.ir/post/20
شرط پارت بعد ۱۸ لایک ۳۰ کامنت