
رمان آواز تاج دار پارت ۹

کم مونده ها ... آماده باشید که پارت بعدی قراره حسابی سورپرایز بشید.
پس شرط ها رو زودتر کامل کنید چون خودمم برای پارت بعد شوق زیادی دارم
البته قول نمیدم که پارت بعد باشه ...
فقط یه خواهشی داشتم : میشه قبل از اینکه بخونی یا الان که داری از این پست رد میشی لایک کنی ؟ یه لایک کردن چیزی از تو کم نمیکنه ولی کلی به انرژی من اضافه میکنه 🥺❤️
از زبان ادوارد :
بوی شور دریا توی هوا پخش شده بود و موج ها زیر کشتی می کوبیدن. دلم تندتر از همیشه میزد. فقط چند ساعت مونده بود. فقط چند ساعت تا رسیدن به بندر... و به مرینت.
لبه عرشه ایستاده بودم ، چشم دوخته بودم به خط باریکی از خشکی کا توی مه صبحگاهی پیدا شده بود. اونجا بود.
بندر ساحل انگلستان ... و مرینت ...
کاپیتان با قدم های تند اومد سمتم. رنگش پریده بود.
_قربان یه مشکلی پیش اومده.
چشم هامو از ساحل برنداشتم. انگار نمیخواستم بشنومش :
_باز چی شده ؟
_بندر اصلی...محدوده. توسط نیروهای سلطنتی.پرچم های هشدار بالا رفتن.
_چی...چرا؟
همین موقع صدای شلیک توپ از ساحل پیچید توی هوا. یکی از ملوان ها داد زد :
_پرچم قرمز...پرچم قرمز بالا رفته ... دارن بهمون هشدار میدن!
چند ثانیه ای طول کشید تا بفهمم چی داره میگذره. همه توی عرشه متوقف شدن. پرچم قرمز وقتی توی بندر بالا میرفت یعنی اتفاقی افتاده که کشتی نباید پهلو بگیره ... اما الان ...اونم چه اتفاقی ؟ یعنی جنگ شده ؟ یا شایدم شورش
با عصبانیت گفتم :
_یکی بره بفهمه چه خبره ... چندتا از ملوان ها زود برن !
صدام اکنقدر بلند بود که کل افراد کشتی خیره من شدن ...که کاپیتان سر تکون داد و دستور داد یه کشتی کوچیک آماده کنن و دوتا از ملوان ها برای باخبر شدن با پرچم سفید سمت بندر رفتن. من فقط نگاه میکردم. دست هام رو مشت کرده بودم.
مرینت...نزدیک بودم...خیلی نزدیک. چرا حالا اینطور شد؟
حدود یک ساعت بعد قایق برگشت. صورت ملوان مثل برف سفید شده بود که یکیشون گفت :
_بندر بستهاس قربان. به خاطر آشوب های داخلی و خطر حمله به دربار از طریق بندر ها، این بندر جزو مناطق امنیتی اعلام شده. هیچ کشتی ای تا اطلاع ثانوی اجازه پهلو گرفتن نداره حتی کشتی های خارجی.
بندری که ما قصد پهلو گرفتن داشتیم نزدیک ترین و بهترین بندر شرق توی انگلیس بود و مسافت نزدیکی تا خونه و ...
نفس عمیقی کشیدم...باید پهلو میگرفتیم...با اوضاعی که داشتیم نمیتونستیم زیاد روی آب بمونیم و باید حتما یه جایی پهلو میگرفتیم
دندون هام رو بهم فشار دادم و محکم رو به کاپیتان گفتم :
_پس باید چیکار کنیم ؟ آذوقه زیادی نداریم ...همینطور آب شیرین
کاپیتان سری به نشونه نمیدونم تکون داد و خواستم سرش داد بزنم که یکی از ملوان ها گفت :
_قربان...اونطوری که ژنرال گفت بندر جنوبی قابل پهلو گرفتن هست و تا الان بیشتر کشتی هارو اونجا فرستادن
کاپیتان دوباره سری تکون داد و گفت :
_راست میگه ... نسبت به بقیه بندر هاام تزدیک تره ... یه هفته فقط از مسیرمون دوره
با شنیدن کلمه یه هفته اخمی کردم ... من تمام تلاشم رو کردم توی بندر قبلی که کارها زود تموم بشه زیاد وقت تلف نکنیم اما ... اما حالا باید یه هفته به خاطر موضاعت مسخره و دستورات امنیتی دیگه صبر میکردم
واقعا زجر آور بود ... شایدم یه عذاب بود
رو به کاپیتان کردم گفتم :
_مسیرمون رو تغییر میدیم ... بادبان هارو باز کنین ... با نهایت سرعت میریم به سمت بندر جنوبی
کاپیتان رفت و بادبان هارو باز کردن ... شروع به حرکت کردیم و هر لحظه از بندر دورتر میشدیم .
زیر لب با خودم زمزمه کردم :
_فقط یه هفته دیگه ... فقط یه هفته مرینت... صبر داشته باش دختر ...صبر
از زبان مرینت :
نور کمرنگی از پشت پنجره چوبی رد میشد و می افتادن روی صورتم. اونقدر خوابم سنگین نبود که بیدار نشم، ولی دلم نمیخواست چشم باز کنم. دلم نمیخواست بدونم امروز چه روزیه. دلم نمیخواست باور کنم که...اروز قراره برم...باید برم.
سرم سنگین بود و بدنم خسته تر از اون بود که بتونه بلند شه ... این چند روز چشم هام فقط میسوخت و کم سو شده بود ... بایدم اینطور میشد. با گریه هامو و اشک هایی که من ریختم همین که کور نشده بودم جای شکر داشت
کاش کور میشدم ... کاش اصلا نمیفهمیدم ... کاش اصلا ادواردی وجود نداشت ... کاش اصلا خودم امروز نابود میشدم ... کاش الان بیدار نمیشدم ...کاش هیچوقت بیدار نمیشدم
اما کار از ایکاش و حسرت گفتن گذشته بود.
آروم چشم هامو باز تر کردم...مامان، همونجا،کنار تخت ، سرش رو زوی لبه تخت گذاشته بود.و خوابش برده بود . این چند وقت کار همشون شده بود نگهبانی دادن من ...که نکنه یه وقت بلایی سر خودم بیارم یا فرار کنم ، هر چند شاید به روم نمیآوردن ولی خب از حرکت هاشون مشخص بود
چند تا تار سفید لای موهاش بود که قبلا نبود. نمیدونم این چند روز چی به همه ما گذشته...اما میدونم برای من یکی که جهنم بود، حتی بدتر از جهنم.
یه لحظه دلم خواست دستم رو دراز کنم و موهاش رو نوازش کنم. ولی دستم تکون نخورد. دلم میخواست ببخشمش، ولی هنوز نمی تونستم. چون اون روز، هیچ کدومشون حتی یه کلمه هم نگفتن "مرینت، خودت چی میخوای؟"
همه فقط پذیرفتن...هر چند راهی نداشتیم...حتی اگه اونا هم مخالفت میکردن، سرباز های حکومتی به زور میبردن منو
سرمو چرخوندم سمت پنجره. خورشید داشت کمکمرم بالا میومد. انگار آسمون هم فهمیده بود که قراره یکی رو بدبخت کنه. هوا گرگومیش بود...نه روشن و نه تاریک. درست مثل حال من.
چشمهام دوباره خیس شدن...دیگه عادت کرده بودم و اگه روزی گریه نمیکردم برام عجیب بود.ن نه از بغض تازه، از زخمی که هنوز بسته نشده بود. همون زخمی که لای تنم و دلم مونده بود.
از شب اون تصمیم.
نفسمو بیرون دادم و چشم هامو بستم.
کاش بیدار نمیشدم...
**
وقتی مامان بیدار شد و چشم هاش به چشم هام افتاد، یه لحظه برق خاصی تو نگاهش بود. شبیه وقت هایی که برام خواب هایی که دیده بود رو میگفت، انگار امیدی توی قلبش زنده شده بود.
ولی وقتی دید که من حتی لبخند هم نزدم...برق چشم هاش خاموش شد.
بلند شد و گفت :
_عزیزم...من میرم صبحونه رو حاضر کنم، خودم برات درست میکنم، همون نونی که دوست داری، با پنیر تازه.
سکوت کردم و فقط نگاهش کردم.
اونم رفت...بدون هیچ سوالی، بدون هیچ حرف دیگه ای.
همین که در بسته شد بغضم ترکید. هیچکس نفهمید هنوز نمیخوام برم...نمیخوام برم...
چند دقیقه بعد در خیلی آروم باز شد...
ماریا بود. موهاش هنوز شونه نخورده بود. معلوم بود از وقتی مامان رفت پشت در وایستاده بود که بیاد داخل. کمی مکث کرد و بعد گفت :
_مرینت...میشه بیای پایین ؟
چیزی نگفتم که دوباره گفت :
_لطفا
سرم پایین بود، ولی بغضم شکسته بود. صدای گریه ام نیومد، اما قطرهقطره اشک از چونه ام میریخت پایین.
با ماریا بلند شدیم و سمت میز صبحونه رفتیم.
مامان و بابا روبهروم بودن و رابرت یه گوشه نشسته بود. همه ساکت بودن
ماریا کنارم نشست و سعی کرد که بهم نون تعارف کنه. یه تیکه برداشتم، فقط واسه اینکه دلش نشکنه. لقمه ای گرفتم و سعی کردم بخورم ...ولی لقمه از دهنم پایین نمیرفت. هر بار که میجویدم اشک هام میریخت
آروم و بی صدا.
رابرت یهو گفت :
_چی از این بهتر میخوای مرینت؟ داری میری قصر شاه ... شاه انگلیس
یه حوری گفت شاه انگار داشت از جایزه حرف میزد.
دستم ناخودآگاه مشت شد. چند لحظه بهش خیره شدم. دلم میخواست چیزی نگم. اینبار واقعا میخواستم ساکت بمونم اما نشد .
دستم رو محکم کوبیدم روی میز و بلند گفتم :
_تو هیچی نمی فهمی رابرت! نه تو، هیچ کس دیگه ای هم نمیفهمه!
بلند تر گفتم :
_شما فکر میکنید قصر یعنی خوشبختی؟ فکر میکنید لینکه زنو ببرن برای شاه خوشبختیه ... افتخاره ؟
از کنار میز کنار رفتم و گفتم:
_بدبخت بی غیرت ... خواهرت باید تخت شاه رو گرم کنه ...
خواستم ادامت بدم که با صدای بابا ساکت شدم ... بابا دستش رو محکم روی میز کوبید و گفت :
_بسه دیگه!
نفسم بریده شد.دلم میخواست ادامه بدم و آنقدر بلند بگم این حرف هارو تا بمیرم. دلم میخواست سرزنششون کنم. ولی بابا همه چیزو قطع کرد.
بلند شدم و سمت اتاقم رفتم . وارد اتاقم شدم و در رو با نهایت قدرت کوبیدم و روی تخت افتادم
حتی نمیتونستم گریه کنم.
شرط پارت بعد : ۱۵ لایک و ۲۵ کامنت