رمان آواز تاج دار پارت ۳

Saqar Saqar Saqar · 1404/3/31 14:34 · خواندن 8 دقیقه

پارت سوم : خبر بد یا خبر خوب ؟

پایان ماجرا یا شروع داستان دیگر...؟

از زبان مرینت : 

با نوازش هایی روی کمرم بیدار شدم...چشمام رو مالیدم و سرجام نشستم. ادوارد داشت کمرم رو نوازش میکرد که با بلند شدنم گفت : 

_به‌به! چه عجب بلند شدی 

خمیازه ای کشیدم که دستاش رو دور بدنم حلقه کرد و روم پاش گذاشتم...نگاهی به آسمون انداختم خورشید تقریبا پایین رفته بود و آسمون نزدیک به غروب بود...مگه چقدر خوابیده بودم...مردد از ادوارد ساعت رو پرسیدم

ساعت جیبی نقره اش رو از داخل جلیقش بیرون آورد و گفت : 

_پنج و ده دقیقه

با شنیدن ساعت حسابی عصبی شدم و مشت محکمی به بازوش زدم...از لبخندش مشخص بود که دردش نیومده...اخمی کردم و جدی گفتم : 

_ادواردددد...چرا بیدارم نکردی...الان برسم خونه باید چه بهونه ای بیارم و دوباره چه دروغی سرهم کنم

پوزخندی زد و دستش رو نوازش بار روی موهام کشیده و گفت : 

_از دلم نیومد بیدارت کنم 

_تو از دلت نیومد اما من باید به بقیه جواب پس بدم 

از روی پاش بلند شدم و نگاهی به یقه آویزون کردم...با دستم سعی کردم بالا نگهش دارم و سوار اسب شدم...به خاطر آویزون بودم یقه ام تعادلم بهم خورد اما خداروشکر خوب خودمو جمع کردم

_حالا چرا انقدر عجله داری 

با عصبانیت گفتم : 

_تو اگه عجله نداری میتونی تا شب همینجا بمونی...اما من باید برم 

پوزخندی زد و از جاش بلند شد و زبر انداز رو سریع جمع کرد و توی کیف چرمی که به اسب وصل بود گذاشت و بعد سوار اسب شد و کمرم رو محکم گرفت گفت : 

_خب خانم اسب سوار...بتاز ببینم چی بلدی 

پوزخند زدم و افسار اسب رو محکم گرفتم و کشیدم...با این حرکتم اسب مثل چی شروع به تاختن کرد .

_نه...مثل اینکه بلدی 

سری تکون دادم و گفتم : 

_مثل اینکه یادت رفته خودت بهم یاد دادی 

_راست میگی...استاد خوبی داشتی که سوارکار خوبی شدی !

چیزی نگفتم که دستای دور کمرم شل کرد و انگشتهاش رو قلقلک وار روی پهلوم کشید. 

تنم شروع به لرزیدن کرد و تعادل و کنترلم روی اسب بهم خورد...سریع افسار رو کشیدم و اسب وایستاد ...گردنم رو چرخوندم و با عصبانیت نگاهی بهش انداختم...اونم بیخیال داشت نگاهم میکرد : 

_میخوای جفتمون رو به کشتن بدی؟

سرش رو جلو آورد و گفت : 

_ولی تو خیلی وقت پیش منو کشتی...اینطور نیست 

لبم رو بوسید و محکم پهلوم رو فشار داد...بعد از جدا کردنش لب هاش از خودم سریع چرخیدم و خواستم حرکت کنم که گفت : 

_برو سمت خونه ما 

با تردید برگشتم و نگاهی بهش کردم...برم خونشون...اما چرا نکنه انتظار یه رابطه دیگه...

_چیه...چرا وایستادی

_ادوارد من نه تحملشو دارم دیگه نه وقتشو 

با این حرفم تو گلو خندید و گفت : 

_نگران نباش...خودمم کار دارم 

افسار سفت کردم و سریع حرکت کردم

از زبان ادوارد : 

در حین مسیر همش تو فکر بودم...نمیدونستم چجوری بهش بگم...پدرت من یه تاجر بود...تاجر دریایی...هر چند ماه یکبار باید میرفتیم آمریکا یا حتی آسیا برای تجارت و آوردن محصولات...توی این سفر هام من دست راست پدرم بودم و نصف کارها گردن من بود...اما تازه ۱ هفته بود که برگشته بودیم.

سعی کردیم بابا رو قانع کنم که قید این سفر رو بزنیم ولی اینبار سفرمون به سمت آمریکا بود و طبق گفته های بابا...این سفر بیشتر از باقی سفر ها بود و ممکن بود حتی دو ماه طول بکشه 

اما سخت‌تر از این سفر ...گفتنش به مرینت بود...یادمه آخرین باری که بهش گفتم باید برم تا یه هفته ندیدمش 

اما خوشبختانه اینبار علاوه بر یک خبر بد، خبر خوبی هم براش داشتم . با صدای مرینت به خودم اومدم :

_ادوارد رسیدیم

سرم رو تکون دادم و آروم از رو اسب پریدیم پایین و رو به مرینت گفتم : 

_تو همینجا بمون...الان میام 

خواست چیزی بگه که زودتر گفتم : 

_زود میام....

از زبان مرینت : 

کارهای ادوارد برام عجیب بود...کل مسیر تو فکر بود و چیزی نگفت...خونشونم‌...خونه که نمیشد گفت تقریبا یه عمارت بود، شلوغ بود و هر کدوم از کارگر هاشون مشغول انجام کاری بودن...انگار یه مهمونی یا اتفاق مهمی قرار بود بیفته

کلافه از اسب پیاده شدم و روی تخته سنگی نشستم...امیدوار بودم ادوارد زودتر برگرده...چون واقعا اینبار خورشید داشت غروب میکرد و همین الانشم اگه می‌رسیدم کلا سوال پیچ بودم 

ادوارد رو دیدم که بدو بدو داره خودشو به سمتم میاره و چیزی مثل یه پاکت و یه جعبه دستشه...کنجکاو بلند شدم که بهم رسید و مقابلم ایستاد و نفسی گرفت و گفت : 

_خب چند تا خبر دارم برات... اول خبر خوب رو بگم یا بد 

مشکوک نگاهی به دستش انداختم و بعد نگاهی به صورتش...لبخندی سوالی زد و گفت : 

_کدوم ...؟

مردد گفتم : 

_خوب 

سری تکون داد و با دستش دور کمر رو گرفت و گفت : 

_خبر خوب اینه که داری به آرزوت میرسی و قراره همسرم بشی 

با تردید نگاهش کردم...نمیدونستم داره راست میگه یا نه و هنوز معنی حرفش برام واضح نبود :

_منظورت چیه ادوارد ...؟

بوسه ای روی نوک بینم زد و خودشو بام نزدیک تر کرد و گفت : 

_یعنی قراره با پدرت صحبت کنم و خواستگاری کنم ازش ... زنم میشی دیگه 

با شنیدن حرفش میتونستم بگم هر لحظه امکان داشت بال در بیادم و پرواز کنم...خودمو از دستش رها کردم و از شادی و خوشحالی دور خودم چرخیدم و بلند داد زدم : 

_عالیهههههه

قدمی به سمتم برداشت و گفت : 

_جوابم رو ندادی...زنم میشی دیگه ؟

لبخند گنده ای زدم و سرم رو تکون دادم که پاکت نامه رو به سمتم گرفت و گفت : 

_خوبه...این نامه از طرف پدرمه‌...از پدرت خواستگاریت کرده و حرفای دیگه...امشب به بابات بده 

تند نامه رو از دستش گرفتم و نگاهی به پشتم انداختم : 

نوشته بود از طرف رافائل آنسل

نگاهی به ادوارد کردم و گفتم : 

_خب چرا خودش نمیگه...چرا نامه داده...حضوری بهتر نیست 

دستش رو دور کمرم حلقه کرد و گفت : 

_جوابش...جوابش همون خبر بده 

سوالی نگاهش کردم و آروم گفتم : 

_خب...پس خبر بد چیه ؟

نفسی بیرون داد و گفت : 

_میدونم...اما بازم یه سفر دریایی دیگه دارم مرینت ...ببین کاملا بهت حق میدم ناراحت شی...اما اما حاضرم قسم بخورم اگه خیلی خیلی مهم نبود نمی‌رفتم...قسم میخورم 

به شنیدن حرفش لبخند روی صورتم محو شد...انتظار نداشتم...یه سفر دیگه...دوباره.

یعنی من دوباره باید ماه ها صبر میکردم تا ببینمش...خدای من چرا هر چیزی که آدم دوسش داره رسیدن بهش سخت تره 

بغضم داشت بالا میومد و خفم‌ میکرد...چشم هام آماده اشک ریختن بود که ادوارد جعبه چوبی رو سمتم گرفت و گفت : 

_میدونم حالت رو بد کردم...اما امیدوارم این حالتو خوب کنه ؟

با بغضی که تو گلوم بود نمیشد راحت حرف زد...به سختی بغضم رو شکستم و گفتم : 

_ادواردد

 دستش رو بالا آورد تا چیزی نگم...جعبه رو بهم نزدیکتر کرد و گفت : 

_بگیرش لطفا...خواهش میکنم 

با انگشت های لرزون جعبه رو گرفتم و با تردید بازش کردم، یه گردنبد نقره بود...که وسطش نگین سبز با پروانه طلایی رنگی بود. 

خبر خوب ادوارد به اضافه این هدیه اش تا حدی حالم بهتر کرد اما هنوز خبر بدش تاثیرش روم بود

_دوسش داری؟

سری تکون دادم که گفت : 

_میخواستم حلقه بگیرم اما گفتم بزارمش برای بعد سفر...یکه حلقه طلا با نگین هایی زیبا مثل چشمات بگیرم و ازت خواستگاری کنم 

با این حرفش ناخواسته لبخندی رو صورتم نشست و با ذوق نگاهی بهش کردم و گفتم : 

_سفرت چقدر طول میکشه 

سریع گفت : 

_تقریبا ۶ هفته، اما سعی میکنم ۵ هفته ای برسیم انگلستان 

سرم رو پایین انداختم و به برق نگین سبز رنگ نگاه کردم ، ادوارد با دستش چونم‌ رو گرفت و طوری نگه داشت که صورتش رو نگاه کنم.

_یکاری میکنیم...همین فردا خودمم میام و تورو از پدرت خواستگاری میکنم و نامزد میکنیم...اینطوری هم خیال تو راحته هم من...منم قول میدم ۱ ماه دیگه پیشت باشم 

اینبار دیگه نمیتونستم حالم رو وصف کنم...علاوه بر پدر  هاوارد خودشم قرار بود فردا بیاد و این معرکه بود مخصوصا قسمت نامزدی...از ذوق هینی‌ کشیدم و گفتم : 

_قول میدی 

سرش رو تکون داد و بغلم کرد و روی اسب گذاشتم...خودشم نشست و افسار رو گرفت 

از زبان ادوارد : 

مرینت رو به خونشون رسوندم اما باغ پشت خونشون پیاده کردم تا کسی نبینتمون‌ ، خودشم اینطور میخواست ...در حین راه چیزی نگفت میدونستم هنوز دلخواه از دستم به خاطر سفرم اما خداروشکر اینبار بیشتر از اینکه ناراحت باشه... خوشحال بود

بالاخره هرچی باشه قرار بود بعد دو سال دیگه بهم برسیم و رسمیش کنیم خودمم بیشتر از اون مشتاق تموم شدن این ماجرا های پنهانی بودم...باید یه فکری هم به حال کارم میکردم

اما فعلا باید برای خواستگاری فردا آماده میشدم ...امیدوار بودم پدرش به خاطر کینه ای از پدرم داشت زیاد مقاومت نکنه و کوتاه بیاد...تا به خونه برسم همینطور تو فکر بودم.

_________________________________________________

اینم از این پارت...امیدوارم دوست داشته باشین و کم‌کم داریم وارد قسمت های اصلی میشیم اما هنوز خیلی مونده و به زودی قراره آدرین هم به داستان ملحق بشه، طوری که هیچکدومتون انتظارش رو ندارید اما خب بهتره از الان بگم تا پارت ۷ و ۸ خبر مستقیمی از آدرین نیست 

پیش بینی شما از ادامه داستان و سر نوشت شخصیت ها چیه ؟؟