عاشق متجاوز 💦پارت ۳

S.Y S.Y S.Y · 1403/02/31 23:49 · خواندن 1 دقیقه

ادامه

 

 

 

 

بعد میخواست به کارش ادامه بده که یهو خدمت کار در زد

خدمتکار: آقای دزموند حالتون خوبه؟ آخه حس کردم صدای ناله میاد

دامیان: نه چیزی نیست صدا از همسایه هاس

خدمتکار: آها باشه 

آنیا: بهم گفت لباساتو بپوش و برو منم همین کارو کردم

بعد سریع قِسر در رفتم بدون خداحافظی همین جوری داشتم میدوییدم و حس کردم صورتم خیسه آره! داشتم گریه میکردم! رسیدم به پارک حیوانات و به خاطر اینکه اشک هام جلوی چشمام بود تار میدیدم و سنگ جلوی پام رو ندیدم و افتادم و بعد سیاهی مطلق 

 

 

 

 

وقتی پا شدم مامان بابا بالای سرم بودن و نگران بودن

آروم گفتم

م.م..نن کج.ا..م

یور هم گفت

یور: دخترم خیلی نگرانت بودم!خدا و شکر باند پیدات کرد!وگرنه خدا میدونه چه بلایی سرت میومد 

گفتم: مگر چند وقت بیهوش بودم؟

یور: نزدیک ۴ روز

یهو از جام پریدم و گفتم

۴ روززززززز!!!

یور  : آروم باش در زمن

یکی اومده دیدنت 

آنیا: کی؟

در باز شد و اون........

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ببخشید کوتاه بود

خیلی خوابم میاد

شرط ۵ لایک و کامنت

خداحافظ