پارت دوم 

 

 

قبل از اینکه وارد پارت دوم بشید، یه چیزی رو باید بدونید...  

این پارت، فقط یه نوشته نیست—یه نبرد بود.  

من این قسمت رو ۳۸ بار تغییر دادم.  

هر جمله، هر نگاه، هر سکوت بین دیالوگ‌ها رو بارها از نو ساختم.  

۱۴ بار کل طرح اولیه‌شو از اول نوشتم،  

و وقتی بالاخره تموم شد،  

۱۹ بار دیگه ویرایشش کردم تا مطمئن بشم هر کلمه، دقیقاً همونیه که باید باشه.

چون این پارت، فقط ادامه‌ی داستان نیست—یه سقوط جدیده.  

یه لمس تازه.  

یه لحظه‌ای که آرن، لوکان، و نیرا دیگه فقط شخصیت نیستن،  

واقعی‌ان.  

زنده‌ان.  

و خطرناک‌تر از قبل.

راستی...  

اگه از قبل منو می‌شناسید، شاید یادتون باشه که یه رمان دیگه هم توی همین وب داشتم:  

فوتبال عاشقی.  

از اون موقع تا الان،  

قلمم کلی تغییر کرده.  

اگه دوست داشتید، بگید تا اون رمان رو هم بازنویسی کنم و با حال و هوای جدیدم منتشرش کنم.

حالا...  

اگه آماده‌اید،  

بیاید با هم وارد پارت دوم بشیم.  

جایی که تباهی،  

نه فقط دروازه داره—بلکه صاحب داره.

 

--

🩸 لمس طلسم

باد سردی از دروازه جهنم بیرون زد و خاکسترهای سرگردان را در هوا پخش کرد. زنجیر طلسم‌شده هنوز دور دست نیرا بود، و قفل کوچک مثل قلبی یخ‌زده، بی‌حرکت می‌درخشید.

آرن جلو آمد. صدایش آرام بود، اما در آن آرامش، تهدیدی پنهان بود.

> «اگه می‌خوای فرار کنی، بازش نکن.»  

> «ولی اگه می‌خوای بمونی… فقط کافیه لمسش کنی.»  

> «و وقتی لمسش کردی...  

> دیگه هیچ‌کس نمی‌تونه تو رو از من جدا کنه.»

نیرا عقب رفت. نفسش سنگین شده بود. نگاهش بین آرن و قفل طلسمی سرگردان بود.  

با صدایی لرزان گفت:  

> «اما... اما من نمی‌خوام...»

سکوتی سنگین بین آن‌ها افتاد. اما ناگهان یکی از یاران لوکان، با چشمانی پر از خشم، قدم جلو گذاشت. پوستش خاکستری بود و شاخ‌های پیچ‌خورده‌اش از زیر شنل بیرون زده بودند.

> «این مسخره‌بازیا چیه؟ چرا منتظر وایستادین؟ مجبورش کن! اون یه فانیه، نه ملکه!»

صدای اعتراضش مثل پتکی در فضا پیچید. نیرا از ترس عقب‌تر رفت، اما قبل از اینکه کسی واکنشی نشان دهد، آرن با نگاهی یخ‌زده به سمتش برگشت.

چشمانش سرخ شدند. صدایش دیگر آرام نبود—مثل آتشی که ناگهان شعله‌ور شده باشد.

> «کسی حق نداره به اون دختر چیزی بگه.»

همه ساکت شدند. حتی شعله‌های جهنم هم انگار لحظه‌ای مکث کردند. آرن قدمی به سمت یار معترض برداشت.  

> «اگه یه بار دیگه صداتو بالا ببری، زبونتو با همین زنجیر می‌کشم بیرون.»

لوکان، که تا آن لحظه فقط نظاره‌گر بود، لبخند محوی زد.  

> «آرن... همیشه این‌طور از شکارش محافظت می‌کرد.»

نیرا هنوز نفس‌نفس می‌زد. دستش به زنجیر نزدیک بود، اما انگار لمس آن، چیزی بیشتر از یک تصمیم ساده بود.  

انگار لمس آن، سرنوشتش را مهر می‌زد.

آرن دوباره نزدیک شد. صدایش آرام‌تر شد، اما نگاهش هنوز همان بود—نگاهی که نمی‌خواست از دست بدهد.

> «لمسش کن، نیرا. فقط یه لمس کوچیک... بعدش همه‌چی تموم می‌شه. دیگه هیچ‌کس نمی‌تونه بینمون فاصله بندازه.»

نیرا به قفل نگاه کرد. انگشتانش لرزیدند.  

و در ذهنش، صدای خنده آرن در جنگل تاریک دوباره زنده شد...

---